تمام مدت که ناهار سرو میشد من استرس شدیدی داشتم.
کلارا قرار بود بهم چی بگه؟
در واقع میدونستم ولی نمی خواستم بهش فکر کنم.
احتمالا به خاطر حرف لیتل گرل های عزیزش منو تنبیه میکرد و من حتی نمیتونستم از خودم دفاع کنم.
تقریبا نیم ساعت گذشته بود و هنوز ازش خبری نبود.
برای اینکه کمتر فکر کنم خواستم خودم و مشغول کنم،ظرفای خشک شده رو برداشتم توی کابینت گذاشتم اما در که باز شد دست از کار کشیدم و سرم و پایین انداختم.
کلارا وارد اشپزخونه شد نگاه گذرایی به اطراف کرد.
انگشتش رو روی کابینت کشید و به آرومی فوت کرد
-انگار اینجا یه دختر تنبل و نافرمان داریم؟
من یادم رفته بود کابینتا رو تمیز کنم ولی تنبلی نکرده بودم،دستام و توی هم گره کردم و آروم گفتم:
- ببخشید بانو، یادم رفت تمیز کنم
کلارا به اطراف نگاهی کرد و گفت:
-کف آشپزخونه رو هم فراموش کردی؟
با دیدن اون همه کثیفی و رد پاهام که گلی بود و روی سرامیکا مونده بود نمیدونستم چی بگم.
غرق سرد از تیره ی کمرم به پایین شره میکرد.
دستپاچه یه قدم به جلو گذاشتم ولی کلارا دستاشو بالا آورد و آروم به گیره ی سینه هام زد:
-هیس،آروم باش
همه ی اینا اتفاق میفته تقصیر تو نیست
حالا با هم اینجا رو مرتب میکنیم
بازم آرامش داشت بازم جوری حرف میزد که نمیدونستم عصبانیه یا ارومه.
هیچ چیز قابل پیش بینی نبود.
روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:
-از توی کابینت وسایل کارت و بیار
چشمی زیر لب گفتم و وسایل نظافت و از توی کابینت بیرون آوردم و جلوی پاهای بانو گذاشتم.
بانو خم شد و برسی که باهاش سرامیکا رو میسابیدم برداشت و اشاره کرد جلو برم.برس هایی که دونه های فلزی داشتن و همیشه کف روغن گرفته و کثیف آشپزخونه رو باهاش میسابیدم خیلی بزرگ بودن.
کلارا برس ها رو روی میز گذاشت و سینه مو توی دست گرفت،خیلی ملایم رفتار میکرد اما با خشونت گیره ها رو کشید جوری که دلم میخواست با صدای بلند ناله کنم.
وقتی گیره ها رو کشید اونا رو روی میز گذاشت و بدون اینکه نوکش رو ماساژ بده تا دردم کمتر بشه و خون توش جریان پیدا کنه گفت:
-لخت شو،سریع
حالا که سینه هام ازاد شده بود میتونستم نفس بکشم.حرکت کردن هم راحت تر شده بود.
سریع لباسام و در آوردم و در مقابلش لخت شدم.
تمام تنم از حجم هیجان و استرسی که داشتم یخ زده بود.
بانو بهم ثابت کرده بود که همیشه غیر قابل پیش بینی عمل میکنه،تنبیه ها و تحقیراش عقل و منطق مو از کار مینداخت و کاری میکرد که همیشه گوش به فرمانش باشم.
کاملا لخت روبروش وایسادم و دستام و جلوی بدنم قفل کردم،بانو اخمی کرد و گفت:
-الا عزیزم؟
چیزی برای پنهون کردن داری و من تا حالا ندیدم؟
میدونستم از چی حرف میزنه ،سریع دستام و پشت کمرم قلاب کردم و گفتم:
- نه بانو ، ببخشید
پشت انگشتاش و روی شرمگاهیم کشید و گفت:
-دقت کردی امروز از صبح همش داری معذرت خواهی میکنی؟
-بله بانو ببخشید
پوزخندی زد و دستش و به طرف بالا کشید:
-کوچولوی خنگ
وقتی تنبیه شدی درست و یاد میگیری
ولی حیف که این سینه های خوشگلت باید خیلی درد بکشن
و بعد سینه هام و توی مشتش گرفت:
-حالا اون طناب و از توی کشو بده تا ببینیم این سینه های بی مصرف چه کارایی دیگه ای دارنطناب باریکی که مخصوص بند رخت بود و از توی کشو برداشتم و بهش دادم.
بهش نگاه میکردم تا ببینم میخواد چکار کنه،طناب و از لای سیمای فلزی برس رد کرد و بعد روی زمین گذاشت و گفت:
-خم شو سینه هات و بذار روی برس
با اینکه سخت بود و خجالت میکشیدم اما طبق دستوری که داد خم شدم و سینه هام و روی برس گذاشتم.
حس عجیبی داشتم،این یه تنبیه متفاوت بود بدون درد و خونریزی اما برای من یه تنبیه دردناک بود.
وقتی طناب و پشتم گره زد تازه شروعش بود.
یه سطل اب و مواد شوینده درست کرد و کنارم گذاشت.
و بعد با همون آرامش دوباره روی صندلی نشست و عصا و روی باسنم کشید:
-شروع کن
نیم ساعت وقت داری کل آشپزخونه رو بسابی و تمیز کنی
توی حالت سجده با وجود اون گوی توی مقعدم خیلی اذیت میشدم با ترس و خجالت بهش نگاهی کردم و گفتم:
-میشه،میشه گوی و در بیارید؟
بانو کلارا دستش و زیر چونه ش گذاشت و گفت:
- تو که دلت نمیخواد اون گوی چهار تاییه رو بیارم؟ دلت میخواد؟
به نظر من اون به باسن گرد و کوچولوت بیشتر میاد
فوری سرم و تکون دادم و گفتم:
-نه،نه با همینا راحتم
لطفا اون چهارتاییه نه
یه مقدار از مواد شوینده ی توی سطل و کف آشپزخونه ریختم ولی نمیدونستم دقیقا باید چکار کنم.
کلارا پاش و روی کتفم گذاشت و همون طور که تکونش میداد وادارم کرد سینه هام و که به برس وصل شده روی زمین بکشم.
کف کفش پاشنه بلندش روی کتفم بود و من مدام حواسم پرت میشد.
سرعتم و که برای چند لحظه کم کردم تا نفسی بگیرم کلارا با شلاق روی باسنم و نوازش کرد و به دفعه ضربه ی محکمی زد.
بدون اینکه حرف بزنه وادارم میکرد تند تر حرکت کنم.
عرق از سر و صورتم روی زمین شره میکرد و نفس نفس میزدم.برس کشیدم توی اون حالت واقعا سخت و عذاب آور بود ولی دلم میخواست بانو ازم راضی باشه.
اگه راضی نبود حتما بازم تنبیه میشدم.
فقط لبخند اون میتونست کاری کنه خستگی از تنم در بره و خیالم راحت بشه.
بالاخره کل آشپزخونه رو برس کشیدم،در حالی که باسنم بر اثر ضربه ها به شدت می سوخت و زانوهام درد میکرد.
کارم که تموم شد بانو طناب و باز کرد و برس و توی سطل انداخت.
سرم پایین بود و به کابینت تکیه دادم،اونقدر احساس خستگی میکردم که دلم میخواست بخوابم.
بانو همون طور که روی صندلی نشسته بود خم شد و دستش و روی سینه هام کشید.
در حالیکه درد میکردن اما گرمی دستاش مثل مسکن عمل میکرد و حس خوبی از اون نوازش ها میگرفتم.
با دستای ظریفش همه ی قسمتا رو لمس کرد تا به نیپلام رسید.
هر دو به شدت سفت شده بودن و تیر میکشیدن.
چشمام و بستم و از اون بازی لذت میبردم دیگه خستگی برام مهم نبود.
وقتی تمام احساساتم و بلند کرد دستاش و عقب کشید و از جاش بلند شد.
زیر لب ناله ای کردم،دلم نمیخواست از کارش دست بکشه ولی اون به میل و اراده ی من رفتار نمیکرد.
دستش و روی موهام کشید و گفت:
-دختر خوب،از کارت راضیم
به کارات برس میخوام تا بعد از شام همه ی کارات تموم شده باشه
میدونی که من از تنبیه کردن دخترای نافرمان لذت میبرماقا ۱۱۱۸ تا کلمه فک کنم رکورد زدم تو تاریخچه پابلیش این بوک 😂😂
YOU ARE READING
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید