مامور سلطنتی نگو 👀 بگو فرشته نجات

574 25 4
                                    


انتخاب سختی بود.
اون زن زیرکی بود و هیچ کاری و بی دلیل انجام نمیداد.من میدونستم که قرار نیست اون تنبیه به راحتی تموم بشه.
پس باید زیرکانه عمل میکردم.
میدونستم اگه کم بگم کاری میکنه که تا مدت ها نتونم یه نفس راحت بکشم باید عددی رو میگفتم که راضی بشه.
فکری کردم و گفتم:
-شصت و سه تا بانوی من
با ترکه روی دستام کشید،اون نوازش مو به تنم سیخ میکرد. با یه تای ابروی بالا رفته گفت:
-حالا اون سه تا واسه چیه؟
-خب،خب شما عدد سه رو خیلی دوست دارید برای همین گفتم
میدونستم سه براش یه عدد مقدسه برای همین سه رو انتخاب کردم تا شاید بهم رحم کنه.
تکیه شو از میز برداشت و دورم قدمی زد:
-تو دختر باهوشی هستی الا
برای همین بازی باهات برام لذت بخشه
سرش و نزدیک گوشم آورد،نفسش و روی گردنم پخش کرد و گفت:
-پیشی کوچولو من،قراره تا آخر عمر پیش من بمونی و من از بازی باهات لذت ببرم
و بعد دستاش جلو اومد و سینه هام و از یقه م بیرون اورد،نیپلام و بین انگشتاش گرفت و ادامه داد:
-چون سه برام عدد مقدسیه و تو اینو فهمیدی میخوام به خاطر هوشت بهت جایزه بدم
لمس نیپلام داشت روانیم میکرد ولی با اینحال سعی کردم تمرکز کنم:
-از اونجایی که تو رو هم خیلی دوست دارم یه بازی جذاب میکنیم
شصت و سه ضرب در سه
میشه صد و هشتاد و نه
من میدونم پوست سفیدت طاقت این همه ضربه رو نداره برای همین  توی سه نقطه از بدنت شصت و سه تا ضربه میزنم.
اسپنکی به باسنم زد:
-شصت و سه تا روی این باسن خوشگلت
سیلی بعدی رو روی سینه هام زد:
-شصت و سه تا روی سینه های خوشفرمت
و در آخر دستش و از قسمت زیر پیشبند داخل دامنم برو و التم و توی مشتش گرفت:
-شصت و سه تا هم روی این پوسی  همیشه خیست
و به  بوسه ای به لاله ی گوشم زد:
-نظرت چیه الا ؟ دوست داری؟

با اینکه میدونستم زیر اون ضربات سنگین حتما بیهوش میشم چون حتی تحمل بیست ضربه ترکه رو هم نداشتم ولی نمیتونستم روی حرفش حرف بزنم.
چون میترسیدم.
لبم و از حصار دندونام بیرون کشیدم و با وجود بغضی که داشت خفه م میکرد گفتم:
-هر...هر چی شما بگید سرورم
این و گفتم در حالی که داشتم از ترس سکته میکردم.
بالاخره کلارا دست از بازی کردن با اندامم برداشت،لعنتی حتی با یه لمس کوچیک هم میتونست منو تحریک کنه. عقب رفت و گفت:
-روی کابینت خم شو
زیر لب چشمی گفتم،دستای یخ زده مو روی کابینت گذاشتم و  خم شدم.
خودش دامنم  و بالا زد و از اونجایی که هیچ وقت اجازه نداشتم شورت بپوشم راحت به بدنم دست رسی داشت.
کلارا ترکه رو به ضرب روی باسنم زد،حتی آماده هم نبودم به خاطر همین جیغ کشیدم.
کلارا دستش و آروم روی باسنم کشید و هیس کشداری گفت:
-هیـــــــس‌، تو که نمیخوای من  رو عصبانی کنی؟ هوم؟
سرم و به علامت نه تکون دادم:
-نه بانوی من ،نمیخوام
دوباره ترکه رو عقب برد و ضربه ی دوم و سوم و با هم زد.رد ترکه روی پوستم مثل رد مواد مذابی بود که از کوه آتش فشانی جاری میشد.
تمام سلول های بدنم درد و سوزشش رو احساس میکرد.
ضربه ها با حوصله زده میشد و اشکام روی گونه م جاری میشد،مثل رودی که سر چشمه ش از یه کوه پر برفه،تمومی نداشت.
تمام صورتم خیس اشک بود و باسنم متورم و پر درد شده بود.
اون همه درد  فقط با سی تا ضربه ی ترکه ایجاد شده بود و هنوز صد و شصت ضربه ی دیگه باقی مونده بود.
کلارا دستش و روی باسنم کشید و گفت:
-هنوز اون‌جوری که دوست دارم خوش رنگ نشده
ترکه رو بالا برد تا دوباره باسن بیچاره مو کبود تر کنه اما همون لحظه در خونه زده شد.
کلارا حرصی ترکه رو توی هوا تکون داد:
-برو ببین کدوم احمقیه که این موقع روز اومده

کلارا عصبانی بود درست بر عکس من که خوشحال بودم بالاخره  دعام گرفت و یکی اومد که نجاتم بده.
با اینکه درد داشتم اما دامن لباسم و درست کردم  و با عجله به طرف در رفتم،هر کسی که بود  باید ازش بابت به موقع اومدنش تشکر میکردم.
در رو که باز کردم و با دیدن مامور سلطنتی متعجب شدم.
حتما اتفاقی افتاده بود .
یه قدم به جلو گذاشتم و گفتم:
-مشکلی پیش اومده قربان؟
مامور کاغذ رول شده ای رو به طرفم گرفت و گفت:
-از طرف پادشاه تمام دوشیزگان این خونه به جشن بزرگی که برای برگشت پرنس گرفته شده  دعوت شدن و حتما باید اونجا حضور داشته باشن
دعوت نامه رو که ازش گرفتم مرد تعظیم کوتاهی کرد و به طرف اسبش رفت.
در رو بستم و به نامه نگاه کردم،تمام دوشیزگان این خونه؟ یعنی منم میتونستم برم و چی بهتر از این میتونست باشه.
همون لحظه کلارا و اون ۲ بدجنس  به طرف نشیمن اومدن.
نامه رو به کلارا دادم و همون جور که لبخند کوچیکی روی صورتش نشسته بود نامه رو باز کرد و بعد رو به دخترا گفت:
-چه موقعیت خوبی
یکی از شما دو تا  میتونه دل پرنس و به دست بیاره و تا آخر عمر توی قصر زندگی کنیم
حالا من دو تا برگ برنده دارم
باید براتون لباس مناسب تهیه کنم
عجله کنید باید بریم پیش خیاط
وقتی دیدم حرفی از من نمیزنه خودم و بهش رسوندم و گفتم:
-بانو من پس من چی؟
منم جز دخترای این خونه هستم نه؟
یه آن خشم و غضب و تونستم توی چشمای اون زن ببینم،انگار بدترین حرفی بود که شنیده بود اما خیلی سریع خونسردی خودش و به دست آورد.
به آرومی موهام و پشت گوشم فرستاد و گفت:
-الا عزیزم
تو که میدونی من برای لباس تو پول ندارم
پس بهتره که اصرار نکنی
درسته عزیزم؟



( اینم یه عکس از بچگی های سیندرلامون 😅🌸 )

cinderellaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant