پارت پنجم
با نهایت سرعت به سمت دفتر میرفت که با شنیدن صدای موبایلش مجبور شد از سرعتش کم کنه و تماس رو جواب بده
بک:بفرمایین؟
-فرمانده بیون؟
بک:خودم هستم!
-من از دفتر فرماندار تماس میگیرم ایشون میخوان شمارو الان ببینن.
بک:همین الان؟ولی من..
-ایشون اینجوری خواستن!
بکهیون نفس عمیق و پرصدایی کشید و به سمت دوربرگردون روند
بک:خیلی خب..باشه...بهش بگین تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم!
-حتما!چند دقیقه بعد جلوی در اتاق فرماندار ایستاده بود و به لباسای خودش نگاه میکرد...هودی اورسایز چانیول که حتی نوک انگشتاش هم ازش بیرون نبود و تا نزدیک زانوهاش اومده بود...شلوار جین مشکی رنگی که به شدت تنگ بود....
دستش رو تو صورت خودش کوبید و نالید
بک:آخه لعنتی این چه طرز لباس پوشیدنه...خیر سرت فرمانده این خراب شده ای...میمردی پیراهن خودتو می پوشیدی؟؟...آیـــش...مثل جوونای نوزده ساله تیپ زدی...اوف!
تقه ای به در زد و بعد اجازه فرماندار وارد اتاق شد و بعد از بستن در روی صندلی رو به روی فرماندار نشست
فرماندار:فرمانده بیون...از پوششی که دارین معلومه بدموقع خواستم به دیدنم بیاین ولی میخواستم ببینم تو پرونده جدیدتون به کجا رسیدین...به هرحال مردمِ من نگران اون انفجار هستن که تو روز روشن و توی یکی از شلوغ ترین خیابون ها اتفاق افتاده...نشونه ای از حمله تروریستی پیدا کردین؟
بک:نه...این یه حمله تروریستی نبوده...مشخصا قتله...یه ردی از فروشنده مین استفاده شده در انفجار رو پیدا کردیم و داریم پیگیری میکنیم...سعی میکنم سریعتر پرونده رو ببندم!
فرماندار سری تکون داد و جواب داد
فرماندار:که اینطور...من به شما و گروهتون اعتماد دارم فرمانده بیون...حال همکارتون کاراگاه پارک چطوره؟شنیدم که موقع حادثه اونجا بودن و آسیب دیدن!
بک:بهتره....بهتر هم میشه!
فرماندار:خوبه...امیدوارم مشکلی نداشته باشن...بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم فقط سریعتر به نتیجه برسین...مردم جواب میخوان...و همینطور عامل انفجار رو!
بکهیون نفسش رو کلافه بیرون داد و ایستاد تا با فرماندار دست بده که متوجه صندوق پشت سر فرماندار شد
بک:حتما...به زودی با نتیجه به دیدنتون میام!
بعد از خروج از دفتر فرماندار حس بدی مثل خوره به جونش افتاد....قفل اون صندوق داخل دفتر فرماندار بدجوری به کلیدی که کریس براش فرستاده بود میخورد!
برای فرار از افکار عجیبش سری تکون داد و سوار ماشینش شد و به سمت دفترش حرکت کرد..
-----------------------------------------------
دفتر فرمانده بیون
با باز کردن درشیشه ای دفتر ، سهون سراسیمه به سمتش رفت و دستش رو گرفت و به سمت میز بزرگ وسط دفتر برد
بک:یواش سهون...دارم میام دیگه چته انقدر عجله داری؟
سهون:هیونگ ببین...من خودمم اثر انگشت رو تو سیستم سرچ کردم...حق با جکسون بود...اثر انگشت تو توی خونه کریس بود...همه جای خونش!
بک:مسخرست!
سهون:هیونگ قبلا خونش نرفته بودی؟
بک:دیوونه شدی سهون؟؟...من اون روز نفرین شده اولین بار بود که کریس رو میدیدم...تو این یه هفته هم که خودت میدونی یا فقط خونه بودم یا بیمارستان پیش یول بودم...امکان نداره اثر انگشت من اونجا بوده باشه!
سهون:هیونگ...فـ...فکر کنم دارن برات پاپوش درست میکنن...باید چیکار کنیم؟
همون لحظه جونگین وارد دفتر شد و کنارشون ایستاد
کای:فعلا لازم نیست کار خاصی کنیم!...استیو میتونه شهادت بده کسی که مین رو خریده بکهیون نبوده....فردا صبح منتقلش میکنن دادستانی...الان تو بازداشتگاهه.
بک:برای شروع خوبه...فعلا روی جاهایی که کریس تا یک ماه قبل از مرگش رفته...کسایی که باهاشون حرف زده و مکالمات تلفنیش کار کنین...هوا کم کم داره تاریک میشه برین خونتون از خونه روش کار کنین.
کای:خیلی خب من میرم..قبل از رفتن هم یه سر به شیومین میزنم ببینم تو دوربینای مدار بسته چیزی پیدا کرده یا نه.
بک:خوبه برو..فردا میبینمت!
کای دستی تکون داد و به سمت در رفت
سهون:منم برم دیگه..هیونگ خیلی مراقب خودت باش باشه؟
بک:باشه حواسم هست...راستی سهون لوهان پیشه یوله...امشب یکم دیر میاد من جایی کار دارم ازش خواستم مراقب یول باشه..
سهون:باشه هیونگ اشکالی نداره..تا هروقت بخوای میتونه پیش چان بمونه فقط کارت چیه؟؟میخوای پیشت بمونم؟
بک:نه نمیخواد...یه کار کوچیکه خودم حلش میکنم...فقط خواستم بدونی لوهان پیش یوله نگرانش نشی!
سهون:باشه پس...فردا میبینمت هیونگ!
بکهیون سری تکون داد و بعد از این که از رفتن سهون مطمئن شد به سمت اتاق خودش رفت و پشت میزش نشست...دستاش رو روی میز گذاشت و تو هم قفلشون کرد و بعد سرش رو روی بازوش گذاشت و به قاب عکس کوچیک روی میزش چشم دوخت....انقدر به عکس یولش نگاه کرد که متوجه نشد کی هوا تاریک شد...نگاهی به بیرون انداخت و از جاش پاشد
بک:وقتشه!
-----------------------------------------------
ساعت چهار بامداد – منزل بیون
کلافه به صدای خر و پف آروم لوهان که روی کاناپه خوابش برده بود گوش میداد...هیونش هنوز خونه نیومده بود و باعث شده بود استرس بدی به جونش بیوفته...زانوهاش رو توی بغلش کشید و چونش رو روی زانوش گذاشت
چان:کجایی هیون؟؟
به محض این که جملش تموم شد ، صدای وارد شدن رمز در و بعد ورود کسی به خونه به گوشش رسید...سرش رو از روی زانوش برداشت و سرش رو به سمتی که صدا ازش میومد چرخوند
چان:هیون؟
جوابی دریافت نکرد ولی صدای نفس نفس زدن بکهیون به وضوح به گوشش میرسید...حجم نگرانیش چند برابر شد و دستش رو دراز کرد و با خوردن دستش به شکم لوهان تکونش داد و فریاد زد
چان:لوهان..پا...پاشو هیون حالش خوب نیست...لوهـــــــان..
لوهان وحشت زده از خواب پرید و با چشمای درشت شده به چانیول نگاه کرد
لو:چـ..چـ..چی شده؟
چان:هیون...هیونم خوب نیست...ببین چشه منه لعنت شده حتی نمیتونم ببینمش...برو ببین زخمی شده؟؟؟..صـ..صدای نفساش...برو دیگـــــــــه!
تیکه آخر حرفش رو داد زد که باعث شد لوهان از جاش بپره و با چشماش دنبال بکهیون بگرده...با دیدن بکهیون که روی زمین کنار در نشسته و پاهاشو دراز کرده و رنگش پریده و درحالی که شدیدا نفس نفس میزنه به یه نقطه خیره شده ، ترسید و همزمان با داد زدن اسمش به سمتش رفت
لو:بکهـــــــــــیون؟؟...خدای من بکهیون چت شده؟؟
نه تنها واکنشی از سمت بکهیون ندید بلکه بدون این که بکهیون تغییر حالتی تو صورتش بده یا بغض کنه ، قطره های درشت اشک دونه دونه روی گونه هاش افتادن....اروم نالید
لو:بکهیون!...چه بلایی سرت اومده؟
بکهیون بدون این که بهش نگاه کنه با صدای آرومی جواب داد
بک:ممنون که پیش یول موندی...لطفا تنهامون بذار..فردا همه چیو میگم...ا..الان نمیتونم!
لو:ولی..
بک:لطفا!
لو:با..باشه اگر چیزی خواستی بهم زنگ بزن!
بعد از رفتن لوهان ، چانیول طاقت نیاورد و از روی کاناپه بلند شد و نهایت سعیش رو کرد که بدون برخورد با چیزی خودش رو به بکهیون برسونه اما با گیر کردن پاش به لبه میز ، با شدت روی زمین افتاد و دادش از شدت درد درومد
چان:عــــــــــــــاخ!
با صدای دادش بکهیون تکون ریزی خورد و به سمت چانیول رفت و فوری بغلش کرد و مشغول برسی بدنش شد
بک:یول...یول خوبی؟؟کجات درد گرفت؟؟....یول...
چانیول بدون این که به درد دست و زانوش اهمیت بده ، با کشیدن دستش روی بدن بکهیون صورتش رو پیدا کرد و با دستاش صورتش رو قاب گرفت
چان:هیون...هیونم چت شده...چرا انقدر سردی؟؟؟...صورتت یخ کرده هیونم...چرا گریه کردی؟؟
بکهیون محکم تر چانیول رو بغل کرد و با خم کردن سرش ، پیشونیش رو به پیشونی چانیول چسبوند و قطره اشکش روی گونه چانیول افتاد که چانیول نالید
چان:هیون!
بک:جانم...جانِ هیون؟
چان:چیشده؟چرا انقدر دیر اومدی؟؟...چه بلایی سرت اومده؟
بک:یول...اون تمام مدت داشت نقش بازی میکرد...اون..اون دروغ میگفت یول...اون..
چان:کی هیونم؟؟راجب کی داری حرف میزنی؟
بک:من...من بهش شک کردم و رفتم دفترش...یواشکی...فلش بک – سه ساعت قبل ، یک بامداد
چون لباسای تنش همه مشکی بودن ، فقط دستکش و اسلحه اش رو برداشت و از دفترش بیرون رفت
سوار ماشینش شد و بی وقفه به سمت دفتر فرماندار روند...بعد از پارک کردن ماشینش بی صدا و اروم خودش رو به در اصلی دفتر رسوند..دوتا میله باریک فلزی از جیبش بیرون کشید و وارد قفل کرد و بعد از کمی ور رفتن باهاش در رو باز کرد...قفل دیجیتال امنیتی رو با رمزی که صبح یواشکی از پشت نگهبانی که داشت کد رو وارد میکرد دیده بود ، غیرفعال کرد و به راحتی به اتاق فرماندار رفت و جلوی صندوقی که از صبح مثل خوره به جون مغزش افتاده بود ، زانو زد...کلیدی که کریس براش فرستاده بود رو بیرون آورد و وارد قفل کرد و با یک چرخش ؛ در صندوق باز شد..چند ثانیه بهت زده به قفل خیره شد و در نهایت با تکون دادن سرش به ادامه کارش مشغول شد
آروم در صندوق رو باز کرد و با دیدن متحتویاتش سردرد تیزی باعث شد چند لحظه چشماش رو ببنده و دستاش رو روی سرش فشار بده...توی ذهنش مدام تکرار میکرد
"امکان نداره"
"امکان نداره"
"امکان نداره"
"امکان نداره"
چشماش رو باز کرد و دستش رو داخل صندوق برد و عکس هارو بیرون کشید...اون صندوق پر بود از عکس های پدرش در مکان های مختلف...عکس های کریس و ماشینش قبل از این که منفجر بشه و در نهایت عکس های خودش در حالت های مختلف و مکان های مختلف...حتی عکس هایی از زمانی که تو کره بود و آخرین عکسی که دید عکس خودش و چانیول و کریس بود...تو همون کافه و احتمالا چند دقیقه قبل از انفجار!
رنگش پریده بود و به سختی نفس میکشید....عکس هارو سرجاشون گذاشت و بعد از قفل کردن صندوق ، کلید رو توی جیبش گذاشت و با نهایت دقت و سرعت از دفتر فرماندار خارج شد و به سمت خونه رفت....تمام مکالماتش با فرماندار و کریس و لحظه هایی که فرماندار با لبخند باهاش حرف زده بود تو مغزش رژه میرفتن و از خودش میپرسید "چطور نفهمیدی؟" "چطور شک نکردی؟" "چطور گولش رو خوردی؟"و.....
پایان فلش بک
به محض این که بکهیون کامل ماجرا رو تعریف کرد چانیول نالید
چان:خدای من...مطمئنی هیون؟؟...شاید...شاید براش اون عکسا رو فرستاده باشن
بک:نمیدونم یول..الان فقط میخوام بغلم کنی تا بتونم یکم بخوابم!
چان:کمکم کن بریم تو اتاق..
بک:یول...کمکت میکنم بریم بالا...کمکم کن بخوابم!..لطفا!
چانیول بوسه ای به گونش زد
چان:هرچی تو بخوای هیونم!
ادامه دارد....
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fanfiction[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...