پارت دوازدهم
با ناراحتی به چانیول که ناخن هاشو میجوید و نفس های عمیق میکشید نگاه کرد...کنارش روی صندلی نشست و دستش رو روی کمرش کشید
لو:چانیولا...بکهیون اینجا هم نبود...نگران نباش و انقدر خودتو اذیت نکن...میدونم خیلی نگرانشی ، من نگرانشم ولی ازت خواهش میکنم...اینجوری ادامه بدی به خودت آسیب میزنی و میدونی که بالاخره ما میتونیم بکهیونو پیدا کنیم و اون موقع میخوای من جلوش شرمنده بشم؟؟..یا خودت چی چطور میخوای تو چشماش نگاه کنی و بگی چون تو نبودی خودمو داغون کردم درصورتی که میدونستم اذیت میشی و نگرانمی!
چان:مشکلی نیست چون من نمیتونم تو چشماش نگاه کنم!
لو:اوه خدای من چانیول....تا کِی میخوای ادامه بدی؟...وقتی بکهیون بهت قول داد چشمات خوب میشه ، یعنی خوب میشه!...مگر این که به بکهیون اعتماد نداشته..
چان:دارم...به هیونم بیشتر از هرکسی اعتماد دارم...
لو:خوبه پس مراقب خودت باید باشی تا وقتی که بکهـ...
با به صدا در اومدن گوشیش ، جملشو ناقص گذاشت و به صفحه گوشیش نگاه کرد
لو:کیونگسوعه...حتما وسایلشو برداشته و میخواد بیاد کمک!
گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و به چانیول نگاه غمگینی انداخت
لو:کیونگ..کارت تمو....
کیونگسو:لو...بکهیون اینجاست...با چان بیاین خونه من...لطفا به بقیه هم خبر بده!
صورت چانیول بلافاصله به سمت لوهان برگشت و لوهان تونست برق خوشحالی رو توی چشماش ببینه
لو:چند دقیقه دیگه اونجاییم!
گوشی رو قطع کرد و فوری به سهون پیامی ارسال کرد و به چانیول کمک کرد تا سوار ماشین بشه...انقدر با عجله و سرعت به سمت خونه مجردی کیونگسو رفت که مسیر یک ساعته رو توی بیست دقیقه رفتن..با خاموش شدن ماشین ، چانیول درحالی که با لبخند محوی اسم بکهیونش رو زمزمه میکرد ، خودش رو از ماشین بیرون انداخت و منتظر لوهان شد تا هدایتش کنه...با رسیدن به در ، چانیول با عجله به در چسبید و تند تند مشتاش رو روی در کوبید و داد زد
چان:هیووون...هیونم من اومدم...هیون....هیوووون...هیو...
با باز شدن در ، ساکت شد و با لبخند گشادی زمزمه کرد
چان:هیونم؟
کیونگ:متاسفم چان ولی من هیونت نیستم!...بیاین تو..
کیونگسو دست چانیول رو گرفت و به سمت کاناپه رفت و دست چانیول رو روی موهای بکهیون گذاشت و بعد از چانیول فاصله گرفت
کیونگ:هیونت اینجاست رو مبل خوابیده...
چانیول اروم دستش رو روی موهای بکهیون کشید و بعد روی صورتش گذاشت و با وحشت به جایی که احساس میکرد کیونگسو اونجاست نگاه کرد
چان:چـ...چرا انقدر سرده؟...روش پتو نکشیدی؟
کیونگ:کشیدم ولی حالش خوب نیست...خون زیادی از دست داده و درد رو مدت طولانی تحمل کرده...چون پزشک نیستم نمیتونم خون و مسکن براش تهیه کنم....باید امیدوار باشیم بکهیون مثل همیشه قوی باشه و از پسش بر بیاد...کل آشپزخونم پر از خونه من میرم تمیزش کنم لطفا حواستون بهش باشه..
چانیول به آرومی پلکی زد و دوقطره اشک روی گونه هاش افتاد..با کشیدن دستش روی بدن بکهیون لبخند تلخی زد و بی توجه به لوهان ، روی مبلی که بکهیون روش بیهوش بود خم شد و بالاتنه بکهیون رو بلند کرد و خودش روی مبل نشست و سر بکهیون رو روی پای خودش گذاشت...با دست چپش ، دست بکهیون رو پیدا کرد و محکم نگه داشت و با دست راستش مشغول نوازش موهای بکهیونش شد...کمی خم شد و با کشیدن لبهاش روی صورت بکهیون تونست گونه اش که دیگه مثل قبل برجسته نبود رو پیدا کنه...لبهاش رو روی گونش گذاشت و طولانی و با دلتنگی بوسید...
بک:یو...
صدایی از بکهیون شنید و با خوشحالی زمزمه کرد
چان:هیونم بیدار شدی؟
لو:بهوش نیومده چان...داره ناله میکنه و اخم کرده...فکر کنم درد داره!
صورت چانیول مچاله شد و هقی زد و بالاتنه بکهیون رو بین بازوهاش گرفت و سرش رو تو گردن بکهیون فرو کرد و زمزمه کرد
چان:هیونم...عزیز دلم بیدار شو...بیدار شو تا بتونی مسکن بخوری...هیونم پاشو و صدام کن دلم برای صدات داره پرپر میزنه...هیون...هیونم...مرد کوچولوی من پاشو...انقدر مظلومانه ناله نکن شیرینم...من...طاقت ندارم هیون..بیدار شو...
با بلند شدن صدای هق هق هاش ، صدای ناله های بکهیون هم بلندتر شد و لوهان با ناراحتی به اون غول دومتری که مثل بچه ها اشک میریخت و بکهیون که اونطور مظلومانه تو عالم بیهوشی ناله میکرد ، نگاه کرد و لبهاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه که صدای در بلند شد...از اون زوج بدشانس فاصله گرفت و درو باز کرد و به چهره آشفته سهون ، کای و شیومین نگاه کرد
لو:حالشون خوب نیست...نه بک و نه چان هیچکدوم خوب نیستن...یکیتون بکهیون رو ببره طبقه بالا و روی تخت بخوابونه منو کیونگ نمیتونیم بدون اذیت کردنش جابجاش کنیم
سهون سری تکون داد و به سمت شونه های لرزون چانیول رفت و به ارومی سر چانیول رو نوازش کرد و با صدای آرومی گفت
سهون:چانیول...بذار ببرمش رو تخت..اینجا جفتتون اذیت میشین...
چان:منه احمق حتی نمیتونم تا اتاق ببرمش...باشه ببرش منم میام!
با فاصله گرفتن چانیول از بدن بیجون بکهیون ، سهون آروم خم شد بکهیون رو روی دستاش بلند کرد...به محض بلند کردن بکهیون ، بکهیون ناله بلندی کرد و باعث شد چانیول دوباره هق بزنه...
کای به سمت چانیول رفت و با گرفتن بازوش ، از روی مبل بلندش کرد و از پله ها بالا برد و به سمت اتاق رفت و کمکش کرد کنار بکهیون روی تخت دراز بکشه...
-----------------------------------------------
تمام بیست و چهار ساعت بعد ، چانیول پا به پای ناله های مظلومانه ی بکهیون ، گریه کرد انقدر که صبح روز بعد از شدت سر درد و چشم درد همراه بکهیون ناله میکرد....کم کم نتونست درد رو تحمل کنه و بالاخره همونطور که بکهیون رو بین بازوهاش گرفته بود ، پیشونیش رو به شقیقه عرق کرده بکهیون چسبوند و اجازه داد تا آرامشی که از وجود هیونش میگرفت ، تمام بدنش رو فرا بگیره و به آرومی بخوابه...
چند دقیقه بعد از سنگین شدن خواب چانیول ، بکهیون ناله بلندی کرد و آروم آروم پلکاش از هم فاصله گرفتن...سعی کرد با لیس زدن لباش از شدت سوزش لبهاش بخاطر خشکی بیش از حد کم کنه اما حتی زبونش هم خشک بود و تلخی بدی رو تو دهنش حس میکرد...آروم نالید
بک:آ..ب...
با نگرفتن جوابی ، پلکی زد و نفس عمیقی کشید و تازه متوجه سنگینی روی سینش شد...نگاهی به سینش انداخت و دست روی سینش رو تا رسیدن به صاحبش با نگاهش دنبال کرد و با دیدن چانیول لبخند ضعیفی بخاطر توهم شیرینش زد...شاید بخاطر خونریزی زیادش مُرده بود و بخاطر یکی از کارای خوبش میتونست بعد مرگ یولش رو ببینه...هرچند که ته دلش بخاطر خودش که آرزو به دل مرده بود ، احساس تاسف میکرد...دلش برای خودش میسوخت که بدون دیدن یولش مُرده بود ولی حداقل بعد مرگ....
با باز شدن در و دیدن لوهان دست از افکارش کشید و با تعجب به لوهان نگاه کرد...چه جالب که بعد مرگ حتی لوهان هم میتونست ببینه!
لو:خداروشکر...بالاخره بیدار شدی بک!
با ناباوری به لوهان نگاه کرد و بعد چشماشو بست و سعی کرد آخرین اطلاعات مغزش رو به یاد بیاره....خودشو رسونده بود به خونه کیونگسو...به سختی رمز در رو پیدا کرده و وارد شده بود...بخاطر از دست دادن زیاد خون سرگیجه شدیدی داشت که باعث شد بیوفته روی میز و تمام وسایل بریزه روی زمین...به سختی از روی میز بلند شده بود و تلو تلو خوران خودش رو به آشپزخانه رسونده بود...با سرگیجه زیاد و تاریِ دیدش به زحمت اما با موفقیت تونسته بود جعبه کمک های اولیه رو پیدا کنه...بعدش؟...بعدش در جعبه رو باز کرده بود و چیزی برداشته بود که به خاطر نمیاورد دقیقا چی بود...شل شدن ماهیچه هاش و سقوط روی زمین و بعدش...بعدش؟...دیگه چیزی یادش نمیومد...یعنی ممکن بود نمرده باشه؟!
چشماشو باز کرد و دوباره به لوهان نگاه کرد
لو:حالت خوبه؟...میتونی بشینی؟
زبون خشک و تلخش رو به سختی تکون داد و با صدای خیلی آرومی جواب داد
بک:تو..اینجا...
کیونگ:من بهش زنگ زدم...سرگیجه یا درد داری؟
بکهیون دستی روی باند دور شکمش کشید و لبخند کج و کوله ای تحویل کیونگسو داد و به سختی جواب داد
بک:ممنونم و...
سرفه ای بخاطر خشکی بیش از حد دهان و گلوش کرد که باعث شد درد شدیدی توی پهلو و شکمش بپیچه...ناله ای کرد و از شدت درد چشماش رو بست و بعد از چندتا نفس عمیق ادامه داد
بک:و متاسفم...بابت گندی که...به خونت زدم...جز اینجا جایی نداشتم که برم..
کیونگ:مشکلی نیست..خوشحالم که بهم اعتماد کردی و اومدی خونه ی من...میتونی بشینی؟باید یه چیزی بخوری خیلی خون از دست دادی و به شدت ضعیف شدی..
بک:قبلش...آب..لطفا بهم آب بده دارم خفه میشم...
کیونگسو سری تکون داد و از پارچ روی میزش کمی آب ریخت و کنار بکهیون روی تخت نشست و دست آزادش رو زیر سر بکهیون برد و سرش رو بالا آورد و لبه ی لیوان رو روی لب بکهیون گذاشت و کمی کج کرد و منتظر شد تا بکهیون آروم آروم آب رو قورت بده...آخرای آب بود که چانیول توی خواب تکونی خود و دستش به زخم بکهیون خورد...بکهیون با احساس درد شدید ، تکونی خورد و ناله ای کرد که باعث شد آب توی گلوش بپره و با شدت سرفه کنه...کیونگسو فوری لیوان رو از لبهای بکهیون فاصله داد و دستش رو از زیر سر بکهیون بیرون کشید و فورا دست چانیول رو از روی شکم بکهیون برداشت و با ناراحتی به صورت سرخ بکهیون نگاه کرد...بکهیون سعی کرد تنفسش رو منظم کنه تا کمتر سرفه کنه...نفس عمیقی کشید و چشماشو بست...
اتاق توی سکوت فرو رفته بود و فقط صدای نفس نفس زدن از روی درد بکهیون به گوش میرسید...صدای ناله بکهیون بلند شد و باعث شد لوهان و کیونگسو با نگرانی بهش نگاه کنن
بک:سو..عاح...لطفا یه مسکن بهم بده...خیلی درد دارم...سرمم یکم گیج میـ...
چان:هیون!؟
بکهیون با شنیدن صدای خشدار و خوابالوی چانیول ، ساکت شد و با دلتنگی به چانیولِ خوابالو که موهای فرفریش رو صورتش ریخته بودن و چشمای درشتش قرمز و پف دار شده بودن ، نگاه کرد....چانیول با بی طاقتی دوباره صداش کرد و سعی کرد با کشیدن دستاش روی بدن بکهیون ، صورتش رو پیدا کنه
چان:هیونم؟...بیدار شدی؟
بکهیون لبخند بی جونی زد و با حوصله صبر کرد تا دست چانیول به صورتش برسه...به محض این که چانیول تونست صورتش رو پیدا کنه ، لبخندش رو عمیقتر کرد و اجازه داد انگشتای چانیول لبخندش رو لمس کنن...چانیول با شوک به لبهای بکهیون دست کشید و آروم و همراه با بغض زمزمه کرد
چان:هیونم میدونم بیداری..تو..تو داری بهم لبخند میزنی!
بکهیون بوسه ای به انگشتای روی لبش زد و سعی کرد تا دردش توی صداش مشخص نشه
بک:بیدارم یولا...و معلومه که دارم بهت لبخند میزنم...مگه میشه قیافه خوابالو و کیوتت رو ببینم و لبخند نزنم!؟
چانیول بی توجه به این که توسط پسر کنارش کیوت خطاب شده بود ، روی آرنجش بلند شد و با خوشحالی خودش رو روی بکهیون کشید و با ملایمت بالاتنه هیونش رو به آغوش کشید و سرش رو توی گردنش فرو کرد و بوسه آرومی روی شاهرگش زد
چان:هیونم دلم برات تنگ شده بود...نمیدونی تو جون منی؟...چطور تونستی این همه وقت بخوابی و به فکر من نباشی؟...داشتی منو از نگرانی میکُشتی هیون...دیگه اینکارو..باهام نکن هیون...لطفا...التماست میکنم دیگه منو با ترس نبودنت عذاب نده..من...
بکهیون با ناراحتی دستاش رو بالا آورد و بازوهاش رو دور چانیول پیچید...به وضوح میتونست حس کنه چانیول نسبت به آخرین باری که تو بغلش بود ، لاغرتر شده...بوسه ای به گوش چانیول زد و به آرومی سرش رو از تو گردن خودش بیرون کشید و به چشمای پر از اشکش نگاه کرد...چانیولش از وقتی چشماش رو از دست داده بود خیلی حساس شده بود و مثل بچه ها با کوچکترین اتفاقی چشمای درشتش پر از اشک میشد...بوسه ای به لبهای لرزونش زد و با ملایمت زمزمه کرد
بک:ببخش یولا...نمیخواستم نگرانت کنم..منم دلم برات تنگ شده بود یول!...نظرت چیه الان بلند شی و به تاج تخت تکیه بدی و اجازه بدی تو بغلت لَم بدم هوم؟...خیلی دلم برای تو بغلت بودن تنگ شده یول!
چانیول به آرومی سر تکون داد و از روی بکهیون کنار رفت و به تاج تخت تکیه داد و منتظر شد تا بکهیون بهش تکیه بده...بکهیون با ناراحتی به لوهان و کیونگسو که با چشمای پر از اشک بهشون خیره شده بودن ، نگاه کرد و لب زد
بک:کمکم کنین بشینم.
لوهان بی هیچ حرفی جلو رفت و به بکهیون کمک کرد و بکهیون محکم لباش رو گاز گرفت تا بخاطر درد ناله نکنه و یولش رو بیشتر از این عذاب نده...وقتی کمرش به سینه و شکم چانیول چسبید ، نامحسوس نفس راحتی کشید و سرش رو به شونه چانیول تکیه داد و چشماشو بست...چانیول بوسه ای به موهای هیونش زد و با یکی از دستاش ، دست بکهیون رو گرفت و با دست دیگش مشغول نوازش موهای بکهیون شد
کیونگ:میرم یه چیزی بیارم بخورین...چانیول توهم باید بخوری دو روزه هیچی نخوردی!
بکهیون با ناراحتی نالید
بک:یول!...چرا اینکارو میکنی؟؟...چرا نگران خودت نیستی؟
چانیول لپش رو به سر بکهیون تکیه داد و به آرومی زمزمه کرد
چان:نگرانی برای تو مثل یه سنگ توی گلوم بود...نه میتونستم نفس بکشم و نه میتونستم چیزی بخورم...تو جون منی هیون چطور انتظار داری وقتی جونم تو خطر بود چیزی میخوردم؟...چطور انتطار داری وقتی جونم زخمی و پر از درد بود به فکر خودم میبودم؟...اما حالا که جونم اینجاست...تو بغل خودم..درحالی که سالمه و به آرومی نفس میکشه ، منم میتونم نفس بکشم ، غذا بخورم و به فکر خودم باشم!
بکهیون لبخندی زد و دست آزادش رو بالا آورد و روی گونه ی چانیول گذاشت و سر خودش رو جابجا کرد و با خم کرد گردنش ، به بالا نگاه کرد...
بک:رمانتیک شدی یول!...انقدر الان جنتلمن بنظر میای که میخوام ببوسمت!
چان:و این جنتلمن با کمال میل این درخواست بوسه رو قبول میکنه!
با پایین اومدن سر چانیول ، بکهیون لبهاشو رو لبای یولش گذاشت و چشماش بسته شد...با دلتنگی و عشق مشغول بوسیدن هم بودن که در دوباره باز شد و صدای جونگین باعث شکسته شدن بوسه شد
کای:خدای من بک...بیدار شدی!
جونگین با بغض آشکاری به سمت تخت رفت و بی هیچ حرف اضافه ای ، شونه های بکهیون رو گرفت و به سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد و پیشونیش رو روی شونه بکهیون گذاشت...بکهیون با صبوری اجازه داد پسردایی عزیزش رفع دلتنگی کنه و بی هیچ اعتراضی دستش رو روی موهای کای کشید و با مهربونی گفت
بک:هی جونگ...من خوبم!
همون لحظه صدای خشمگین سهون بگوش رسید و باعث اخم شدید بکهیون شد
سهون:خدای من هیونگ...تو چیکار کردی؟؟...چرا فرار کردی؟...چرا یه همچین دردسری درست کردی؟...فقط باید میذاشتی ببرنت و درمانت کنن...خیلی اشتباه کردی!!!
بکهیون پوزخندی زد و همونطور که موهای جونگینِ ساکتِ توی بغلش رو نوازش میکرد و با دست دیگش دست یولش رو نگه داشته بود جواب داد
بک:چاره ای جز فرار نداشتم...به محض این که برمیگشتم زندان منو میکشتن بدون این که بیگناهیم روثابت کنم...(پوزخند با صدایی زد)..هرچند احتمالا به زودی برمیگردم زندان چون یه عوضیِ آدم فروش اینجاست و مطمئنن گزارشمو داده و منتظره رئیسش بیاد تا مثل یه سگ خوب جلوش دُم تکون بده و بگه هی مرد من استخونم رو پیدا کردم وقتشه بهم پاداش بدی!
سهون با نارحتی به هیونگ عصبانیش نگاه کرد و جواب داد
سهون:هیونگ بذار توضیح بدم..من مجبور بودم که...
بک:احتیاجی به توضیحت ندارم اوه سهون...دیگه بهت اعتماد ندارم و پشیمونم که بخشیدمت...
سهون:هیونگ لطفا بذار حرف بزنم من..
بک:حرفت به دردم نمیخوره...نشونم بده که یه لاشخوره عوضی نیستی!
سهون:با نجات دادنت بهت اثبات میکنم هیونگ...فقط لطفا ازم متنفر نشو..
بکهیون به آرومی از جونگین جدا شد و دوباره به سینه چانیول تکیه داد و با نگاه سردی به سهون خیره شد
بک:بعدا که از این وضعیت خلاص شدم راجبش حرف میزنیم..الان واقعا درد دارم و میخوام استراحت کنم...کیونگسو لطف میکنی یه چیزی بیاری یول بخوره؟..برای منم هرچی فکر میکنی لازمه با یه مسکن قوی بیار لطفا...بقیتون هم برگردین خونه هاتون تا یوقت پلیس مشکوک نشه...
ادامه دارد...________________________________
سلام✋دوستانی که ووت میدین و با کامنتاتون بهم انرژی میدین و سایلنت ریدرای عزیز ، ببخشید دیر شد من امروز واقعا درگیر بودم و خیلی خستم!
امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین!
💙❤💜
YOU ARE READING
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fanfiction[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...