Part 9💙

200 48 33
                                    

پارت نهم
با شنیدن صدایی از پشت سرش برگشت و با لوله تفنگی که به سمتش نشونه گرفته شده بود مواجه شد
-بیون بکهیون تکون نخور...دستات رو جایی نگه دار که بتونم ببینمشون و با یک دستت اسلحتو بنداز.
پلکاشو محکم روی هم فشار داد و فحشی زیر لب به مامور رو به روش داد
بک:باشه..آروم باش رفیق...ببین میخوام با این دستم اسلحمو بیرون بکشم!
هردو دستش رو بالا برد و کنار سرش نگه داشت و با دست راستش اروم اسلحش رو بیرون کشید و روی زمین گذاشت...
بک:نمیدونم چرا داری اینجوری باهام برخورد میکنی..من فرمانده بیونم...از گروه ویژه ویهوم!
-دیگه نیستی!
مامور جلو رفت و بکهیون رو مجبور کرد زانو بزنه و دستش رو سمت کمر خودش برد تا دستبندی بیرون بکشه و بکهیون رو بازداشت کنه
-بیون بکهیون تو دیگه جزو نیروی نظامی این جزیره نیستی و الان به جرم قتل کریس وو بازداشتی..اجازه داری سکوت کنی وگرنه از حرفات در دادگاه علیه خودت استفاده میشه...دولت این حق رو بهت میده که یک وکیل برای خودت بگیری و اگر نمیتونی ، دادگاه بهت یکی میده!
بکهیون نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت
بک:واقعا متاسفم!
مامور کمی خم شد و به لبای بکهیون نگاه کرد
-چی گفتی؟
بک:متاسفم!
قبل از این که مامور بخت برگشته تحلیل کنه بکهیون چرا عذرخواهی کرده ، بکهیون محکم با سرش توی صورت مامور کوبید و دستش رو پیچوند و قبل از این که مامور بتونه به خودش بیاد ، به سمت پایین دوید ولی با تعداد زیادی مامور روبه رو شد که به سمت بالا میومدن پس فوری چرخید و به سمت پشت بوم رفت و با پریدن روی سقف ساختمون های کناری بالاخره تونست از دست مامورا فرار کنه و به سمت خونه سهون دوید...مطمئن بود چون از سهون رفع ابهام شده فعلا به اون کاری ندارن و اول خونه خودش و کای رو بازرسی میکنن...
تقریبا به وسطای راه رسیده بود که ایستاد و چند لحظه به فکر فرو رفت و با یاداوری فرماندار ، دندوناش رو محکم روی هم فشار داد و بعد به جای خونه سهون ، به سمت جایی که فکر میکرد میتونه توش سوهو رو پیدا کنه رفت..
با دیدن سوهو که کنار کامیون غذاش نشسته بود و ابجو میخورد ، نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت
بک:سوهو شی؟
سوهو:کُره ای؟...اوه تویی؟..فرمانده کوچولوی سهون!...اینجا چیکار میکنی؟
بک:سوهو به کمکت احتیاج دارم و قول میدم جبران کنم..
سوهو:باز چه اطلاعاتی لازم داری؟
بک:اسلحه!
سوهو:چی؟
بک:میدونم که میتونی بهم اسلحه بدی...خواهش میکنم من بهش احتیاج دارم!
سوهو:دیوونه ای؟...من آزادی مشروط دارم...یه اسلحه میتونه منو برگردونه به زندان...من اسلحه ندارم...
بک:من به کسی گزارش نمیدم سوهو...قسم میخورم..
سوهو:تو پلیسی من چطوری بهت اعتماد کنم؟؟
بک:نیستم...(چشماشو بست و نفس عمیقی کشیسد)..دیگه نیستم!
سوهو با دیدن چهره غمگین بکهیون دلش سوخت و با دلسوزی گفت
سوهو:چون به سهون اعتماد دارم...به توام اعتماد میکنم ولی لطفا کار اشتباهی نکن!
بک:ممنونم سوهو شی...خیلی ممنونم!
سوهو:سوهوی خالی...یه جوری میگی سوهو شی انگار همسن باباتم!...دنبالم بیا!
-----------------------------------------------
نگاهی به آسمون تیره ی بالای سرش کرد...به نظر هوا اونقدر تاریک شده بود که کسی متوجهش نشه....آروم از دیوار بالا رفت و از لای پنجره ی نیمه باز اتاق سهون وارد شد...با دیدن شخصی روی تخت که به پهلو و پشت به پنجره خوابیده بود ، نفسش رو حبث کرد...با دیدن قد بلند شخص فکر کرد اون سهونه که خوابیده..چند قدم جلوتر رفت و سعی کرد با وجود تاریکی اتاق ، چهره سهون رو ببینه...میترسید بلایی سرش بیاد و دیگه نتونه هیچوقت دونگسنگ عزیزشو ببینه...با دیدن چشمای درشت و نیمه باز فرد خوابیده ، کمی جا خورد و با خوشحالی جلو رفت...اون یولش بود نه سهون...درسته اومده بود برای آخرین بار یولش رو ببینه اما انتظار نداشت به این زودی ببینتش!
کنار تخت زانو زد و با مهربونی شروع به نوازش موهای چانیول کرد...کمی خودش رو جلو کشید و بوسه نرمی به موهای چانیول زد....لبخند غمگینی زد و اجازه داد قطره اشکی که چندساعت بود تلاش میکرد از بین پلکاش فرار کنه ، روی گونش بیوفته...با حفظ لبخندش زمزمه کرد
بک:یول!...بهت گفتن که میام دیدنت؟...ببین اومدم...درسته تو خوابی و نمیفهمی اما من رو حرفم موندم و اومدم برای آخرین بار ببینمت...میدونم قول دادم ببرمت برای درمان چشمای قشنگت اما متاسفم...نمی...نمیخواستم اینجوری تنهات بذارم...من متاسفم یول!....خیلی دوست دارم عزیزم و امیدوارم بتونم دوباره ببینمت...!
اشکاش رو پاک کرد و از روی زمین بلند شد...خم شد و پیشونی چانیول رو بوسید اما صدایی باعث شد سرجاش خشک بشه
چان:منم دوست دارم هیون!
با چشمایی درشت شده از چانیول فاصله گرفت
بک:بیداری یول؟
چان:بیدارم...بدون تو نمیتونم راحت بخوابم!
بکهیون لبخندی زد و کنار چانیول نشست و به تاج تخت تکیه داد
بک:نمیخوای بغلم کنی؟..دلت...برام تنگ نمیشه؟
چان:نمیتونم...اون سهون احمق دستمو بسته به تخت!
بکهیون آروم خندید و کمک کرد چانیول از حالت دراز کش خارج بشه و نیمه نشسته ، به سینه بکهیون تکیه بده...بکهیون بینیش رو به موهای چانیول نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و بعد گونشو به سر چانیول تکیه داد و مشغول نوازش دست آزاد چانیول شد...اروم اروم انگشتای لاغرش رو روی پوست چانیول میکشید و حس خوبی تو چانیول ایجاد میکرد که باعث آروم شدن چانیول میشد
چان:هیون؟
بک:هوم؟
چان:چرا بهم نگفتی تو چه دردسری افتادی؟
بک:خیلی یهویی این اتفاق افتاد یول...من فقط چند دقیقه قبل از این که مامورا بریزن تو دفتر فهمیدم چه اتفاقی افتاده...من تمام سعیمو میکنم بی گناهی خودمو ثابت کنم اما اگه نتونستم...اگر هیچکس باورم نکرد...تو باورم کن یول...باورم میکنی مگه نه؟؟میدونی من تو اون انفجار که چشماتو ازم گرفت نقشی نداشتم!؟
چان:میدونم هیونم...میدونم!...تو پاک ترین کسی هستی که میشناسم...تو هیچوقت اینکارو با منو کریس نمیکنی!
بکهیون لبخندی زد و گردن چانیول رو بوسید و محکم بغلش کرد...چانیول دست آزادش رو روی دست بکهیون گذاشت و لبخند محوی زد...بعد از چند دقیقه ، بکهیون از تخت بیرون اومد و چانیول به جاش به تاج تخت تکیه داد...بکهیون به سمت کمد لباسای لوهان رفت و پلیور یقه اسکی مشکی با شلوار تنگ مشکی بیرون کشید و فوری لباسای خودش رو دراورد و روی تخت انداخت و لباسای لوهان رو پوشید و به سمت چانیول رفت و بغلش کرد و سرش رو تو گردن چانیول فرو کرد و نفسای عمیق کشید...چانیول هم با بغض ، دست آزادش رو دور کمر باریک هیونش پیچید و بوسه های ریزی به موهای نرمش زد
بک:یول من دیگه باید برم...لباسامو نمیتونم ببرم به سهون بگو قایمشون کنه که اگر اومدن خونشو بگردن نفهمن اینجا بودم...براش دردسر میشه..دوست دارم یولی....بیشتر از جونم!
چان:منم دوست دارم هیونی...بیشتر از جونم!
هردو خندیدن و از هم جدا شدن...بکهیون لبهاشو روی لبهای چانیول گذاشت و بوسه ی خداحافظی رو شروع کرد...چند دقیقه همو با تمام وجود بوسیدن تا این که بالاخره بکهیون خودشو عقب کشیدو بلند شد تا بره اما چانیول فوری مچ دستش رو گرفت
چان:هیون...حداقل تا وقتی بخوابم کنارم بمون..میدونی چند وقته کنارم نیستی؟...حداقل بمون و بذار امشبو بتونم بخوابم!
بکهیون بی هیچ اعتراضی ، کنار چانیول دراز کشید و سر چانیول رو بغل کرد و مشغول نوازش موهاش شد و انقدر ادامه داد تا بالاخره یولش آروم گرفت و خوابید...لباشو به پیشونی چانیول چسبوند و طولانی و نرم بوسید و بعد اروم و بدون بیدار کردن چانیول ، از تخت بیرون اومد و پتو رو روی چانیول مرتب کرد و چند لحظه بهش خیره شد و قطره اشکی بی صدا روی گونش افتاد...برای بار آخر پیشونی یولش رو بوسید و با ناراحتی از خونه بیرون رفت و با پای پیاده به سمت دفتر فرماندار رفت
-----------------------------------------------
با رسیدن به دفتر فرماندار نگاهی به اطراف انداخت و به محض این که خواست وارد ساختمون بشه ، نگهبانی جلوش ظاهر شد و سعی کرد با اسلحه به بکهیون شلیک کنه اما بکهیون لگدی به پاش زد و تونست مجبورش کنه اسلحه رو بندازه...با دست خالی با هم گلاویز شدن و بالاخره تونست بعد از خوردن چندتا مشت دردناک ، نگهبان رو بیهوش کنه و وارد دفتر بشه...پشت در اتاق فرماندار وایساد و اسلحشو بیرون کشید و از پر بودنش مطمئن شد و بعد درو باز کرد و درحالی که فرماندار رو هدف گرفته بود ، قدم به قدم به فرماندار نزدیک شد و درفاصله کمتر از یک متریش ایستاد...سر فرماندار بالا اومد و با پوزخندی به بکهیون خیره شد
فرماندار:بکهیون امیدوار بودم اونا دربارت اشتباه کرده باشن اما تو الان....
بک:من اونو نکشتم....کار تو بود...
فرماندار دستش رو به سمت دکمه اضطراری برد اما بکهیون فوری متوجهش شد و فریاد زد
بک:عا عا...تکون بخوری شلیک میکنم...دستاتو بذار روی روی میز!
فرماندار:خیلی خب...(دستاشو روی میز گذاشت)..اسلحه رو بذار کنار تا باهم حرف بزنیم...تو چی میخوای آخه؟؟
بک:میخوام اعتراف کنی!
فرماندار:من هرچی بخوای میگم فقط اسلحه رو بذار کنار..
بکهیون گوشیشو روی حالت ضبط صدا گذاشت و روی میز انداخت
بک:حقیقت رو بگو!
فرماندار:نمیدونم چی میگی!!
بک:ولی من میدونم تو چیکار کردی...همه چیزو میدونم!
فرماندار:پس چرا ماشه رو نمیکشی؟
بک:چون جواب میخوام..حرف بزن عوضــــــی...میدونم پدرم راجب تو تحقیق میکرد...میدونم مامانم زندست و اینم میدونم که تو باهاش همکاری میکنی..اون مین توی ماشین کریس هم کار تو بود...قتل پدرم دستور تو بود یا مادرم؟...دِ حرف بزن لعنتی بگــــــــــــــو...
فرماندار:تو کسی که پدرتو کشت گرفتی...من بهت قدرت دادم..من بهت مصونیت و توانایی دادم...من ازت محافظت کردم و به تو و دوستای بدردنخورت کار دادم...من میخواستم تو و گروهت ادامه بدین...
بک:دروغ نگو تو اینکارارو کردی که جلوی چشمت باشم تا مثل پدرم مزاحمت نشم...بگو تو کریسو کشتی؟؟؟
فرماندار:آره!...آره حالا میخوای چه غلطی بکنی؟؟
بک:من...عـــــــا..
فرماندار با زمین خوردن بکهیون ، به زن رو به روش که شوکر به دست ، به چشمای بسته ی بکهیون خیره شده بود ، نگاه کرد
فرماندار:میبینی؟...پسرت همه چیزو فهمیده مین هی!...حالا باید چیکار کنیم؟
مین هی:باید از شَر بکهیون خلاص شیم!
فرماندار:ولی اون پسرته چطوری....
مین هی:همه چیز تحت کنترل منه!
مین هی با پوزخند ، خم شد و اسلحه بکهیون رو از بین انگشتاش بیرون کشید و بلافاصله به فرماندار شلیک کرد و بعد با دستمال اثر انگشت خودش رو از اسلحه پاک کرد و اسلحه رو دوباره تو دست بکهیون گذاشت و بدون هیچ احساسی ، از اتاق بیرون رفت...
بکهیون صدای محوی مثل آژیر پلیس میشنید اما هنوز نمیتونست چشماشو باز کنه...به سختی چشماشو باز کرد و با تکیه به آرنجش بلند شد و نشست و دستش رو روی گردنش گذاشت...قبل از این که متوجه اطرافش بشه ، صدایی که شنید باعث شد با تعجب چشماشو باز کنه و با ناباوری به فرد رو به روش نگاه کنه..
سهون:اسلحتو بنداز بیون بکهیون تو بازداشتی...
ادامه دارد....
_____________________________________
چرا حتی نصف ویوو ها ووت نداریم؟
دارین دلمو میشکونینا😢

𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora