Part 17💙

223 47 46
                                    

پارت هفدهم
ناخنکی به ظرف سس روی میز زد و از طعم خوبش چشماشو بست
چان:مممم...هیونی اینا خیلی خوبن!
دوباره انگشتش رو وارد سس کرد و فوری توی دهنش گذاشت تا از مزه خوبش لذت ببره...هر لحظه منتظر بود بکهیون مثل عزرائیل نازل بشه و چون هیونی صداش کرده ، حسابی از خجالتش در بیاد اما با گذشتن چند دقیقه و پیدا نشدن سر و کَله ی بکهیون ، باتعجب دوباره گفت
چان:هیونی؟....کجایی؟...چند دقیقه دیگه باید قطره هامو برام بریزی!
با نشنیدن صدای بکهیون ، با نگرانی از در شیشه ای رد شد و وارد سالن خونه شد
چان:هیونی؟...اگه باهام قهر کردی...اممم..خب ببخشید دیگه هیونی صدات نمیکنم!...هیون؟...داری نگرانم میکنیا!
نگاه کلی به سالن خونه انداخت و با ندیدن بکهیون ، به سمت پله ها رفت و با نگرانی از پله ها بالا رفت و در اتاق مشترکش با بکهیون رو باز کرد
چان:عزیزم اینجایی؟...هیون؟....امممم شاید حمومه!
در حموم رو باز کرد و با نبودن بکهیون ، نگرانی توی تک تک سلولای بدنش نفوذ کرد...دلشوره ی عجیبی که از لحظه بیدار شدنش نگرانش کرده بود ، حالا داشت با نهایت قدرت خفش میکرد...با بغض عجیبی از پله ها پایین دوید و همراه با آخرین ذرات امیدش وارد آشپزخونه شد و بلافاصله هیونش رو پیدا کرد..نفس آسوده ای کشید و کنار بکهیون که کنار تخته ای که روش درحال درست کردن سوشی بود خوابش برده بود ، ایستاد...
لبخند غمگینی زد و انگشتاش رو لای موهای نرم هیونیش فرو کرد و مشغول نوازشش شد و با ناراحتی زمزمه کرد
چان:آخرشم نتونستی بیخوابی رو تحمل کنی...نگا نگا رولِ سوشی به دست خوابش برده!
غم و شوقِ عجیبی همزمان قلبش رو فرا گرفت و لبخند کوتاهی زد...هیونش تمام مدتی که تو بیمارستان بود و بخاطر عمل درد میکشید ، کنارش بود و انقدر خوابش سبک و کوتاه بود که هر بار ذره ای ناله میکرد فوری دستای بکهیون صورتش رو قاب میگرفتن و زمزمه های پر از عشقش تو گوشش میپیچید...زمزمه هایی مثل جانم یولم...چیشده یولم...چی لازم داری عزیزم..جان دلم یول درد داری؟...آب میخوای عزیزم؟...میخوای آرومت کنم یول؟...من همینجام عزیزم تنهات نمیذارم و....
بعد از مرخصی هم که سه شبانه روز تمام بیدار مونده بود و هر یک ساعت قطره هاشو براش ریخته بود حتی با این که چانیول نتونسته بود تحمل کنه و شب آخر خوابش برده بود ، بکهیون کنارش تا صبح نشسته بود و بدون این که غول خوابالوش رو بیدار کنه براش قطره هاشو ریخته بود و صبح وقتی که چانیول بیدار شده بود هم حاظر نشده بود قطره ها رو به یولش بسپره و خودش برای یک ساعتم که شده استراحت کنه...تنها بوسه ای طولانی به پیشونی چانیول زده بود و گفته بود
بک:گوش دراز احمقم تو خنگیولِ منی و ممکنه یادت بره قطره هاتو بریزی و اونوقت چشمای قلمبه قشنگت اذیت میشن!...خودم انجامش میدم تازه یادت نرفته که امشب مهمون داریم و من باید برای شام غذا آماده کنم؟!
لبخند دیگه ای زد و به این فکر کرد هیونش چقدر از اولین باری که همو دیدن تغییر کرده...اون اوایل کاری جز کل کل کردن و تخریب کردن شخصیت هم انجام نمیدادن...دقیقا نمیدونست کِی انقدر عاشق فرمانده بیون کوتوله و مغرور شده بود که نُه ماه تمام بابت سلامتیش دعا کرد و هر روز از اون نه ماه رو آرزو میکرد تا بتونه دوباره فرمانده لجبازش رو سالم ببینه...یا وقتی که بکهیون به دست اون عوضیا شکنجه میشد و چانیول فقط میتونست از پشت مانیتور بهش نگاه کنه و آرزو کنه کاش خودش بجای بکهیون بود تا عشق ریزه میزش انقدر درد نکشه...یا وقتی که بخاطر اشتباه خودش ، بکهیون توی بغلش داشت جون میداد و نفساش داشت قطع میشد ، چقدر به خدا التماس کرده بود تا نفسای خودشو قطع کنه و به بکهیونش ببخشه چون نمیتونست زندگی رو بدون هیونش تصور کنه!
هیونش الان از فرمانده رو اعصابی که قبلا میشناخت خیلی فاصله داره...هیونش انقدر مهربون و دوست داشتنی شده که هر لحظه چانیول دلش میخواست انقدر تو بغلش بگیره و فشار بده و بچلونتش تا تو خودش حل بشه و برای همیشه کنار خودش داشته باشتش!
نگاهی به لبهای نیمه باز و سوشی توی دستای بکهیون کرد و اروم خندید و خم شد و بوسه نرمی به لپش زد و خواست بلندش کنه تا ببره توی تخت بخوابونتش که همون لحظه آلارم گوشی بکهیون شروع به زنگ زدن کرد و بکهیون مثل برق گرفته ها از جاش پرید و داد زد
بک:چرا خوابیدمممممم...الان باید قطره...اوه....یول تو اینجا بودی؟...بیا باید قط...
حرفش با فرو رفتن تو آغوش چانیول نصفه موند
چان:عشق قشنگم نکنه یادت رفته که دیگه لازم نیست هر یه ساعت قطره بریزم؟...سه روز تموم شده پرستاره خوشگلم از امروز روزی سه بار باید بریزیم و ساعت دقیقش مهم نیست خودم میتونم بریزمش...برو یکم بخواب من به بقیه کارا میرسم!
بک:ولی..
چان:ولی نداره عزیزم من دیگه کامل میبینم..درواقع بیست و چهار ساعت بیشتره که میبینم و مطمئنن میتونم از پس یه رول سوشی و شستن ظرفا بربیام...بقیه کارا رو که خودت کردی حتی وسایل باربیکیو رو کنار میز توی ساحل آماده کردی...میزم که نمیخوام اصلا چیزی راجبش بگم!
بکهیون درحالی که دستاشو دور گردن چانیول میپیچید با صدای خوابالویی نالید
بک:چرا؟...خیلی (خمیازه) بد شده؟
چان:نه عزیزم محشره!
بوسه ای به سر بکهیون زد و با گرفتن زیر باسنش بکهیون رو بالا کشید و محکمتر بغل کرد
چان:سفت بهم بچسب خودم میبرم میخوابونمت!
بکهیون بی هیچ اعتراضی پاهاشو دور لگن چانیول پیچید و لپش رو روی شونه چانیول گذاشت و صورتش رو تو گردنش فرو کرد و بوسه ریزی به گردنش زد
بک:یول؟
چان:جانه یول؟
بک:نریم تو اتاق!
چان:اما هیون باید بخوابی...بدنت ضعیف شده این چندوقت بخاطر من خواب و غذای درست و حسابی نداشتی!
بکهیون درحالی که تقریبا خوابیده بود با نق نق نالید
بک:خفه شو گوش درازم من فرمانده بیونم...حرف ، حرفه منه احمق....بهت دستور میدم بری روی کاناپه بشینی!
چانیول ریز ریز خندید و راهش رو به سمت کاناپه کج کرد و روش نشست و وقتی از راحت بودن جای هیونش روی پاهای خودش مطمئن شد ، دستاش رو از زیر باسنش بیرون کشید و یکی از دستاشو روی موهاش و دست دیگش رو روی کمرش گذاشت و مشغول ماساژ دادن کمرش شد
چان:خب جناب فرمانده دستور بعدیتون چیه؟
بک:فقط همینجوری ماساژم..بده...کمرم..خیلی...درد...
وقتی بکهیون بدون تموم کردن جملش خوابش برد ، بی صدا خندید و لباس بکهیون رو کمی بالا زد و دستش رو روی کمر لختش کشید و با آرامش مشغول مالیدن کمر هیون خستش شد...خوب میدونست چرا کمر بکهیون انقدر درد میکنه...تمام اون چند شبی که بکهیون تو بیمارستان کنارش بود ، برای این که خوابش سنگین نشه و بتونه با کوچکترین ناله یولش به دادش برسه روی صندلی کنار تخت بصورت نشسته خوابیده بود و حتی وقتی برگشتن خونه برای این که خوابش نبره و قطره ها وقتش نگذره ، حتی یک ساعتم دراز نکشیده بود و مهره های کمرش خشک شده بودن...
حدود سه ساعت همونجا نشسته بود و کمر بکهیون رو نوازش میکرد که بالاخره بکهیون تکون کوچیکی خورد و نفس عمیقی کشید و بعد بوسه کوتاهی به گردن چانیول زد و بلافاصله صدای خوابالوش به گوش چانیول رسید
بک:ممنونم یول!
چانیول سرش رو کج کرد و بوسه ای به موهای بکهیون زد
چان:بیدار شدی کوالای من؟...باورم نمیشه تمام سه ساعت رو همینجوری بهم چسبیده بودی و دستات از دور گرنم تکون نخوردن!
بک:هووووم...چرا باید منبع آرامشمو ول کنم؟..به لطف نوازشات روی کمرم بهترین خواب زندگیم رو تجربه کردم!
سرش رو از تو گردن چانیول بیرون کشید و با چشمای جمع شدش بخاطر این که تازه از خواب بیدار شده بود ، به چشمای درشت و براق چانیول خیره شد
بک:چقدر خوبه که دوباره این چشما اینجوری بهم نگاه میکنن!
چانیول لبخندی زد و دستاش رو از زیر لباس بکهیون بیرون کشید و روی پهلوش گذاشت
چان:چقدر خوبه که دوباره میتونم صورت پرستیدنی و زیبات رو ببینم!
بکهیون لبخند درخشانی زد و خیره به لبهای چانیول گفت
بک:خفه شو یول این حجم از رمانتیک بودنمون حالمو بهم زد!
بلافاصله جلو رفت و مشغول بوسیدن لبای چانیول شد...به محض این که خواست زبونش رو وارد دهن چانیول بکنه ، صدای زنگ در توی خونه پیچید و باعث شد بکهیون با غرغر از روی پاهای چانیول بلند شه و به سمت در بره. به محض باز کردن در و دیدن سهون ، گوشش رو گرفت و محکم پیچوند
بک:ای شیر برنجِ مزاحم برای چی در زدی؟
سهون:آی آی...هیونگ...اخخخخخ...لوهان کمکم کـــــــن...ایییییی...هیونگ ببخشید دفعه بعد با لگد درو باز میکنم میام تو...آخخخخخخخ!
بکهیون گوش سهون رو ول کرد و گفت
بک:خیلی خب دیگه جمع کن خودتو با لوهان برید تو حیاط پشتی...لب ساحل میزو چیدم...یه چیزی کوفت کن تا بقیه هم بیان!
سهون بی هیچ حرفی درحالی که گوشش رو میمالید به سمت در شیشه ای رفت و چانیول بوسه ای به گونه بکهیون زد
چان:ولش کن هیون انقدر این بچه رو اذیت نکن...وقتی مهمونی تموم شد میتونیم حسابی همو ببوسیم و حتی میتونیم یکمم...
بک:نخیرم...من بعد تموم شدن مهمونی میخوابم و جنابعالی خونه رو تمیز میکنی...الانم میری درو باز میکنی تا زنگو نسوزوندن...سه متر گوش داره بعد نمیشنوه دارن در میزنن!
.
.
.
تا نیمه شب انقدر بهشون خوش گذشت که بکهیون به یاد نمیاورد تاحالا انقدر تو زندگیش خوشحال بوده باشه...با لبخندی به افرادی که دور میز نشسته بودن و با خنده هاشون سکوت همیشگی ساحل رو از بین برده بودن نگاه میکرد...نفس عمیقی کشید و سعی کرد استرس بیخودی از یک ساعت پیش به جونش افتاده بود رو نادیده بگیره...
بک:فکر میکنم شبمون فقط الکل کم داره...میرم یکم الکل بیارم چیزی نمیخواین؟
سوهو:یکم چیپس بیار اینا تموم شد!
بک:اممم...باشه دیگه؟
چان:هیچی عزیزم زود بیا
بک:باشه
با رفتن بکهیون ، چانیول با لبخند نگاهی به جمعیت انداخت و گفت
چان:میگم شما هم دقت کردین هیونم خیلی عوض شده؟
سهون:آره خداییش خیلی مهربون تر شده...البته با همه مهربون شده جز من!
لوهان:غرغر نکن سهون خودت میدونی بک چقدر دوسِت داره!
سو:آره بنظر منم بکهیون خیلی بهتر شده...یه حسی تو چشماش میبینم که قبلا نبود..مگه نه جونگ؟...عه جونگین کو؟
شیومین:شاید رفته دستشویی!
چان:هوووم شاید...ولی واقعا خوشحالم از تغییر بکهیون..دیگه فرمانده نیست رسما یه پاپی کوچولوی ناز شده!
همه بلند خندیدن و سوهو غر زد
سوهو:حالا چرا نمیاد؟...رفته الکل و چیپس بیاره یا....
همون لحظه سوهو با به گوش رسیدن صدای شلیک از داخل خونه ، ساکت شد و چانیول با وحشت از جاش بلند شد و درحالی که به سمت خونه میدوید فریاد زد
چان:نـــــــــــــــــــــــه نـــــــــــــــــــــــه....هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــونم..
ادامه دارد...


_____________________________
گفته بودم توفان تو راهه دیگه؟!😏😈

𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫Où les histoires vivent. Découvrez maintenant