پارت هجدهم
با لبخندی به افرادی که دور میز نشسته بودن و با خنده هاشون سکوت همیشگی ساحل رو از بین برده بودن نگاه میکرد...نفس عمیقی کشید و سعی کرد استرس بیخودی از یک ساعت پیش به جونش افتاده بود رو نادیده بگیره...
بک:فکر میکنم شبمون فقط الکل کم داره...میرم یکم الکل بیارم چیزی نمیخواین؟
سوهو:یکم چیپس بیار اینا تموم شد!
بک:اممم...باشه دیگه؟
چان:هیچی عزیزم زود بیا
بک:باشه
از جاش بلند شد و وارد خونه شد و مستقیم به سمت آشپزخونه رفت اما قبل از این که وارد آشپزخونه بشه ، زنگ خونه به صدا درومد...به سمت در خونه چرخید و همزمان که به سمتش میرفت با تعجب با خودش زمزمه کرد
بک:یعنی کی اومده؟...همه که اینجان...عجیبه!
درو با لبخند باز کرد اما با دیدن شخص پشت در لبخندش خشک شد و با ناباوری زمزمه کرد
بک:مامان؟
مین هی:به من نگو مامان!
بک:ا..اما چرا؟...تو...تو..مردی..اما بعدش اومدی و..من دیدم...تو بودی که..که..
مین هی:آره...من بودم که اون زن بدرد نخور رو کشتم و انداختم گردن تو و نمیدونم با کدوم دلیل فاکی ای الان اینجایی و هنوز نمردی!..اصلا چطور آزاد شدی؟
بک:من...من مدرک...بابا اونجا...
مین هی:باید میدونستم اون احمق حتی بعد از مرگشم سنگ میندازه جلوی پام!
بک:ولی چرا؟...مگه من باهات چیکار کرده بودم؟
مین هی:تو؟...هیون ، پسر احمقه من!...پدرت به اسم عشق اومد و منو تو اوج جوونیم گرفت و مانع رسیدن به آرزوهام شد...انقدر اون دیک لعنت شدشو توم فرو کرد که تو و داداش حرومیت رو انداخت تو دامنم...هه...من بخاطر شما دوتا بی خاصیت کلی درد تحمل کردم...جوونیم و ارزوهامو تو خونه بابای به دردنخورت از دست دادم...بخاطر شماها...
قدمی جلو اومد و باعث شد بکهیون چهار قدم عقب بره و با چشمای پر از ناامیدی و غم بهش نگاه کنه...پوزخند وحشتناکی زد و ادامه داد
مین هی:کشتن اون پیرمرد فضول خیلی آسون بود و آسون تر از اون کشتن برادرت!
بک:بک..بکبوم...اون..
مین هی:آره بکبوم...خودم ماشینش رو منفجر کردم...دقیقا مثل کریس ووی مزاحم!
بک:نه...نه...چرا...آخه چرا؟
مین هی:اگه همون موقع که تو مخ پوکتون فرو کردم که مُردم ، دست از سرم برمیداشتین اینجوری نمیشد اما اون پیر مرد احمق و برادر احمقترِ تو افتادن دنبال مدارک برای اثبات زنده بودم و همکاری با باند های مختلف...اون بکبوم حرومی تا بیخ گوشم رسیده بود!...اگر توهم قاطی تحقیقات بابات نمیشدی الان مجبور نمیشدم وقتمو با ریختن خون کثیف تو حروم کنم!
بکهیون با چشمایی پر از غم درحالی که بالاخره اشکاش شروع به خیس کردن گونه هاش کرده بودن نالید
بک:ولی تو منو دوست داشتی...تو خودت میگفتی...تو...تو..مامانم بودی!
هقی زد و ادامه داد
بک:فقط چون بابارو دوست نداشتی؟...من همه زندگیم رو بدون تو نتونستم شاد زندگی کنم..تو برای من خیلی با ارزش بودی...مگه من چیکاره بودم؟
مین هی:خیلی داری زر زر میکنی هیون کوچولوی من!..شما ها جوونی منو ازم گرفتین...منم جوونیتون رو میگیرم...این خیلی ساده است!
دستش رو پشتش برد و فوری اسلحشو بیرون کشید و قلب بکهیون رو هدف گرفت و با پوزخند گفت
مین هی:خداحافظی کن مامانی ببینه!
بکهیون چشماشو بست تا بی رحمی مادرش رو بیشتر از این نبینه و باعث شد اشکای تازه ای روی گونش بریزه...صدای شلیک گلوله باعث شد تکون کوچیکی توی جاش بخوره اما وقتی چیزی حس نکرد ، چشماشو باز کرد و با مرد قد بلندی که خودشو سپرش کرده بود روبه رو شد...
بک:جو...جونگـ...
کای قدمی به عقب اومد و نزدیک بود بیوفته که دستای بکهیون از زیر بازوهاش رد شدن و دور سینش پیچیدن...بکهیون با احساس خیسی دستش به کای که زانوهاش شل شد و تو بغلش افتاد نگاه کرد و با ناباوری به حجم خون زیادی که از سینه کای جاری بود نگاه کرد...
همون لحظه در شیشه ای باز شد و چانیول فریاد زنان وارد خونه شد و با دیدن صحنه رو به روش ساکت شد و با بهت به مین هی و کای که درحال جون دادن تو بغل بکهیون بود نگاه کرد...مین هی اهی کشید و دوباره قلب بکهیون رو نشونه گرفت و همزمان با صدای فریاد چانیول ، باره دیگه صدای گلوله توی خونه پیچید..این بار پنج بار و پشت سر هم...
از بین همه افراد حاضر در صحنه فقط شیومین متوجه عکس العمل سریع بکهیون شده بود...وقتی مین هی بکهیون رو دوباره نشونه گرفته بود ، بکهیون بی هیچ فکری اسلحه خودش که روی میز کنار پاهاش بود رو برداشت و هر چی گلوله توی اسلحه داشت رو توی بدن مادرش خالی کرده...
وقتی بدن سوراخ سوراخ شده ی مین هی روی زمین افتاد ، بالاخره زانوهای بکهیون هم به لرزه افتادن و همراه با کای روی زمین افتاد...اسلحه رو به گوشه ای پرت کرد و بی توجه به افرادی که از شدت شوک خشک شده بودن ، بالا تنه کای رو بغل کرد به هق هق افتاد....
کیونگسو با شنیدن صدای بلند هق هق بکهیون ، بالاخره از شوک درومد و به سمت کای دوید و رو زانوهاش افتاد و دست کای رو گرفت...از شدت شوک هنوز نمیتونست حرف بزنه و فقط میتونست با التماس توی چشماش به عشقش خیره بشه و اشک بریزه....بکهیون نگاهی به سینه غرق خون کای کرد و بعد دست خونی و لرزونش رو بالا آورد و موهای کای رو از صورتش کنار زد و با گریه نالید
بک:هیونگ..
جونگین لبخند بی جونی برخلاف چشمای پر از اشکش زد و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما بی اختیار عق زد و حجم زیادی خون از بین لباش بیرون ریخت...کم کم بقیه افراد حاضر از شوک خارج شدن و به سمتشون رفتن و دورشون زانو زدن..سوهو فوری با اورژانس تماس گرفت و گوشه ای کنار چانیول که با نگرانی به بکهیون خیره شده بود نشست..
جونگین سرفه دردناکی کرد و دوباره لبخند ضعیفی زد و سعی کرد با دهن پر از خونش حرف بزنه
کای:پس...
بخاطر خون توی دهنش نمیتونست حرف بزنه و سرفه اش میگرفت...بین سرفه هاش با صدای ضعیفی گفت
کای:پس...بالاخره بـ...بهم دوبا...ره...گفـ...تی...هیونگ!
بکهیون خم شد و پیشونی کای رو بوسید و محکم تر بغلش کرد
بک:چرا هیونگ....چرا اینکارو کردی؟...اصلا چرا اومدی توی خونه ها؟...چرا هیونگ چراااا...
کای:من..تو..آشپزخونه..بو...دم...شنیدم حر...حرفاشو...بکهـ..
دوباره عق زد و مقداری خون روی لباس بکهیون بالا آورد
کای:من..تمام عمرم با کـ...کیونگم خو..شبخت...بودم..اما تو هیچوقت خوشبختی ر....رو حس نـ..نکردی...تو تازه داشتی خو..شبختی رو..شا..دی رو حس می..میکردی..نمی..تونستم..بذارم وقتی هنوز لـ..لمسش نکردی..بـ..می..بمیری..
بک:هیونگ..من خیلی دوست دارم...قسم میخورم همیشه دوست داشتم....متاسفم و ممنونم هیونگ..
کای لبخندی زد و به کیونگسو نگاه کرد و به سختی دستاشو از هم باز کرد و کیونگسو هم بلافاصله بدن نیمه جونش رو از بین دستای بک بیرون کشید و خودش بغلش کرد
کای:خـ...خیلی دو..ست..دارم سو..خیلی بخاطرم ا...اشک نریز و خو...خوشبخت شو...بک..رو به تـ..تو و تورو به بک می..میسپارم.......منو..ببـ..ببوس لطفا!
سو:منم...منم دوست دارم عزیزم...امبولانس زود میرسه عزیزم یکم دیگه تحمل کن..
بلافاصله خم شد و لبای خونی کای رو بین لبای خودش کشید و مشغول بوسیدنش شد اما با حس نکردن جوابی از کای ، اتصال لبهاشون رو قطع کرد و به چشمای باز کای نگاه کرد
سو:جو...جونگ...چرا...چرا همراهیم نمیکنی عزیزم؟
بکهیون خم شد تا دست کای رو بگیره اما دست کای از بین انگشتاش لیز خورد و بی هیچ حسی روی زمین افتاد...صدای هین لوهان توی سالن پیچید و سهون بلافاصله با بغل کردنش سعی کرد نذاره دیگه صحنه غمگین رو به روش رو ببینه...بکهیون دست لرزونش رو با شوک جلوی بینی کای گرفت و وقتی نفس کشیدنش رو حس نکرد ، هقی زد و با ناباوری سعی کرد نبضش رو پیدا کنه...اما...
جونگین با چشمایی باز و خیره به صورت عشقش بدون این که به آخرین خواستش یعنی بوسیدن کیونگسو برسه ، مُرده بود....بکهیون فریاد زد و شروع به لرزیدن کرد
بک:هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونگ...
بلافاصله صدای جیغ کیونگسو هم بلند شد و چانیول فوری بکهیون رو از پشت بغل کرد و محکم بین بازو های خودش نگه داشت و پا به پای بکهیون اشک ریخت...شیومین خودشو به کیونگسو رسوند و مثل چانیول سعی کرد کیونگسو رو آروم کنه و از جنازه غرق خون کای دورش کنه....سوهو درحالی که بی صدا اشک میریخت ، خودشو جلو کشید و انگشتاشو روی چشمای کای گذاشت و چشماشو بست و وقتی دستش رو برداشت همه شاهد قطره اشکی بودن که از بین پلکای بسته کای بیرون اومد و روی زمین افتاد
بکهیون بلند تر داد زد و چنگی به سینه خودش زد...حس میکرد دوباره داره دچار حمله عصبی میشه...فشار های پشت همی که بهش وارد شده بود رو نمیتونست تحمل کنه...اول فهمید دستور قتل پدرش رو مادرش داده بود و بعد فهمید بدون این که برای آخرین بار برادرش رو ببینه از دستش داده بود و اونم کار مادرش بوده و بلافاصله اسلحه مادرش قلبش رو نشونه گرفته بود و در آخر خودش مادرش رو سوراخ سوراخ کرده بود چون کای داشت تو دستاش جون میداد و قدرت منطقی فکر کردن رو ازش گرفته بود و ضربه آخر ، از دست دادن جونگین...نفساش به شماره افتاد و چشماش سیاهی رفت و وقتی حس میکرد داره میره تا به پدر ، برادر و پسر داییش توی اون دنیا بپیونده ، صورت نگران و خیس از اشک چانیول رو دید که لبهاش داره تکون میخوره و چیزی میگه...کم کم تونست صدای چانیول رو از بین داد و فریاد های کیونگسو تشخیص بده که ازش میخواد نفس بکشه....بی اختیار همراه با چانیول شروع به نفس کشیدن کرد و بعد از چند دقیقه حمله عصبیش به پایان رسید...حس میکرد کل انرژیش تخلیه شده و پلکاش دارن روی هم میوفتن....قبل از این که خوابش ببره چنگی به لباس چانیول زد و ضعیف نالید
بک:بغلم کن یول!
و بلافاصله بین بازوهای یولش آروم گرفت و پلکاش بسته شد...
ادامه دارد...دلم خواست این عکسو بذارم براتون نمیدونم چرا😂
______________________
سورپرایززززززز😬
دوست عزیزم بیا که بخاطر تو زودتر آپ کردم😊
پارت بعدی پارت آخره😢
KAMU SEDANG MEMBACA
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fiksi Penggemar[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...