Part 15💙

208 46 18
                                    

پارت پانزدهم
نمیدونست چقدر گذشته فقط میدونست از وقتی بیدار شده ، به چهره غرق در خواب چانیول خیره شده....دستش رو اروم روی گونه چانیول گذاشت و با شستش مشغول نوازش صورتش شد...نگاهی به پلکاش که کامل بسته نشده بود انداخت و اروم خندید و زمزمه کرد
بک:چرا چشمات انقدر بزرگه که پلکات نمیتونه ازشون محافظت کنه!
آروم جلو رفت و بوسه ی کوتاه و نرمی به لباش زد و بعد بی سر و صدا از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت و در رو بست....کمرش رو به در بسته اتاقش تکیه داد و چشماشو بست و نفس عمیقی کشید
بک:دارم دیوونه میشم....باید خودمو مشغول کنم وگرنه همین امروز جون میدم و میوفتم میمیرم!
چشماشو باز کرد و نفس لرزونی کشید و قطره اشکی که بی اجازه روی گونش افتاد رو پاک کرد و از پله ها پایین رفت...وارد اشپزخونه شد و کمی به اطراف نگاه کرد و بعد به سمت دستگاه قهوه ساز عزیزش رفت و مشغول آماده کردن قهوه شد...نگاهی به ساعت انداخت و زمزمه کرد
بک:الان دیگه بیدار میشه...بهتره صبحانشو آماده کنم!
مشغول آماده کردن صبحانه مورد علاقه چانیول بود و تقریبا همه چیز آماده بود که با شنیدن صدای افتادن چیزی و بعد صدای فریاد چانیول ، لیوان از دستش زمین افتاد و جلوی پاش خورد شد...با نگرانی به سمت پله ها دوید و چانیول رو دید که وسط پله ها نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد و داد میزد
چان:هیـــــــــــــــــــــــــــون....هیونم....هیـــــــــــونم نه...هیون....هیـــــــــون..
با وحشت از پله ها بالا رفت و خودش رو به چانیول رسوند و محکم سر چانیول رو بغل کرد و به شکم خودش فشار داد و با ناراحتی به عصای چانیول که پایین پله ها افتاده بود نگاه کوتاهی کرد و بعد به موهای چانیول که تو بغلش میلرزید و گریه میکرد نگاه کرد
بک:یول؟....چیشده یول؟
چان:هیون...هیون ترسیدم...خیلی ترسیدم...من...من...

فلش بک-چند دقیقه قبل
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و بالاخره چشماشو باز کرد...لبخندش با دیدن صفحه سیاه همیشگی ، کمی کمرنگ شد اما باز هم با خوشحالی زمزمه کرد
چان:هیونم؟...خوابی؟
با نگرفتن جوابی از بکهیون تکخندی زد و دوباره زمزمه کرد
چان:پاپیِ خوابالوی من!
دستش رو به سمت جایی که دیشب بکهیون خوابیده بود دراز کرد اما با احساس ملافه سرد و تخت خالی ، با ترس روی تخت نشست و با صدای بلندی بکهیون رو صدا کرد
چان:هیون؟....هیون؟؟؟؟
با نگرفتن جوابی ، با ترس و چشمای نمدارش دنبال عصاش گشت و بالاخره روی میز کنار تخت تونست پیداش کنه...به کمک عصا بلند شد و به سمت در رفت و با وحشت شروع به حرف زدن با خودش کرد
چان:نه نه نه...خواب نبوده...نمیتونه خواب باشه...هیونم خونست...خودم دیشب خوابوندمش....نه...نمیشه...هیـــــــــــــــــــــــون؟
با رسیدن به پله ها ، سعی کرد همزمان با صدا کردن بکهیون از پله ها پایین بره ولی پاش به نرده ها گیر کرد و برای لحظه ای تعادلش رو از دست داد و عصاش از دستش افتاد و خودش هم مجبور شد روی پله ها بشینه و با ناامیدی فریاد بزنه
چان:هیـــــــــــــــــــــــــــون؟
پایان فلش بک
لباس بکهیون رو تو مشتاش گرفت و سعی کرد خودشو کنترل کنه پس نفسای عمیق کشید و روی حرکت انگشتای بکهیون بین موهاش تمرکز کرد
بک:یولا؟....آروم باش من واقعا اینجام و خواب نبوده...من کنارتم عزیزم برای چی انقدر ترسیدی آخه؟....شششش....آروم باش عزیزم من همینجام...بلند شو بریم تو آشپزخونه بهت آب بدم...برات صبحونه هم آماده کردم یولی!
چانیول بینیش رو بالا کشید و کمی بلوز بکهیون رو بالا زد و بوسه ای روی شکم برهنه اش زد و باعث شد بکهیون آروم بخنده
بک:نکن یول قلقلکم میاد!
چانیول لبخندی زد و از جاش بلند شد و بکهیون بلافاصله دستش رو گرفت و بوسه ای به گونش زد
بک:ایگوووو...یه درختِ دماغو داریم اینجا!
هردو آروم خندیدن و به سمت اشپزخانه رفتن...بکهیون صورت چانیول رو توی سینک شست و بعد روی یکی از صندلی هایی که دور جزیره اشپزخانه بود ، نشوندش...خم شد و بوسه ملایمی به هرکدوم از چشمای چانیول زد و بعد کنارش نشست
بک:یول...این یه هفته میخوام جاهامون عوض بشه!
چان:منظورت چیه؟
بک:واضحه من تاپ میشم!
چان:چی؟
بکهیون آروم خندید و گونه چانیول رو نوازش کرد
بک:شوخی کردم یول منظورم اینه که...خب یعنی میخوام این یه هفته بهم اعتماد کنی و خودتو به من بسپری...میخوام مردِت باشم و اجازه بدی تو این یه هفته همه چیز به خواسته من پیش بره...بعدش...یعنی بعد از این که چشمات خوب شد...همونطور که قول دادم از کار استعفا میدم و میشم همون هیونی که توی خلوتمون خودشو نشون میده...بهت تکیه میکنم و تو مردَم میشی...بهت اعتماد میکنم و زندگیمو بهت میسپارم...پس فقط تا اون موقع...
چان:هرچی تو بگی عزیزم!
بک:ممنونم!
چان:من ازت ممنونم هیونی!
بک:باز گفت هیونی!....کاری نکن ددی بشما!
هردو خندیدن و بکهیون لقمه ای از املت جلوش برداشت و جلوی دهن چانیول گرفت
بک:یولا بگو آآآآآآآ....
چانیول اول خندید و بعد دهنشو باز کرد و بکهیون لقمه رو توی دهنش گذاشت...
حدود نیم ساعت بعد بکهیون از جاش پاشد و با دستمال لبای چانیول رو تمیز کرد و بوسه ای به پیشونیش زد و دستش رو گرفت و بلندش کرد
بک:پاشو یول میخوایم بریم بیرون بعدا اشپزخونه و شیشه هارو تمیز میکنم!
دست چانیول رو گرفت و به اتاقش برد و نگاهی به کمد لباساشون انداخت و بعد با لبخند کوچیکی پیراهن سرمه ای و شلوار جذب سفید برای خودش انتخاب کرد و برای چانیول هم پیراهن سفید با شلوار جذب سرمه ای برداشت و در نهایت پالتوی آبی روشنی که ست همدیگه بود برای خودش و چانیول برداشت و کنار چانیول روی تخت انداخت و مشغول عوض کردن لباساشون شد و بعد شونه ای به موهاشون زد و با گرفتن دست چانیول از اتاق خارج شد و به سمت ماشین رفت
چان:هیون...عصام...
بک:لازمش نداری یول....من یه لحظه هم دستتو ول نمیکنم!
در ماشین رو برای چانیول باز کرد و روی صندلی نشوندش و خودشم سوار شد و به سمت ساحل روند
-----------------------------------------------
درحالی که بلند بلند میخندیدن وارد خونه شدن و به سمت اتاقشون رفتن و روی تخت نشستن
چان:وای...هیون عالی بود...خیلی بهم خوش گذشت..ممنونم عزیزم!
بک:اره خیلی خوب بود!...عجله نکن یول هنوز کارمون تموم نشده!
چان:چی؟...چی مونده؟...دیگه نصفه شبه هیون الان میخوایم چیکار کنیم آخه؟
بک:خب گوش دراز احمقم اینکاری که میخوایم بکنیم هم شبا بیشتر حال میده!
لبخندی به چهره گیج چانیول زد و پالتوی چانیول و بعد پالتوی خودش رو دراورد و روی میز انداخت و از تو کشو ، کرواتی بیرون کشید و به دست چانیول داد
چان:این چیه؟
بک:کرواته یول...قراره امشب شرایطمون مساوی باشه!
دستای چانیول رو گرفت و بالا اورد و کروات رو همراه با دستای چانیول روی چشمای خودش گذاشت
بک:چشمامو ببند یول...امشب قراره با چشم بسته سکس کنیم!...بنظرم تجربه جالبی میشه!
چان:هیون لازم...
بک:چرا لازمه...میخوام امتحانش کنم!
چانیول بی هیچ حرفی کروات رو گره زد و دستاشو روی گونه های بکهیون گذاشت
چان:هیونم...عزیزم لازم نیست بخاطر من این کارو بکنی!...اشکالی نداره اگه الان نمیتونم بدن زیبا و صورت درخشانت موقع به اوج رسیدنت رو ببینم ولی من هرچی با تو تجربه کنم برام با ارزش و لذت بخشه!
بک:بخاطر تو نیست یولا...میخوام ببینم اگر چشمای جفتمون بسته باشه چه حسی داره...قرار شد این یه هفته حرف حرفه من باشه!
چان:هرچی تو بخوای مردِ من!
بکهیون لبخندی زد و خودش رو جلو کشید و با کشیدن انگشتاش روی صورت چانیول ، لباشو پیدا کرد و بوسه ای رو شروع کرد و همزمان شروع به باز کردن دکمه های چانیول کرد...چانیول دستش رو روی کمر بکهیون گذاشت و به سمت خودش کشید و بکهیون هم بی اختیار از جاش بلند شد و با گذاشتن پاهاش در دو طرف چانیول ، روی پاهاش نشست و انگشتاش رو توی موهای چانیول فرو کرد و مشغول نوازشش شد..چانیول یکی از دستاش رو روی کمر بکهیون نگه داشت و با دست دیگش شروع به باز کردن دکمه های بکهیون کرد...چند لحظه برای نفس کشیدن از هم فاصله گرفتن و درحالی که نفس نفس میزدن ، پیراهن هاشون رو دراوردن و روی زمین انداختن...بکهیون دوباره انگشتاشو لای موهای چانیول فرو کرد و لبهاشو روی لبهای چانیول گذاشت و زمزمه کرد
بک:دوست دارم یول!
بدون این که به چانیول اجازه جواب دادن بده ، شروع به بوسیدنش کرد و چانیول هم با گرفتن کمر بکهیون خم شد و بکهیون رو روی تخت خوابوند و روش خیمه زد...

𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon