میدونستم تنبیه اصلی قراره سخت تر باشه ولی اینم برام واضح بود که روز سختی رو قراره بگذرونم.
روزی پر از درد که با کار کردن سخت تر هم میشد.
بانو به باسنم اسپنک آرومی زد و لای کپلام و باز کرد و انگشت شو روی سوراخ مقعدم کشید.
دلم میخواستم بگم ازش ترسیدم.
بگم متنفرم که بهم دست میزنه.
بگم تنبیهاتش و دوست ندارم ولی همه ی اینا دروغ محض بود.
هر بار که لمسم میکرد من برده و بنده ش میشدم.
دستش و به الت خیسم رسوند و پوزخند صدا داری زد،پوزخندش باعث شد دلم هری بریزه:
-دختر کوچولوی بی جنبه
چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم.
خجالت میکشیدم که با فکر به تنبیهم اینجوری بدنم واکنش نشون میده.
با انگشت خیس شده ش سوراخم و لمس کرد و گفت:
- شل کن خودت.شل تر
بجنب دختر
سعی کردم تمرکز کنم و عضلاتم و شل کنم تا درد کمتری بکشم.
وقتی در جعبه رو باز کرد نگاهم به اون سمت کشیده شد.
میخواستم بدونم امروز قراره از کدوم وسیله استفاده کنه.
وقتی دو تا گوی فلزی رو برداشت بغض کردم.
قبلا اون گوی توی مقعدم فرو رفته بود و از دردش هر چی میگفتم کم بود.
حتی راه رفتنم دردناک بود، دستشویی رفتن که کشنده میشد مخصوصا وقتی مجبور بودم بهش التماس کنم اجازه بده در بیارم شون.
بانو اسپنک محکمی زد و ناخودآگاه باسنم و بالا دادم تا راحت تر واردم بشه.
گوی فلزی سرد و که به سوراخم فشار داد از سرماش لرزیدم.
وقتی کار سخت تر شد که جک و گاس از توی سوراخم دیوار بیرون اومدن و منو موقع تنبیه دیدن،گاس مثل همیشه مشت کوچولوش و توی هوا تکون میداد و میخواست که بانو رو بزنه و جک جلوش و میگرفت.
دستام و جلوی دهنم گذاشتم تا وقتی گوی واردم میشه ناله نکنم،اولین گوی که رفت نفس راحتی کشیدم چون اینجوری گوی دوم راحت تر واردم میشد.
گوی اول و که وارد کرد دستام و مشت کردم و ملحفه رو بین دندونام گرفتم تا جیغ نکشم.
بانو به باسنم چنگ زد و اسپنک آرومی بهم زد،انگار میخواست فقط باهام بازی کنه.
ولی نمیدونست با این ضربه های آروم چجوری بدنم و حساس میکنه.
ضربه ها رو پشت سر هم میزد اما اصلا محکم نبود و فقط تحریکم میکرد.اسپنک برای من مثل جایزه ی رویایی بود.
باسنم و به سمت بالا گرفتم و آرزو میکردم هیچ وقت تموم نشه ولی خیلی زود دست از کارش کشید، پوستم و نوازش کرد و گفت:
-الا،عزیزم؟
تو هم صدای ناله شنیدی؟
فوری به خودم اومدم و گفتم:
-نه،نه بانوی من
ناله نبود،باور کنید
بانو دستش و لای پاهام برد و دو تا انگشتش و وارد و*ا*ژ*ن*م کرد:
-باور میکنم عزیزم
تو هیچ وقت به من دروغ نمیگیلعنتی داشت تنبیهم میکرد.
چجوری میتونست اینقدر خوب باهام بازی کنه و من هر لحظه بیشتر اسیرش بشم؟
نقطه ی حساسم و از داخل ماساژ میداد و من لبام و روی هم فشار میدادم تا ناله نکنم.
این خودش مثل شکنجه بود.
انگشتاش رو عقب و جلو میشد و
اونقدر تحت فشار بودم که حتی جک و گاس هم متوجه شده بودن.
بدنم منقبض شده و نزدیک به ارگاسم بودم که انگشتاش و بیرون کشید و گوی بعدی رو یه دفعه واردم کرد.
دلم میخواست زار بزنم،بدجوری حالم خراب بود.
نامادری هم اینو میدونست ولی به جای اینکه ارومم کنه دامنم و روی باسنم کشید و گفت:
-بلند شو کنار تخت وایسا
به هر سختی بود بلند شدم و کنار تخت وایسادم،سرگیجه داشتم و بدنم از شدت شهوت میلرزید ولی وقتی بانو از توی جعبه دو تا گیره برداشت که بهشون پلاکی با طرح پنجه ی سگ اویزون بود نگاهم به نیپل های سفتم افتاد.
YOU ARE READING
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید