با اینکه اصلا دلم نمیخواست به خونه برگردم اما میترسیدم از دستورش سر پیچی کنم.انگار با هر کلمه بهم تفهمیم میکرد من باید اطاعت کنم.
به خاطر همین با سرعت به طرف خونه برگشتم.
خونه ی خالی بهم دهن کجی میکرد کاش یکی رو داشتم که بتونم باهاش حرف بزنم.
درد و دل کنم و بگم چه حالی دارم.
کاش یکی بود بهم کمک میکرد تا بتونم اعتماد به نفس داشته باشم و نذارم کسی اذیتم کنه،بهم دستور بده،تحقیرم کنه.
من دختری بودم که توی خونه ی خودم خدمتکار شده بودم و همه بهم توهین میکردن.چرا بابام بهم یاد نداد قوی باشم؟
چرا مامانم گرگ بودن و یادم نداد؟
یکم که حالم جا اومد شروع کردم به کار،من محکوم به این زندگی بودم باید از خواب و رویا بیرون میومدم.
اون مرد نمیتونست بهم کمک کنه و دلم نمیخواست بیشتر تنبیه بشم.
سطل آب و پر کردم و با دستمال کف سالن و برق انداختم.کلی کار عقب مونده داشتم که باید انجام میدادم.
کلارا گفته بود غروب به خونه بر میگردن اما تقریبا آخرای شب بود که صدای درشکه رو شنیدم و برای استقبال جلوی در رفتم.
دخترا جلوتر از بانو همون طور که دعوا میکردن دوییدن و وارد خونه شدن.
ویکتوریا انگار مست بود که پارچ و آب و روی زمین انداخت و بی توجه به صدای شکشتن خنده ی بلندی کرد و گفت:
-وای سیندرلا اگه بدونی چقدر خوش گذشت
چه پسرای خوش تیپی اومده بودن مهمونی
-اره دیدی لرد جوان چجوری بهم نگاه میکرد
وای حتما عاشقم شده
از وقتی که مجبور شده بودم روی خاکسترا بخوابم بهم میگفتن سیندرلا و من بازم سکوت کردم و چیزی نگفتم.
دلم میخواست بهشون بگم به منم خوش گذشت.
بهشون بگم که با یه مرد خوشتیپ آشنا شدم ولی میدونستم اونقدر حسودن که حال خوبم و خراب میکنن.
با جارو و خاک انداز روی زمین زانو زدم و خواستم شیشه خرده ها رو جمع کنم که پاهای کلارا رو جلوی روم دیدم.کلارا زن زیبا و با جذبه ای بود،از اون مدل زن ها که فقط با یه نگاه میتونست تو رو تحت سلطه ی خودش در بیاره،ترس توی دلت بندازه یا تو زیر پاهاش له کنه.
نگاه نافذی داشت ، انگار تا اعماق ذهنم رو میخوند حتی افکار ممنوعه م رو از پس افکارم بیرون میکشید.
نگاهی بهم کرد و با چشمای ریز شده پرسید:
-امروز جایی رفته بودی؟
همون طور که از پایین بهش خیره شده بودم آب دهنم و قورت دادم.
سعی کردم صدام لرزش نداشته باشه و گفتم:
-نه...بانو
فقط...فقط وقتی دیدم دیر کردید رفتم حیاط پشتی باغچه رو وجین کردم
نوک کفشش و به گونه م مالید و گفت:
-پس این گونه های گل انداخته چی میگه؟
تو که بهم دروغ نمیگی عزیزم؟
واقعا هل شده بودم و نمیدونستم چی بگم،چطور میتونستم بگم دو بار با یه مرد ملاقات کردم و نترسم از تنبیهات سختش.
انگار کلارا میتونست حتی از ظاهرم حال درونیم و بخونه.
وقتی صدای جیغ دخترا بلند شد هر دو به طرف شون چرخیدیم.
موهای هم و میکشیدن و سر لرد دعوا میکردن:
-لرد منو دوست داره نه یه هرزه مثل تو رو
-نخیر هرزه تویی که پاهات همش بالاست
لرد منو میخواد
-نخیر لرد منو میخواد
-نخیر منو
کلارا توی چشم بر هم زدنی جوری عصبانی شد که عصاش و محکم روی زمین کوبید:
-دخترا...دخترا
چه خبرتونه؟
این اصلا برازنده نیست که سر لرد دعوا می کنید
بریم بالا دیگه وقت خوابه
وقتی از پله ها بالا رفتن نفس آسوده ای کشیدم و دستم و روی قلب پر تپشم گذاشتم.توی آشپزخونه مشغول آشپزی بودم سعی میکردم نسبت به ماجرای دیشب خوشبین باشم که کلارا دیگه پیگیر ماجرا نمیشه.
اگه میفهمید که بیرون رفتم اتفاق خوبی برام نمیفتاد.
حتی اگه میفهمید دو بار یه مرد و ملاقات کردم حتما باهام کاری میکرد که دیگه نتونم پام و از در بیرون بذارم.
وقتی صدای در آشپزخونه اومد و بانو وارد شد شیر آب و بستم.
از اونجایی که توی دستش ترکه بود تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن.حتما ماجرا رو فهمیده بود و حالا میخواست تنبیهم کنه.
کلارا جلوم که وایساد ترکه رو زیر چونه م گذاشت و سرم و بلند کرد:
-خب،الا
قرار بود دیروز چکارایی انجام بدی؟
به لکنت افتاده بودم و به هر سختی بود گفتم:
- من...من که
-بذار من بهت بگم
لبه میز نشست و چند بار نوک ترکه رو به کف دستش کوبید:
-قرار بود کل طبقه ی پایین و گرد گیری کنی،پرده ها رو بگیری و ملحفه های تخت من رو عوض کنی و لباسای دخترا رو بشوری ،درسته؟
-من...من...یادم رفت ملحفه ها رو...
-حتی یادت رفت لباس دخترا رو بشوری و کل دیروز برای خودت ول گشتی،درسته؟
-بله بانو
-حالا میخوام خودت بگی چند تا ترکه روی باسن کوچولوت بزنم؟ تنبیه امروزت و خودت تعیین کن
از اونجایی که میدونستم این یه تنبیه روانیه و بانو میخواد منو امتحان کنه گفتم:
-بانو ،میشه خودتون...
-گفتم تعداد ضربات و بگو
YOU ARE READING
cinderella
Paranormalداستان ما روایت دیگه ای از داستان سیندرلاس امیدوارم خوشتون بیاد و همراهم باشید