توی چشماش تعجب و خشم و با هم میدیدم.شاید اگه بهش میگفتم اونم از من بدش میومد.
اخه من هیچ پول و ثروتی نداشتم،حتی لباسای تنمم جادویی بود و چند ساعت دیگه همون دختری میشدم که توی خونه ی خودش خدمتکار بود و به شریک پدرش خدمت میکرد
کدوم مردی از همچین دختری خوشش میومد؟
دلم نمیخواست لحظه های خوب و با غصه هام خراب کنم.نمیخواستم کسی از بدبختیام بدونه و توی چشماش تنفر یا ترحم و ببینم.
همون لحظه چشمم به تابی افتاد که از درخت بزرگی اویزون شده بود.
دستم روی دهنم رفت و جیغ خفه ای کشیدم:
-وای اونجا رو ببین
اون یه تابه
من عاشقشم
با عجله بلند شدم و به طرف تاب دوییدم و روش نشستم.
مرد لبخندی بهم زد و از جاش بلند شد.
آروم خودم و تاب میدادم و نگاهم روی قد و بالاش می چرخید.روی رون های پرش،شونه های پهن،و حتی چکمه های سیاه و چرمیش که داشت دیوونه م میکرد.
پشت سرم وایساد اما قبل از هل دادنم سرش و نزدیک آورد،نفساش و روی لاله ی گوشم فوت کرد و بی توجه به دون دون شدن پوستم گفت:
-فکر نکن تونستی از جواب دادن فرار کنی
بعد از تاب بازی میخوام داستانت و بشنوم
به گمونم اون مردی بود که نمیشد به راحتی گولش زد.
احساس میکردم گر گرفتم و منشا اون گرما توی شکمم بود.هر بار که عطرش مشامم و پر میکرد چند لحظه نفسم و حبس میکردم.
یکم که تاب خوردیم دستاش و روی پهلوهام گذاشت و همون طور که فشار میداد با لحن دستوری گفت:
-تعریف کن
میخوام بدونم اون کیه که اذیتت میکنه؟واقعا نمیدونستم چطور باید از دستش فرار کنم.
ولی واقعیت اینه که بیشتر حواسم پی دستاش بود.
اگه منو با اونا اسپنک میکرد چه حسی داشتم؟
اگه کمربند دستش میگرفت من واقعا براش میمردم.
اما این مرد اینقدر مهربون بود که حتی نمیتونستم تصور کنم منو دعوا کنه.
اون فقط میتونست با اون لبخندای خداگونه ش منو به غش و ضعف بندازه.
وقتی سکوتم و دید روبروم زانو زد و دستام و توی مشتش گرفت، دستام اونقدر کوچیک بود در برابر اون خیلی کوچیک و ظریف به نظر میومد.
همون طور که با شست انگشتام و نوازش میکرد گفت:
- میخوام بدونم کی اذیتت کرده؟
چرا همیشه چشمات غمگینه؟اون فهمیده بود من ناراحتم؟
حس کردم قلبم یه لحظه تپیدن و فراموش کرد و دوباره تند کوبید.
اون مرد داشت باهام چکار میکرد؟ اونقدر بغض کرده بودم که نمیتونستم حرف بزنم.
دستم و یکم فشار داد و گفت:
-کی باعث شده همیشه اینجوری رنگ پریده به نظر بیای،هوم؟
ففط کافیه بگی بقیه ش با مننمیدونستم چطوری از دستش فرار کنم که یهو صدای ساعت باعث شد مثل جن زده ها بلند شم.
ساعت دوازده شب شده بود و من باید به خونه برمیگشتم.
نیم نگاهی به مرد انداختم و آشفته گفتم:
- من باید برم
با عجله دستام و عقب کشیدم و شروع کردم به دوییدن.
صدا زدن های مرد و پشت سرم جا گذاشتم و با عجله به طرف کالسکه دوییدم.
دلم میخواست پیشش بمونم،دستاش گرم بود و دلم و به بودنش گرم میکرد،مثل یه تکیه گاه اما باید زودتر میرفتم تا دوباره اون لباسای پاره ظاهر نمیشد و ابروم بیشتر نمی رفت.
اونقدر عجله داشتم که از پله ها پایین رفتنی یکی از کفش بلوریم روی پله ها جا موند.#دو_هفته_بعد
توی اتاق زیر شیروونی نشسته و گوشام و به در چسبوندم بودم.
کلارا از ساعتی که فهمیده بود من اون دختری هستم که با پرنس رقصیده اینجا زندانیم کرده بود.
توی چشماش غم و ناامیدی رو میتونستم ببینم،یا شاید من اشتباه میکردم و قادر به خوندن احساساتش نبودم.
مامور پادشاه با کفش بلوری به اینجا اومده بود تا اون و به پای دخترای این خونه امتحان کنه.
ولی اونا نمیدونستن که اون دختر منم.
گاس و جک اون قدر عصبانی بودن که نتونستن پیش من بمونن.
گریه کرده فقط میتونست یکم ارومم کنه،به خاطر همین دیگه صدام در نمیومد و چشمامم سرخ و پف کرده به نظر میرسید.
اونقدر بی تاب بودم که فقط دعا میکردم تا خدا نجاتم بده.
کلارا بهم گفته بود که بعد از رفتن مامورا تصمیم جدیدی برام میگیره.
میترسیدم که دیگه همون آزادی کوچیکمم بگیره.
وقتی صدای گاس و از پشت در شنیدم لبخند کمرنگی زدم.
دوستای کوچولوی من هنوزم عصبانی بودن ولی وقتی کلید و از زیر در برام فرستادن فهمیدم اونا بزرگ ترین قلب و دارن.
در رو باز کردم و همون طور که با کفش بلوری از پله ها پایین میدوییدم دیدم که مامور پادشاه داره از در بیرون میره.
با عجله داد زدم:
-صبر کنید من اون دخترم
لنگه ی دیگه ی کفش و هم دارم
ولی همون لحظه نفهمیدم چی شد که پام به یه چیزی گیر کرد و روی زمین افتادم،وقتی به شیشه های شکسته نگاه کردم بغضم ترکید اما مامور با مهربونی کنارم نشست و گفت:
-نگران نباش دخترم
میتونیم این کفش و امتحان کنیم.بعد از اینکه کفش و پا کردم و اندازه م بود همه چیز روی دور تند افتاد.
من و از خونه بیرون بردن و با گارد سلطنتی اسکورت شدم،حتی نتونستم واکنش کلارا و دخترا رو ببینم. وقتی به خودم اومدم دیدم که توی اتاق پرنس در مقابلش وایسادم.باورم نمیشد پرنس همون مردی باشه که با لبخندش زندگیم و روشن کرده بود.
توی اتاق کارش پشت میز نشسته بود و بهم نگاه میکرد.
اصلا یادم رفته بود کجام؟ دهنم مثل ماهی از آب بیرون افتاده باز و بسته میشد اما حتی یه کلمه هم از بین لبام خارج نشد.
پرنس با اشاره ی دست همه رو از اتاق بیرون کرد،بعد از اون فقط منو پرنس توی اتاق بودیم.
لبخندی زد و همون طور که پشت میز نشسته بود گفت:
-پس تو سیندرلایی؟
از شنیدن صداش لرزی توی ستون فقراتم حس کردم، از اون صداهایی که درونت رخنه میکنه و وادار میشی بهش احترام بذاری:
-بله...قربان...یعنی...پرنس
بدجوری هل شده بودم و نمیفهمیدم چی میگم.
از جاش که بلند شد یه قدم به عقب برداشتم.اون چشمای تیره درخشندگی خاصی داشت و نگاه نافذش مغزم و سوراخ میکرد.
از جایی که ایستاده بودم اون نسبت به من مثل یه درخت تنومند به نظر میرسید اونقدر که قد بلند بود.
با عضلههای برجسته و شونه های پهن که توی پیراهن سفیدی که تنش بود سفت و سخت دیده میشد.
با هر قدمی که جلو میومد یه قدم به عقب میرفتم تا جایی که پشتم به دیوار برخورد کرد.
درست مثل یه شکارچی که شکار شو گرفته به نظر میرسید.
لبخند جذابی زد و یه دستش و کنار سرم به دیوار تکیه داد،با دست دیگه گونه م رو نوازش کرد و خیره به چشمام گفت:
-هیش...اروم باش کوچولو
من بهت آسیب نمیزنم
YOU ARE READING
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید