Part 2💙

217 49 8
                                    

پارت دوم
با حس درد شدید توی سر و بدنش از خواب بیدار شد و سعی کرد چشماش رو باز کنه...دستش رو روی سرش گذاشت تا هرچند بعید اما شاید با این کار بتونه از درد سرش کم کنه...کمی خودش رو بالا کشید و تونست چهار زانو بشینه و نگاهی به اطراف بندازه
بک:عــــــــــــاخ...ســـــــرم!!.....من اینجا چه گهی میخورم!؟؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن عقربه ها که روی یازده ایستاده بودن چشمای دردناکش رو تا آخرین حد ممکن باز کرد و دوباره نگاهی به اطرافش انداخت
بک:وای وای وای....چرا تا الان خوابیدم؟؟؟...یول چرا بیدارم نکـ....
ناگهان ساکت شد و به کیک نصفه رو به روش نگاه کرد...چشماش دوباره پر اشک شد و سرش رو بین هر دو دستش گرفت و کمی موهاش رو کشید
بک:لعنتی خودتم من همیشه بیدار میکردم!!...اصلا چون تو دیروز کنارم نبودی مجبور شدم تنهایی جشن بگیرم و انقدر الکل بخورم...لعنتــــــــــی!
فوری به سمت خونه رفت و بدن دردمند و لرزونش رو توی حموم انداخت و آب داغ رو با فشار باز کرد و زیرش ایستاد...پوستش از شدت داغ بودن آب قرمز شده بود اما اهمیت نداد و فقط به خراش های کف دستش که کم کم داشتن محو میشدن نگاه کرد...خوب یادش بود اون روز وقتی به دود ها خیره شده بود و اسم یولش رو فریاد میزد دستش رو با شیشه های روی زمین زخمی کرده بود....چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید
بک:امیدوارم سرما نخورده باشم فقط!
بعد از شستن خودش و خوردن یک فنجون قهوه تلخ ، به سمت اتاقش رفت و پوزخندی به تخت نامرتبش زد و درحالی که پیراهن بادمجونی و شلوار تنگ سفیدش رو بیرون میکشید گفت
بک:شلخته شدی فرمانده!!..از کی این آشغال دونی تمیز نشده؟؟
بعد از پوشیدن لباساش دستی به موهای مرطوبش کشید و روی پیشونیش مرتبشون کرد و عینک آفتابی بزرگی که سیاهی زیر پلکاش و قرمزی چشماش رو پنهون میکرد زد و از خونه خارج شد
ماشین رو روشن کرد و همزمان با گاز دادن ، هندزفری رو توی گوشش چپوند و منتظر جواب دادن کای شد
کای:هیون؟
بک:یک بار دیگه منو هیون صدا کنی با دستای خودم میکشمت جونگین!
بدون اهمیت به کای تماس رو قطع کرد و به سهون زنگ زد...بعد از چند بوق بالاخره صدای خوابالوی سهون توی گوشش پیچید
سهون:هیونگ؟
بک:هنوز تو رخت خوابی تن لش؟؟
سهون:هیونگ چرا انقدر خشن آخه؟؟اوه تو داری حرف میزنی!!!
بک:دهنتو ببند....تا یه ساعت دیگه تن لش بدرد نخورت با اون دوس پسر بدردنخورت توی دفتر باشه....سر راحت اون جونگین بدردنخور هم بردار ببر دفتر.
سهون:هیونگ هممون که بدردنخور شدیم حداقل یکم تنوع به خرج بده!
بک:تنوع لازم نیست واقعیته!...تا یک ساعت دیگه اونجا نباشین تک به تک حاملتون میکنم احمقای بدردنخور!
تلفن رو قطع کرد و اولین جای پارکی که پیدا کرد ، ماشینش رو چپوند و پیاده شد...با قدم های بلند خودش رو به آسانسور رسوند و دکمه رو محکم فشار داد...نگاهی به ساعتش کرد و عینکش رو برداشت و داخل یقش گذاشت...بالاخره تونست سوار آسانسور بشه و به مقصدش برسه...در رو به آهستگی باز کرد و با این که میدونست اون نمیبینه ، لبخندی زد و داخل شد...در رو بست و به سمتش رفت و با رسیدنش به تخت ، انگشتاش رو لای موهاش فرو کرد و با مهربون ترین حالت ممکن شروع به حرف زدن کرد
بک:من اومدم!...میدونم امروز دیر کردم ولی سعی میکنم تکرار نشه عزیزم!..آخه دیشب....دیشب مست بودم...صبح نتونستم به موقع بیدار شم....معذرت میخوام!
نگاهی به سرمی که بهش وصل بود کرد و با لحن غمگینی پرسید
بک:باهام قهری؟؟چون دیر اومدم دیگه نمیخوای باهام حرف بزنی؟؟مثل چشمات میخوای صداتم ازم بگیری؟؟..هوم؟؟..یولا؟؟
بازم چشمش ازش نافرمانی کرد و اجازه داد قطره اشکی روی گونش بیوفته که سریع با پشت دستش پاک کرد
بک:یول!لطفا!..امروز نه!...بهت احتیاج دارم!
سر چانیول به سمتش چرخید و چشماش رو باز کرد و به نقطه نا معلومی خیره شد
چان:کمکم کن راه برم.
بکهیون نگاه غمگینش رو به چشمای بزرگ یولش داد که دیگه نمیتونستن جایی رو ببینن..با ناراحتی دست چانیول رو گرفت و کمکش کرد از تخت پایین بیاد...دمپایی های کنار تخت رو پاش کرد و بعد از برداشتن استند سرم از کنار تخت دوباره دستش رو گرفت
بک:حواست باشه سرمت از تو دستت درد نیاد من استند رو میارم.
چانیول بی حرف سرش رو تکون داد و با تکیه به راهنمایی های بکهیون به سمت حیاط بیمارستان رفتن...وقتی به حیاط رسیدن دست بکهیون رو ول کرد و دو قدم جلوتر از بکهیون ایستاد...بکهیون دیگه نتونست اشکاش رو کنترل کنه و بی صدا شروع به گریه کرد
چان:دیشب نیومدی!
بکهیون نهایت تلاشش رو کرد تا صداش نرمال باشه و چانیول نفهمه که داره گریه میکنه
بک:ببخشید...مراسم سالگرد بابا خیلی طول کشید..یکم خسته بودم رفتم خونه خوابم برد...متاسفم یولا!
چانیول انقدر بکهیون رو میشناخت که به راحتی حس کرد پاپی کوچولوش داره گریه میکنه اما سعی میکنه قوی باشه
چان:هیون؟
بک:جانم؟
چان:چرا نخواستی دیشب رو با من بگذرونی؟؟چون دیگه چشمام نمیبینه دوسم نداری؟؟
بکهیون اشکاش رو پاک کرد و از پشت چانیول رو بغل کرد و حواسش بود به زخماش و سرمش دست نزنه...سرش رو به شونه چانیول تکیه داد و نالید
بک:یول...من دوست دارم...حتی اگر کر و لال و کور و کچل باشی..من...من فقط..
چان:تو فقط ترجیح دادی به جای یه کور بی مصرف تولدت رو با سهون و کای جشن بگیری!
بک:نه یول...اونا دیشب نبودن...من تنها بودم قسم میخورم با هیچ کس تولدمو جشن نگـ...وایسا وایسا..تو...تو میدونستی تولدمه؟؟
چان:کور شدم حافظمو از دست ندادم که!
بک:یول انقدر تکرارش نکن...من هرکاری لازم باشه میکنم تا دوباره ببینی!...بخاطر دیشبم متاسفم...فقط میتونم بهت اطمینان بدم هیچکس برای جشن گرفتن تولدم کنارم نبود!
کیونگسو:دیشب تولدت بود؟؟
بکهیون دستاش رو از دور چانیول باز کرد و شوکه به پشت سرش نگاه کرد
کیونگسو:بکهیون بسه دیگه فکر کنم یک هفته زمان کافی باشه تا با خودت کنار بیای و با ما حرف بزنی...چرا بهمون نگفتی؟
بکهیون بالاخره بعد از یک هفته امروز شروع کرده بود به حرف زدن با بقیه اما هنوزم سردی خاصی تو نگاهش به بقیه حس میشد
بک:تو اینجا چیکار میکنی؟
کیونگسو:جواب سوالم این نبود!اومدم دیدن چان.
بکهیون پوزخندی زد
بک:دلیلی نمیبینم بخوام راه بیوفتم جار بزنم ، هی مردمِ هاوایی امروز تولد یه بدبخته که تولدش با روز مرگ پدرش تو یه روزه!...بس کن کیونگسو سعی نکن سوپرمن بازی دربیاری....اونی که باید بهت میگفت تولدمه جونگین بود که مثل سهون ترجیح داده بود سوراخ دوس پسرشو جر بده تا بخواد پیش من باشه...حقم داره کسی نمیتونه منو تحمل کنه!
پوزخند دیگه ای زد و نگاهی به چشمای غمگین چانیول که به گوشه ای خیره شده بود انداخت و عینکش رو روی بینیش گذاشت
بک:حالا که اومدی دیدنش ، دیدنت که تموم شد ببرش به اتاقش ظاهرا اینم دیگه نمیتونه منو تحمل کنه!
چان:هی...این به درخت میگن!
بک:خب توام یه درختی!...من دیگه برم مزاحمتون نشم!
بدون این که به صورت بهت زده کیونگ و چهره غمگین چانیول نگاه کنه به سمت ماشینش راه افتاد و سعی کرد صدای چانیول که مدام صداش میکرد رو نادیده بگیره...امروز اومده بود تا با وقت گذروندن با یولش کمی از دردای دیروزش رو فراموش کنه اما اون درخت احمق تصمیم گرفته بود دقیقا امروز قهر کنه!
----------------------------------------------
دفتر فرمانده بیون
شیومین:سلام؟؟کسی نیست؟؟
سهیون:اوه...شیو!..کی اومدی؟؟
شیو:حدودای شش صبح رسیدم..رفتم خونه بکهیون با کلید یدکی که بهم داده بود درو باز کردم ولی جز کلی قوطی آبجو و یه کیک نصفه چیزی پیدا نکردم گفتم شاید اینجا باشه!مامانش چیشد؟
سهون:یه لحظه یه لحظه!..هیونگ کِی راجب مامانش باها حرف زد؟
شیو:هیچ وقت!
سهیون:خب پس تو از کجا میدونی؟
شیو:چیزه..اممم...من..کریس بهم گفت..ما دوستای خوبی هستیم!
سهون:پس اونی که تو نامه گفته بود همه چیو میدونه و از هیونگ دوری میکنه تو بودی!
شیو:چی؟
سهون:عا هیچی گفتی خونه هیونگم کیک بود؟؟
شیو:آره فکر کردم دیشب پارتی گرفتین!
سهوم:چه پارتـ...هیــــــــــع!دیشـ...دیشب تولد هیونگم بود!وای نه یادم رفته بود...حتما دیشبو با کای جشن گرفته بوده!
کای:کی چیو با من جشن گرفته؟
سهون:عه کای اومدی؟؟دیشب خوش گذشت؟
کای:دیشب؟؟نکنه سو رابطه هامونو واسه تو تعریف میکنه؟؟از کجا فهمیدی ما دیشب باهم خوابیدیم؟
سخون:چی میگی کای؟؟دیشب وسط تولد با کیونگسو خوابیدی؟
کای:چه تولدی سهون دیوونه شدی؟
سهون:یعنی...یعنی توام یادت رفته بود؟
کای:چیو؟
سهون:دیروز تولد بک هیونگ بود!من یادم رفته بود...شیو میگه تو خونش کیک بوده منم فکر کردم حتما تو یادت بوده و باهم جشن گرفتین!
کای:فاک!من یادم رفته بود!
شیو:خب اگه جفتتون یادتون رفته بود و دوست پسراتون هم در حال به فاک رفتن توسط شما بودن...پس کی پیشش بوده؟
بک:خودم تنها بودم...حالا اگر فضولیاتون تموم شد و میتونین سرتونو از تو کونه من بکشین بیرون ، بهتون بگم برای چی اینجاییم!
شیو:بکهیون!..چرا یکم...یکم...چیز..
بک:شیو!..اول از همه به چه اجازه ای رفتی توی خونم؟؟کلید یدکی که بهت داده بودم واسه یه کار دیگه بود پس دیگه لزومی نداره پیش تو باشه..(دستش رو به سمت شیومین گرفت)...کلید!
شیومین با اخم کلید رو توی دست بکهیون گذاشت و قدمی به عقب رفت
بک:سیستم هارو روشن کنین...میخوام شخصا رو پرونده کریس کار کنم...
شیو:کریس؟؟چه پرونده ای؟؟
بک:عا...وقتی داشت زیر و روی زندگی منو واست تعریف میکرد نگفت جون خودشم در خطره؟؟...خب من زحمتش رو میکشم!
به چشمای نگران شیومین خیره شد و با بی رحمی گفت
بک:کریس مرده!تو ماشینش جزغاله شده و چانیول هم چون اون اطراف بوده آسیب دیده..خب برگردیم سر کارمون!
همه نگاه ها به بکهیونی بود که با بیرحمی تمام داشت درباره ترکیدن ماشین کریس جلوی شیومین حرف میزد و توجهی به رنگ پریده و چشمای پر اشکش نمیکرد
بک:فهمیدین چی گفتم؟
لو:خب تا اینجاش تحقیقات تو بود...ما چرا اینجاییم؟
بک:چه عجب یکیتون مغزش کار کرد احساس میکردم واسه یه مشت اورانگوتان دارم حرف میزنم!
سهون:هیونگ!
بکهیون توجهی به ناله سهون نکرد و ادامه داد
بک:کلیدی که کریس همراه با عکس مادرم برام فرستاده بود همون کلیدی بود که من تو جعبه ابزار پدرم پیدا کرده بودم و هنوز نتونستم بفهمم چطوری به دست کریس رسیده بود ولی فعلا مهم نیست اول باید رو قتل کریس تحقیق کنیم ببینیم دقیقا کی پشتش بوده..
کیسه مدارک کوچیکی از تو جیبش دراورد و روی میز گذاشت
بک:اینا بقایای بمبی هست که تو ماشین کریس بوده...اول فکر کردم یه فیتیله انفجاری ساده بوده ولی با یکم تحقیق فهمیدم این یه مین ضدنفر دستکاری شده بوده!...یه تصویر ذهنی داشتم و به کمک یکی ازدوستام به تصویر کشیدمش!
به مانیتور اشاره کرد و همه نگاه ها به سمت مانیتور چرخید که نمایی از بقل ماشین کریس و تصویر نقاشی شده کریس داخل ماشین رو نشون میداد
بک:این فیلم نشون میده فرضیه من چی بوده!..همین طور که میبینین مین زیر فرمون جاسازی شده بوده و به محض این که کریس ماشین رو روشن کرده منفجر شده و همزمان صدتا ساچمه به سمت صورت و سینش پرتاب شده و...
با افتادن شیومین جملش ناقص موند و به کنار پاش نگاه کرد...همون لحظه کیونگسو وارد دفتر شد و با دیدن حال شیومین به سمتش رفت
سو:من کمکش میکنم...شما به کارتون برسین.
بعد از رفتن کیونگسو و شیومین بکهیون نگاهی به بقیه انداخت و ادامه داد
بک:همون طور که میگفتم مین اینجوری فعال شده و درجا کریس رو کشته و قدرت انفجار انقدر زیاد بود که شیشه هارو شکست و چند نفر رو زخمی کرد و یول...پوووووف..ایناش دیگه مهم نیست...من و سهون میریم خونه کریس رو میگردیم ببینیم چی پیدا میکنیم و کای و سهون هم مین رو پیگیری کنین ببینین فروشنده رو پیدا میکنین یا نه....
سهون:میشه من با لوهان باشم؟
بک:نه چون نمیخوام وسط تحقیقات همو دست مالی کنین!راه بیوفت سهون!
ادامه دارد...

𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫Where stories live. Discover now