تقریبا سه هفته پیش بود که بابا اومد و گفت که کارای تجارتی که با کلارا داشتن به مشکل برخورده و باید به مسافرت بره و در نبودش کلارا اینجا پیش من میمونه
چند روز از رفتن بابا گذشته بود که کلارا ۲ تا از دوستای نچسبش رو اورد امارت
توی اون امارت بزرگ با وجود کلارا و دوستاش و مهمونی های شئانه شون بدجوری احساس تنهایی میکردم.
بابا مجبور شد به سفر بره و من و تنها بذاره.اما نمیدونم چرا کلارا رو نبرد
بابا بهم قول داده بود وقتی که برگرده تمام مشکلات مون تموم و دوباره همه چیز مثل سابق میشه اما من شک داشتم.
دلم گواه بد میداد انگار قرار بود اتفاق بدی بیفته.این ۳ هفته احساس تنهایی می کنم و تنها جایی که میتونم از دست کلارا و دوستاش بهش پناه می برم حیاط پشتیه، کنار بوته های کدو نشست مو شروع کردم به گریه.
صدای جک و گاس و که شنیدم سرم و بالا آوردم و بهشون نگاه کردم که همه شون بهم خیره بودن،حتی برونو هم که همیشه خواب بود برای دلداریم اومده و با چشمای غمگین بهم نگاه میکرد.
دلم نمیخواست ناراحت بشن،اونا تنها دوستای من بودن و توی هر شرایطی ولم نمیکردن برای همین سریع اشکام و پاک کردم اما یهو لوسیفر گربه مسخره کلارا از پشت کدو ها بیرون پرید و خواست موشا رو بگیره که اجازه ندادم.گاس و جک و توی جیبم گذاشتم و خواستم لوسیفر و دعوا کنم که صدای خدمتکار باعث شد به عقب برگردم:
-الا...خانوم کلارا باهات کار دارن
لطفا زودتر برگرد داخل اگه دیر کنی منو تنبیه میکنن
میدونستم همه توی این خونه ازش میترسن ولی نه تا این حد.
با اینکه کلافه بودم و از اینکه باهاش تنها باشم حس عجیبی داشتم سری تکون دادم و گفتم:
-باشه الان میرم تو نگران نباشگاس و جک توی جیبم بودن و مدام غر میزدن،اون کوچولوهای بامزه فکر میکردن از پس گربه ی پشمالوی کلارا برمیان ولی نمیدونستن اونا رو یه لقمه ی چپ میکنه.
وقتی لوسیفر و اطرافم ندیدم از توی جیبم در آوردم و روی زمین گذاشتیم شون:
-مواظب خودتون باشید من برم سراغ کلارا خانم ببینم باهام چکار داره؟
گاس مشتای کوچولو و تپل شو به طرف عمارت گرفت و از راه دور کلارا و دعوا کرد،به حرکت بامزه ش خندیدم و تنهاشون گذاشتم.
وارد سالن که شدم ،کلارا مثل یه ملکه روی مبل نشسته بود و دوستاش هم مبل کناریش.با اینکه نگاه شون شبیه خود کلارا بود اما سعی کردم نادیده بگیرمشون.
زیر لب سلامی کردم و خواستم روی مبل بشینم که کلارا گفت:
-بیا اینجا،عزیزم
لرز خفیفی تنم و فرا گرفت،حتی دستورات معمولیش هم باعث میشد قلبم هری بریزه.
بی خیال نشستن شدم و با قدمای اروم به طرفش رفتم،سر به زیر روبروش وایسادم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه؟
کلارا بهم نگاه دقیقی کرد و گفت:
-میدونی برای چی پدرت رفت مسافرت؟
همون طور که به فرش خیره بودم گفتم:
-نه،نمیدونم
-خب،من بهت میگم
چون پدرت داشت ورشکست میشد و الان پول زیادی نداریم
با نگرانی سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم،باورم نمیشد بابام ورشکست شده و من بی خبرم. دستی به گلوم کشیدم و با نگرانی گفتم:
-خدای من،باورم نمیشه
من میتونم کمکی کنم؟
بانو لبخند پر رضایتی زد و گفت:
-میدونستم دختر عاقلی هستی
ESTÁS LEYENDO
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید