روزهای گذشته واسم یاد آور مادر عزیزمه
قصه ها و داستاناش
مهربونی هاش و حتی تنبیه هاشماما همیشه میگفت اون بیرون ادمایی هستن که خیلی بیرحمن
مستر و ها و میس هایی که اشراف زاده هستن
و به راحتی رعیت ها رو برده خودشون میکنن.هر وقت در مورد اونا حرف میزد نفرت از
کلماتی که میومد رو زبونش شعله میکشید .بزرگتر که شدم فهمیدم بابام وقتی جوون تر بوده
مامان رو از پدر بزرگم به عنوون اسلیو خریداری کرده بوده
شاید به خاطر همین بود که روابطشون هیچ وقت گرم و صمیمی نبودمن در کنار پدر و مادرم شاد زندگی کردماما
یه روز مادرم رو رفت و خاطرات شادم
تو ۱۵ سالگی ازم گرفت .
اون روز ها پدر سفر بود و من غم رفتن عم انگیز مامان رو تنها به دوش کشیدم .امروز یک ماه از رفتن مامان گذشته
تو نامه به بابا گفتم که مامان رفته
اما اون هیچ نامه برام نفرستاد و این موضوع خیلی نگرانم میکنهیعنی قراره چی پیش بیاد و چه اتفاقایی بیوفته ؟؟؟
ESTÁS LEYENDO
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید