دلم تجربه ی یه چیز جدید میخواست.
یه کاری که حالم و خوب کنه،ماه ها توی اون خونه موندن و کلفتی کردن باعث شده بود حتی آواز خوندنم کنار بذارم.
بدون اینکه سراغ اسب پیر برم قدم زنان به طرف ساحل رفتم.جایی که وقت زنده بودن بابا پاتوقم بود.
از وقتی کلارا و دخترها اومده بودن فرصت نمیکردم به اونجا برم ولی حالا دلم هوس دریا و بوی شن های مرطوب و کرده بود.
هنوز به ساحل نرسیده صدای خنده و هیاهوی چند مرد توجهم و جلب کرد.
پشت یه درخت پنهون شدم و یواشکی سرک کشیدم،سه تا مرد مشغول خوشگذرانی بودن و گاهی با صدای بلند میخندیدن.
حرفایی که میزدن واضح نبود اما صدای خنده هاشون کامل به گوشم میرسید.
یکم که دقت کردم تونستم اون مرد مهربون و ببینم.
همونی که دیروز دیده بودم.
بازم داشت میخندید،حتی برق دندوناشو از این فاصله میشد دید.انگار پروژکتور روی دندوناش کار گذاشته بودن.
وقتی سرش و به عقب برگردوند سریع پشت درخت پنهون شدم و دعا کردم منو ندیده باشه.
از دید زدنم پشیمون بودم،بیشتر خجالت میکشیدم این رفتار اصلا شایسته ی یه دختر نجیب نبود.
ضربان قلبم تند شده و صداش اونقدر بلند بود که میترسیدم اون مردا هم بشنون.
چند لحظه که گذشت تصمیم گرفتم به خونه برگردم،نباید بیشتر میموندم چون اصلا دلم نمیخواست کسی منو موقع دید زدن ببینه اما نفهمیدم چی شد که قبل از رفتن دوباره از پشت درخت سرک کشیدم.
اون مرد مهربون دیگه پیش دوستاش نبود سرم و به اطراف چرخوندم تا پیداش کنم اما یه لحظه حضور یه نفر و پشت سرم حس کردم،خودش و نزدیک کشید و کنار گوشم پچ زد:
-ببین اینجا چی پیدا کردم
یه موش کوچولوی بازیگوشنمیدونم چند ثانیه یا حتی چند دقیقه گذشته بود و من نفسم و توی سینه م حبس کرده و به روبرو خیره بودم.
اونقدر خجالت زده و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
اخه چرا باید موقع دید زدن سه تا مرد گیر بیفتم؟
اخه بدشانس تر از منم پیدا میشد؟
دوباره کنار گوشم گفت:
-نمیخوای برگردی ببینمت خانوم کوچولو؟
بالاخره نفس حبس شده رو به بیرون فوت کردم و به آرومی برگشتم.
تکیهم و به درخت داده بودم و سرم و اونقدر پایین انداختم که حس میکردم داره توی یقه م فرو میره.
مرد آروم خندید،حتی اون خنده ی کوتاه هم زیبا بود.طوری که توی دلم کلی اکلیل رنگی پخش شد و صدای جی جی جینگشو شنیدم.
دستش و کنار سرم به درخت تکیه داد و موهای مزاحم توی صورتم و آروم به پشت گوشم فرستاد،از اون همه نزدیکی،از عطر خنکش،از اون لمس تنم مور مور شد.
کاش یکم عقب میرفت،قد یه نفس،قد یه نگاه کوتاه،فقط عقب میرفت تا بتونم با خیال راحت نفس بکشم.
گونه مو نوازش کرد و گفت:
-حالا چرا اینقدر قرمز شدی؟
چشمام و روی هم فشار دادن و لبم و به دندون گرفتم،یعنی بدتر از اینم میشد؟
همیشه وقتی خجالت میکشیدم گونه هام سرخ میشد و پوست لبم و اونقدر میکندم تا خون بیاد.
به آرومی دستش و زیر چونه م گذاشت و لبم و از حصار دندونام بیرون کشید:
-میدونی من دخترایی که حرف نمیزنن و دوست ندارم؟
مخصوصا از اون نوع شون که به خودشون آسیب میزنن؟
اخه چرا با من اونکارو میکرد؟
چرا اونقدر مهربون بود؟
چرا لحنش منو اغوا میکرد؟
برای اینکه منم دوست داشته باشه،برای اینکه شاید شانسی داشته باشم نفهمیدم چرا گفتم:
-ببخشیدبا این حرف اوضاع بدتر شد چون سرش رو پایین اورد،درست جلوی صورتم و با اخم گفت:
-ببخشید؟
چرا باید ببخشمت؟
دختر زیبایی مثل تو چرا اینقدر اعتماد به نفس پایینی داره؟
دیگه از اون مرد خوش اخلاق و خوش خنده خبری نبود،اخم هاش ترسناک بود جوری که حتی جلوی نفس کشیدنمم گرفته بود.
نمیدونستم چه جوابی باید بدم،من همیشه در برابر همه ساکت بودم و اجازه میدادم آزارم بدن.
مدت ها بود کسی بهم اهمیت نمیداد،همه با توهین و تحقیر خردم میکردن.
با کناره ی پیشبندم بازی کردم و بازم چشم دزدیدم.
بهم نزدیک تر شد،انگار قصد جونم و کرده بود.
چرا این مرد نمیتونست صدای کر کننده ی قلبم و بشنوه؟
درست چند سانتی با لبم فاصله داشت که بالاخره وایساد،نگاه شو توی صورتم چرخوند و گفت:
-به من نگاه کن
همین حالا
با دستورش نگاهم بالا اومد اما نتونستم از محدوده ی لباش بالا تر برم.
یجور ترس،یا نمیدونم یجور احترام خاص بهش داشتم.
توی مغزم یه نفر بهم گوشزد میکرد این آدم و فقط باید پرستید،فقط باید یه گوشه براش معبد درست کرد تا ستایش بشه.
باز لبخند زد،از اون لبخندا که آب قند لازم میشی.
بازم دندونای سفیدش توی یه ردیف خودنمایی میکرد:
-اسمت چیه خانوم خانوما
نفسم و به بیرون فوت کردم و خواستم بگم الا که یهو صدای وحشتناکی به گوش رسید و بعد شیهه اسبا باعث شد مرد ازم فاصله بگیره اما قبل از اینکه ازم دور بشه گفت:
-برگرد برو خونه تون،بجنب، این طرفا نمون
ESTÁS LEYENDO
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید