کار خونه با پلاگ

1.1K 34 0
                                    

گیره ها دو تا پنجه ی ‌کوچولو بهشون وصل شده بود.
شاید به نظر خیلیا یه پلاک معمولی بیشتر نبود اما برای من فرق داشت،چون میدونستم بانو با همین کارای کوچیگ تحقیرم میکنه.
وقتی لبه ی تخت نشست نگاهم به پاهای کشیده و ناخنای لاک خورده ش افتاد.
چقدر پوست زیبا و لطیفی داشت.
اون یه زن  با اندام فوق العاده بود.
دستش و بالا آورد و نیپلم و بین انگشتاش گرفت:
-خوبه که همیشه برام آماده ای

اونقدر تحریک شده بودم که احتیاجی نبود باهاشون بازی کنه تا سفت بشن،این بی جنبه بودن در مقابلش همیشه باعث خجالتم میشد.
گیره ها  رو به نیپلام وصل کرد و ضربه ای به پلاک زد.تکون خوردن پنجه ها حس یه توله سگ کوچیک و بهم میداد.
یقه ی لباسم و درست زیر سینه هام صاف کرد و گفت:
-اول میری آشپزخونه رو تمیز میکنی و برای ناهار غذا درست میکنی،حواست باشه اگه بازم توش مو پیدا کنم تو رو به میجر میبندم و مجبورت میکنم کل باغچه رو شخم بزنی
تصور بسته شدن به اسب پیرمون موقع شخم زدن باغچه باعث میشد تمام اندامم تیر بکشن،اون زن با هر حرفش جوری باهام بازی میکرد که تپش قلبم اوج میگرفت.
دوباره به حرفش ادامه داد: 
- کابینتا رو هم دستمال میکشی و میری به طویله رسیدگی میکنی
میخوام تا غروب طویله و حیاط پشتی کاملا تمیز باشن
به حیوونا هم آب و غذا میدی و اسب و قشو میکشی
فعلا میتونی بری آخر شب توی اتاق کارم منتظرتم

باحال زار پیش بند رو بستم و از اتاق خارج شدم.کسی نمیدونست زیر این پیش بند کهنه و رنگ و رو رفته چه خبره.
درد گیره ها هم زیاد نبود ولی یکم اذیتم میکرد.
آشپزخونه و حیاط پشتی  کار زیادی داشت و کار کردن با وضعیت من کشنده بود.

هر قدمی که بر میداشتم احساس پری میکردم،گوی ها داخلم تکون میخوردن و نفس کشیدن سخت تر میشد.
حتی صدای برخوردشون هم بهم یادآوری میکرد چقدر در برابر بانو ضعیفم.
فشار گیره ها روی نیپلام هم از طرف دیگه اذیتم میکرد.
وارد آشپزخونه شدم و ظرفای کثیف و توی سینک گذاشتم،با اینکه توی خونه ی خودم خدمتکار شده بودم اونقدرا هم ناراحت نبودم.
زندگی با هر سختی میگذشت ولی به شرط اینکه بانو عصبانی نمیشد.
ظرفا رو شستم و کابینتا رو جمع و جور کردم.
ناهار که آماده شد میز و چیدم و تصمیم گرفتم بعد از خوردن غذا به اصطبل برم.
گاس و جک که از سوراخ زیر دیوار بیرون اومدن یه تیکه نون با چند تا ذرت براشون روی زمین گذاشتم و به طرف سالن رفتم تا غذا ها رو روی میز بچینم.
وارد سالن که شدم فاریا و ویکتوریا مشغول دعوا بودن و از کلارا خبری نبود.
بی توجه بهشون خم شدم و سوپ خوری رو روی  میز گذاشتم اما فاریا از پشت بهم نزدیک شد و اجازه نداد بلند شم.
واقعا نمیتونستم حرکت کنم چون میدونستم فاریا چقدر از نافرمانی بدش میاد و البته دستش هم سنگین تر از ویکتوریا بود.وقتی دامنم بالا زد زانوهام لرزید.
به باسنم دست کشید و گفت:
-اخی،دختر کوچولو  بازم که تنبیه شدی؟
زبونم و روی لبای خشکم کشیدم و گفتم:
-بله بانو
فاریا وقتی خندید از خجالت میخواستم آب شم و توی زمین فرو برم.
با دو انگشت لای باسنم و باز کرد و رو به ویکتوریا گفت:
-اینجا رو ببین
ویکتوریا نخ گوی ها رو گرفت و گفت:
-امروز کلی بهش خوش گذشته اینطور نیست پاپی کوچولو؟

با اینکه درد داشتم و خجالت میکشیدم با اینحال  سرم و به علامت اره تکون ولی اینکارم ویکتوریا رو عصبی کرد و یهو نخ گوی رو کشید.
دردی که توی کمر و مقعدم پیچید باعث شد ناله کنم.
ویکتوریا نخ و بیشتر کشید تا جایی که گوی تا سوراخ مقعدم جلو اومد.
حس میکردم به توالت نیاز دارم و باید تخلیه بشم.اونقدر که حس پُری میکردم.
وقتی درد به پاهام سرایت کرد نفهمیدم چی شد که خیلی سریع گفتم:
-بله بانو ،بله خوش گذشته
اون ۲  با صدای بلند خندیدن و فاریا گفت:
-  باهات وقت میگذرونیم چون خوش میگذره
تو باعث میشی ما سر حال بیایم
باید هر روز باهات بازی کنیم چون تو پاپی کوچولوی مایی

صدای کوبیده شدن کفش های  بانو روی سرامیکا باعث شد هر سه به اون سمت نگاه کنیم:
-اینجا چی خبره؟
وقتی ویکتوریا نخ و ول کرد و من نفس راحتی کشیدم ولی نمیدونستم که قراره وضع بدتر بشه.
چون فاریا با بغض ساختگی به طرف بانو رفت و گفت:
-الا بهمون حرف بد زد تازه گفت که گوی و در بیاریم
( تا جایی که این چند وقت دیدم این ۲ تا سوییچ بودن  و سادیسمشون رو رو من خالی میکردن و مازو شون رو کلارا میخوابوند )
کلارا نگاه ترسناکی بهم کرد و هر دو شون  با لبخند موذیانه ای روی صندلی نشستن.
میخواستم حرفی بزنم ولی از بانو میترسیدم.
وقتی پشت میز نشست و عصاش و کنار صندلیش گذاشت و گفت:
-بعدا در موردش حرف میزنیم فعلا وقت غذاست
من در حالی که پاهام میلرزید دامنم و مرتب کردم و سینی های غذا رو روی میز گذاشتم.کارای لازم و که انجام دادم میخواستم به آشپزخونه برم که بانو کلارا  گفت:
-الا،عزیزم؟
آب دهنم و به زحمت قورت دادم و گفتم:
-بله بانو؟
-توی آشپزخونه منتظر میشی تا بیام

فقط تونستم چشمی زیر  لب بگم و با عجله به طرف آشپزخونه رفتم.

cinderellaOnde histórias criam vida. Descubra agora