پارت سیزدهم
یک هفته ای میشد که بکهیون تنها توی خونه کیونگسو زندگی میکرد و برای این که پلیس شک نکنه ، هیچ کس به خونه کیونگسو سر نمیزد و حتی با تلفن هم حال بکهیون رو نمی پرسیدن...چانیول خیلی بیقراری میکرد و مدام به لوهان و سهون غر میزد که ببرنش پیش هیونش...
لوهان نفس عمیقی کشید و چنگی به موهاش زد و روی کاناپه کنار سهون نشست
لو:داره دیوونم میکنه سهون....چانیول روز به روز بیشتر داره شبیه بچه ها میشه...هرچی بهش میگم خطرناکه نمیفهمه...
سهون خنده ای کرد و عشق غرغروش رو بین بازوهاش کشید و مجبورش کرد بین پاهاش بشینه...بوسه ای به موهای لوهان زد و چونش رو روی سر لوهان که به سینش تکیه داد بود گذاشت
سهون:داری پیر میشی عزیزم!...تو که انقدر غرغرو نبودی!
لوهان:پیر خودتی احمق...برو ببینم میتونی نصف روز تحملش کنی یا نه...خدا کنه سریع تر بیگناهی بکهیونو بتونیم ثابت کنیم خودش بیاد از این بچه دومتریِ احمقش مراقبت کنه...خستم کرد...مرتیکه دراز یه کلمه هیونم افتاده تو دهنش هرچی میگم میگه هیونم!
سهون:دست خودش نیست لوهان...خیلی واسش ناراحتم...هم چشماشو از دست داده هم عشقشو..اسون نیست بدونی همه زندگیت تو خطره ولی تو حتی نتونی جلوتو ببینی چه برسه به این که کمکش کنی...اگه چشماش سالم بود تا الان یه مدرک برای بیگناهی هیونگم پیدا کرده بود...فقط نمیفهمم ما چرا نمیتونیم مدرک پیدا کنیم..
لوهان:اگر مدرکی پیدا نکنیم..اگر نتونیم نجاتش بدیم..سهون چان میمیره اگه بلایی سر بکهیون بیاد و اگر نتونیم بکهیونو نجات بدیم و دوباره بیوفته زندان...
سهون:هیششش...ما هیونگو نجات میدیم...به هرقیمتی!
-----------------------------------------------
منزل شخصی دو کیونگسو
آخرین چسب رو روی شکمش زد و از پشت خودشو روی تخت انداخت...از عوض کردن پانسمانش متنفر بود اما چاره ای نداشت...هیچکس رو نداشت که کمکش کنه و این یک هفته رو به تنهایی از پس خودش براومده بود...نگاهی به زخم پانسمان شدش انداخت و بی اختیار یاد پدرش افتاد...
فلش بک-سه سال قبل
درو با نگرانی بست و به پدرش که به زحمت خودشو تا نزدیک کاناپه رسونده بود نگاه کرد...پدرش خودش رو روی کاناپه انداخت و ناله ای از درد کرد
بک:آبوجی؟...چه بلایی سرت اومده؟
آقای بیون:چیزی نیست پسرم یه زخم کوچیکه...لطفا برام جعبه کمک های اولیه و یه دست لباس تمیز بیار..
بکهیون سری تکون داد و با سرعت به سمت اتاق پدرش رفت و چند لحظه بعد با وسایلی که پدرش خواسته بود برگشت و کنارش روی زمین زانو زد
بک:آبوجی بذارین کمکتون کنم...
آقای بیون:نه پسرم...یه فرمانده باید بتونه به تنهایی زخمای خودشو پانسمان کنه...امیدوارم که اینطور نشه ولی هرزمان ممکنه این اتفاق برای تو هم بیوفته و مجبور شی خودت از خودت مراقبت کنی!...راستی بک پسر عزیزم...یه صندوق امانات توی بانک مرکزی هاوایی هست که به نام منه و دوتا کلید داره...یکیش پیش منه و اونیکی هم زیر پارکت آشپزخونه زیر یخچال قایمش کردم...هرزمانی اتفاقی برای من افتاد برو سراغش...یادت نره که هرچی اون تو هست شاید تلخ ولی مهمه و باید فاش بشه...ممکنه من انقدر زنده نمونم که اینکارو بکنم پس اگر من مُردم...این کار برعهده توعه...
بک:آبوجی این حرفو نزن..حق نداری به این زودی منو تنها بذاری...
از جاش بلند شد و کنار پدرش نشست و دست خونی پدرشو گرفت
بک:خیلی دوست دارم آبوجی...لطفا تو مثل مامان تنهام نذار!
پایان فلش بک
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fanfiction[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...