DESTINY
AFTER STORY 2ناله ای کرد و کیسه های توی دستش رو روی زمین گذاشت...احساس میکرد انگشتاش دارن قطع میشن...کمی انگشتاشو باز و بسته کرد و زیر لب غر زد
بکهیون:لعنتی فرمانده بیون دیگه ازکار افتاده شدی!اون همه ماهیچه عزیزم همش تبدیل به یه شکم نرمالو و دستای ضعیف شده!...همش تقصیر اون گوش دراز احمقه که منو مجبور میکنه یه گوشه بشینم و درحالی که بستنی میخورم یه درامای آبکی ببینم...هرچند خیلیم آبکی نیستا...لعنت چقدر پسره خوبه!
با یاداوری دعواهای مسخره َش با یول سر علاقه عجیبش به بازیگر نقش اول درامای مورد علاقش ، اروم و نرم خندید...
بکهیون:یوله احمق...مگه من میتونم کسیو بیشتر از تو دوست داشته باشم آخه؟...حتی اگه اون پارک هیونگ شیک عزیز و قشنگم باشه!
دوباره ریز خندید و خم شد تا کیسه های سنگین خریدش رو بلند کنه اما قبل از این که دستش به کیسه ها برسه متوقف شد و اخم ریزی کرد
بکهیون:اصلا اون احمق به چه حقی اجازه داد من تنهایی و بدون ماشین بیام خرید اونم وقتی میدونست تو خونه هیچی واسه خوردن نداریم؟...چطور دلش اومد من این همه بار سنگین بلند کنم؟...اوووف فرمانده بیون انقدر لوس نباش تپلی شدی ولی هنوزم همون فرمانده...
ناخوداگاه ساکت شد و با ناراحتی به کیسه های خریدش نگاه کرد
بکهیون:نه...دیگه فرمانده بیون نیستم...نزدیک به دو سال و نیمه که فرمانده بیون نیستم...الان فقط بکهیونم که مثل زنای خانه دار میشینم دراما میبینم و غذا میپزم و رخت میشورم و بشور و بساب و...
آه دراماتیکی کشید و لباشو آویزون کرد
بکهیون:حتی دیگه باشگاهم نمیرم و حسابی نرمالو شدم و این درحالیه که اون یول عوضی صبحا خودشو با وسایل ورزشیش خفه میکنه بعد میره سرکار...عوضیه دراز!
خم شد و کیسه ها رو برداشت و با همون لب های آویزون زمزمه کرد
بکهیون:نکنه یه روز یول ازم خسته شه!؟...اون عاشق فرمانده بیون عضله ای و محکم و قوی شده بود نه این پاپی نرمالویی که ازم ساخته!
پوفی کشید و برای رهایی از افکار مزاحمش سرشو تکون داد و داخل کوچه پیچید...هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که متوجه گوش درازه احمقش شد...لبخندی زد و سعی کرد قدماشو سریع تر کنه تا به چانیول که تازه از ماشین پیاده شده بود برسه اما چانیول بی توجه به بکهیونی که هن و هن کنان کیسه های سنگین رو حمل میکرد و به سمتش میرفت ، ماشین رو دور زد و در سمت کمک راننده رو باز کرد و دستش رو جلو برد و دست ظریف دختری رو گرفت و کمکش کرد از ماشین پیاده شه...
پاهاش از حرکت ایستادن و مثل چوب خشک سر جاش ایستاد و به یول خیانتکارش نگاه کرد که چطور دختر رو به آغوش کشید و بعد با لبخند بهش نگاه کرد و چیزی گفت و بعد با ملایمت پیشونی دختر رو بوسید و باز هم لبخند زد...حلقه های درشت اشک توی چشمش بوجود اومد و کیسه ها از دستش رها شدن...با ناباوری به صحنه های احساسی روبروش نگاه میکرد و درد بدی از واقعی شدن افکار چند لحظه پیشش توی سینش حس کرد...
بکهیون:پس من چی یول؟!
با بغض زمزمه کرد و دوباره به حلقه شدن بازوهای کسی که تا چند لحظه پیش فکر میکرد ماله خودشه ، دور بدن ظریف دخترک نگاه کرد...بی توجه به سیب هایی که از کیسه بیرون افتاده بودن ، خم شد و چیزی از بین کیسه ها بیرون کشید و درحالی که با پشت دست ازادش اشکای لعنتی که بی اجازه میخواستن روی صورتش جاری بشن رو پاک میکرد ، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد
بکهیون:شاید ازم یه پاپی نرمالو ساخته باشی ولی من هنوز همون فرمانده بیونم ، پارک..چان..یول!
نیشخند ترسناکی زد و به چانیول خیره شد...خب احتمالا باید الان بکهیون مثل یه زن خیانت دیده اشک میریخت و از اونجا فرار میکرد اما هرگز این اتفاق نمیفته چون اون بکهیون بود ، اون فرمانده بیونِ بی رحم با یه شکم نرمالو بود!
درحالی که به سمت چانیول پا تند میکرد فریاد زد
بکهیون:مـــی کشمــــــت پـــارک فــــــاکیـــــــــــــول!!!!
چانیول با شنیدن صدای عصبانی هیونش ، فوری از دختر جدا شد و با چشمایی ترسیده به بکهیون که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و به سمتش میدوید نگاه کرد و تنها عکس العملش فقط یه ناله بود
چانیول:اوه..!
بکهیون با رسیدن به اونها لگدی به وسط پاهای چانیول زد و بعد دستش رو بالا برد و با چیزی شبیه به ماهی به دختر بیچاره حمله کرد و چانیول درحالی که از درد به زور نفس میکشید نالید
چانیول:نه هیون نه...با ماهی نزنش از ماهی بدش میاد!
بکهیون برای چند لحظه ایستاد و با ناباوری به چانیول نگاه کرد و بعد فریاد زد
بکهیون:پس از علایقشم خبر داری نکبت؟....با همین ماهی خفش میکنم یول و بعد دیکتو میبُرم و با این ماهی سرخ میکنم و به خورد جفتتون میدم عوضی!
موهای دختر رو توی مشتش گرفت و سرشو عقب کشید و ماهی رو توی صورت دخترک گریون کوبید...چانیول بالاخره تونست از جاش بلند شه و به سمت بکهیون بره و درحالی که سعی میکرد جلوی بکهیون رو بگیره فریاد زد
چانیول:نه...نزن...هیون نکن...بسه هیون اذیتش نکن..
بکهیون:ازش دفاعم میکنی؟
چانیول:معلومه که میکنم...نه...بسه...بکهــــــــــــــــــــــــیون..
ناگهان بکهیون بی حرکت سرجاش ایستاد و با دلخوری به دخترک خیره شد و زمزمه کرد
بکهیون:گفتی...بکهیون؟
چانیول درحالی که نفس نفس میزد به سمت دخترک رفت و بغلش کرد تا آرومش کنه
چانیول:انتظار نداشتی که وقتی اینطوری اشکشو دراوردی بهت بازم بگم هیونم؟
بکهیون دوباره ضعیف شدنش رو حس کرد...دوباره فرمانه بیون درونش گوشه ای مخفی شده بود و اون حالا فقط یه پاپی نرمالو و زخمی بود...ماهی کمی تو دستش لیز خورد و با صدای ضعیفی پرسید
بکهیون:تو...دوستش داری؟
چانیول بی توجه به احساسات ترک خورده بکهیون و توضیحی که بهش بدهکار بود ، با عصبانیت از وضعیت پیش اومده فریاد زد
چانیول:معــــلومــــه کــــه دوســــــش دارم!
بکهیون با نگاه شکست خورده ای به دختر که بین بازوهای یولش میلرزید نگاه کرد و بعد اخم وحشتناکی کرد و غرید
بکهیون:پس جفتتونو میکُشم...!
و چانیول درست سه ثانیه قبل از برخورد ماهی با دماغش فریاد زد
چانیول:اون خواهــــــــــــرمه احمـــــــــــــــــــــــق!
و بوم...بلافاصله ماهی با دماغش برخورد کرد و باعث شد از شدت درد از خواهرش فاصله بگیره و روی زمین بشینه..
ماهی از بین انگشتای لرزون بکهیون سُر خورد و روی زمین کنار پاهاش افتاد و با ناباوری به قطره های خونی که لحظه به لحظه بیشتر از بینی چانیول خارج میشدن نگاه کرد
بکهیون:خـ...خواهرت؟
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fanfiction[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...