پارت شانزدهم
سه هفته بعد-بیمارستان ارتشی هاوایی
خیره به دستای لرزون چانیول و صورت رنگ پریده ی بکهیون پوفی کرد و از جاش بلند شد و کنار تخت ایستاد
سهون:آروم باشین پسرا...اینجوری بخواین ادامه بدین قبل از این که بفهمین عمل چشمای این درختِ احمقِ بی خاصیت موفقیت آمیز بوده ، جفتتون سکته میکنین میوفتین رو دستما...!
لوهان هم از روی کاناپه گوشه اتاق بلند شد و کنار سهون ایستاد و گوشت بازوی سهون رو بین دو انگشت وسط و اشاره خودش گرفت و محکم فشار داد و غرید
لوهان:ولشون کن هون نمیبینی چقدر استرس دارن؟
صداشو پایین آورد و نزدیک گوش سهون گفت
لوهان:حق دارن انقدر نگران باشن یادت نیست دکتره گفت احتمال این که عمل موفق باشه و بینایی چانیول کامل برگرده فقط چهل درصده...امیدوارم کاملا خوب شده نمیتونم تصور کنم دیدن فقط با یک چشم و یا فقط دیدن سایه ای از اجسام چقدر میتونه دردناک باشه...دلم براش میسوزه هون!
سهون با شرمندگی به بکهیون که کنار چانیولِ خوابیده با چشمای پانسمان شده ، نشسته بود و موها و دستش رو نوازش میکرد ، نگاهی انداخت و با بیرون کشیدن بازوی بیچارش از بین انگشتای استخونی لوهان ، دستش رو دور شونه لوهان انداخت و محکم بغلش کرد و بوسه ای به موهاش که بوی هلو میدادن زد و زمزمه کرد
سهون:نمیدونم چرا جدیدن انقدر با حرفام بقیه رو اذیت میکنم...منم امیدوارم خوب شه چون هیونگم واقعا چانیول رو دوست داره...هر اتفاقی برای چانیول میفته هیونگم ضعیف تر و شکسته تر میشه...بعد از همه این اتفاقا هیونگِ همیشه مغرور ، قوی و محکمم خیلی شکسته لوهان...دیگه مثل قبلنا شونه هاش محکم و قوی نیست...حسش میکنم هان...شونه های هیونگم افتاده...کمرش خمیده شده...غرورِ توی چشماش جاش رو به غم داده...میخنده و باهامون حرف میزنه...حتی شاید اخلاقش دیگه به تندی قبل نیست ولی چشماش نمی خنده...تا وقتی چان خوب نشه چشمای هیونگم کدر و غمگینه...لیاقت خوشحالی رو داره ولی عامل خوشحالیش داره درد میکشه....خدا کنه دکتر همین الان بیاد توی اتاق و بگه هی پارک خنگیول تو الان انقدر خوب شدی که وقتشه بری خونه و زندگی بکهیون رو پر از آرامش و خوشبختی کنی!
لوهان خنده ی آرومی کرد و ضربه آرومی به سینه سهون زد و دستش رو روی سینش نگه داشت
لوهان:پارک خنگیول؟...واقعا برازنده ست!
کای:منم موافقم!
هردو به پشت سرشون نگاه کردن و با دیدن کای و کیونگسو با تعجب و همزمان گفتن
سهون و لوهان:شماها کِی اومدین؟
بک:شاید همون موقعی که داشتین بغل گوش من پشت سر یولم چرت و پرت میگفتین!
سهون:اوه!
بک:اره اوه...دقیقا اوه!...برو خدا رو شکر کن یول خوابه و دستم و محکم گرفته و نمیتونم از جام بلند شم وگرنه جنازت الان رو دست لوهان مونده بود!
قبل از این که سهون چیزی بگه در باز شد و دکتر به همراه دستیارش وارد شد و به سمت تخت رفت
دکتر:خب وقتشه نتیجه زحمتای من و صبوری شمارو ببینیم!
بک:نه...ا..الان نه یول خوابه یعنی همین الان خوابش برد...خیلی درد داره؟
دکتر:نه نه...فقط میخوایم پانسمان رو باز کنیم و یه معاینه انجام بدیم..و باید همین الان انجامش بدیم چون من باید برای جراحی برم اتاق عمل...
بک:اما...باشه پس بیدارش میکنم..
دستاش رو آروم از بین انگشتای چانیول بیرون کشید و خم شد و بوسه ای به پیشونی چانیول زد و گونش رو نوازش کرد
بک:یول میدونم خوابت هنوز خیلی سنگین نشده..دکتر اینجاست باید بیدار شی!
چانیول تکونی خورد و خمیازه ای کشید
چان:بیدارم هیون...باید بشینم؟
دکتر:بله لطفا بلند شین و لب تخت بنشینید
چانیول دست بکهیون رو گرفت و از جاش بلند شد و درحالی که هنوز دست بکهیون رو نگه داشته بود ، پاهاشو از لبه تخت آویزون کرد و رو به دکتر نشست
چان:هیونم اینجایی دیگه...دور نشیا!
بک:اینجام یول نترس...ببین هنوز دستمو نگه داشتی!
دکتر:خب شروع کنیم جناب پارک؟
چان:آ...آره..من آمادم!
دکتر سری تکون داد و قدمی جلوتر رفت و شروع به باز کردن پانسمان چشمای چانیول کرد...همه با نگرانی منتظر نتیجه عمل بودن اما در بینشون بکهیون حس میکرد روح داره از بدنش جدا میشه و هرلحظه ممکنه بیوفته روی زمین و جون بده...
بعد از چند دقیقه ی طاقت فرسا و از نظر بکهیون خیلی طولانی ، بالاخره دستای دکتر از حرکت ایستاد و نگاهی به پلکای بسته چانیول کرد
دکتر:خب جناب پارک لطفا خیلی آروم...تاکید میکنم ، خیلی خیلی آروم چشماتون رو باز کنید
چانیول فشاری به دست بکهیون وارد کرد و بعد خیلی آروم پلکای دردناکش رو از هم فاصله داد
دکتر:خب...میتونین منو ببینید؟
لبهای چانیول با وحشت لرزیدن و دستاش محکم به لباس بکهیون چنگ انداختن
چان:نه...نه...تاره...خیلی تاره...یه...یه صفحه مات و سفید میبینم...نمیتونم...نمیتونم..
با وحشت سرش رو به سمت بکهیون چرخوند و محکمتر به لباس بکهیون چنگ زد
چان:نمیبینمت هیون...نمی...نمیشه..نمیبینم..
بغض لوهان بی صدا و آروم شکست و با ناراحتی سرش رو تو سینه سهون مخفی کرد تا شاهد سفیدتر شدن صورت بکهیون و بیشتر خم شدن کمرش نباشه..
بکهیون به زور بغضش رو قورت داد و تمام تلاشش رو کرد تا صداش محکم و پر از امید به گوش چانیول برسه...آروم موهای چانیول رو از روی صورتش کنار زد و با مهربونی گفت
بک:آروم باش یول...خیلی وقت بود چشمات بخاطر پانسمان بسته بودن بخاطر همین الان تار میبینی مگه نه دکتر؟
با امیدواری و التماسِ توی چشماش به دکتر نگاه کرد...دکتر نفس عمیقی کشید و جواب داد
دکتر:البته...خب اینم دلیله خوبی برای این وضعیته...جناب پارک لطفا آروم باشین و چشماتون رو ببندید و بعد از چند ثانیه باز کنید
چانیول با نگرانی چشماشو بست و بعد آروم دوباره بازشون کرد و همون لحظه نور شدیدی دید که باعث شد دوباره چشماشو ببنده...دکتر با لبخند بزرگی چراغ قوه کوچیکش رو خاموش کرد و داخل جیب روپوشش انداخت و با خوشحالی رو به بکهیون گفت
دکتر:شما هم دیدین فرمانده؟...به نور چراغم خیلی فوری و خوب واکنش نشون داد...عمل موفق بوده و بهتون اطمینان میدم تا آخر امروز یا اگر خیلی طولانی بشه تا فردا شب جناب پارک بینایی کاملش رو به دست میاره...الانم میتونن استراحت کنن فقط امشب رو اینجا درخدمتشون هستیم و فردا صبح میتونین ببریدش خونه!
قطره اشکی بی صدا از گوشه پلک بکهیون سُر خورد و روی گونش افتاد...لبخند مستطیلی خیلی خیلی نایابی زد و پرسید
بک:یعنی درد کشیدناش جواب داد؟...دیگه خوب شد؟
دکتر:بله فرمانده جواب داد...دوتا قطره هست که سه روز اول هر یک ساعت یکبار باید داخل چشمش بریزه به جز این دیگه کاری نداره و میتونه به زندگی عادی برگرده...توصیه من اینه که تا دوماه بعد از این سه روز ، روزی سه بار این قطره هارو مصرف کنه که دیگه هیچ درد یا سوزشی نداشته باشه...فقط سه روز اول خیلی مهمه و حتما باید هر یک ساعت از هرکدوم از قطره ها ، دوقطره براش بریزید....اگر سوالی ندارید من باید برم!
بک:نه...نه ممنونم دکتر خودم حواسم به قطره ها هست!
دکتر لبخندی زد و از اتاق خارج شد...بکهیون فوری بین پاهای چانیول ایستاد و سرش رو بغل کرد و به سینه خودش چسبوند و با خوشحالی گفت
بک:دیدی یول...دیدی گفتم خوب میشی؟!....عزیزم فردا میریم خونه!
چانیول هم محکم دستاشو دور بکهیون پیچید و لبخند زد
چان:بالاخره میبینمت هیون...دلم برای دیدن چشمات خیلی بی قراری میکنه هیونم!...وای خدا باورم نمیشــــــــــــــه!
بکهیون خندید و همزمان با چرخوندن سرش با خوشحالی گفت
بک:دیدین یولم خوبه؟...فردا...نه نه...چهار روز دیگه همتون بیاین خونه من...یعنی خونه ما...شام همتون مهمون منین...شیومین و سوهو هم بیارید تا با هم...هی شماها چتونه؟
با دیدن اون چهار نفر که با دهان باز و چشمای گرد شده بهش خیره شده بودن ، با تعجب پرسید...
سهون بالاخره تونست بزاقش رو قورت بده و با صدای ضعیفی گفت
سهون:واقعا مستطیلی بود؟
کای:آ..آره انگار واقعا بالاخره تونستیم بعد از این همه سال خنده مستطیلیش رو ببینیم!...حس میکنم روزای آخر زندگیمه...الان اگه یه بار دیگه هیونگ صدام کنه دیگه مطمئن میشم فرشته مرگ پشتم ایستاده!
بک:هی چتونه دیوونه ها...بسه دیگه باز دوبار تو روتون خندیدم رد دادین؟...پاشین برین گم شین منو یولمو تنها بذارین نمیخوام ریخت میمونی هیچ کدومتون رو ببینم...
همه با حالت خشک شده خودشون آروم آروم به سمت بیرون اتاق رفتن که آخرین لحظه صدای خوشحال بکهیون به گوششون رسید
بک:آهای شامپانزه ها مهمونی شام یادتون نره ها!
با بسته شدن در ، چانیول خندید و گفت
چان:انقدر فقط برای من خندیدی و فقط با من خوش اخلاق بودی که نمیتونن باور کنن خندیدی!...انقدر حالشونو نگیر پاپی هیونم!
بکهیون دوباره خندید و بوسه ای به موهای چانیول زد
بک:ولشون کن یول...به این فکر کن که سه روز قراره نتونی بخوابی چون هر یک ساعت باید قطره بریزی!
چان:اوه آره...ولی اشکالی نداره من میتونم برای دوباره دیدن تو حتی یه هفته هم نخوابم!
بک:نه یول جملم رو تصحیح میکنم...سه روز قرار نیست بخوابیم چون خودم میخوام برات قطره هاتو بریزم!
چان:نه بک به اندازه کافی بعد از جراحیم بی خوابی کشیدی لاز...
بک:مهم نیست یول خودم انجامش میدم...عوضش بعد از سه روز من میخوابم و تو منو ماساژ میدی!
چان:شایدم بجای ماساژ یه کارای دیگه کردم که خیلی لذت بخش تر باشه مثلا سه روز ببندمت به تخت و بی وقفه به فاکت بدم و توهم با ناله هات...
بک:یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول!
چانیول خندید و بوسه ای به سینه بکهیون زد
چان:باشه باشه پاپیِ خشمگین عصبی نشو حالا....ناله نکن خب میتونی جیغ بزنی یا مثلا....
بک:یـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول...
ادامه دارد...________________________
خب خب خب!
طی یه حرکت خفن براتون زودتر آپ کردم چون اسم خودم یلداست گفتم شب یلدا خوشحالتون کنم😊
یلداتون مبارک عزیزای من💙
امممم فقط سه پارت دیگه مونده و یه اتفاق خیلی غیر منتظره داریم تو این سه پارت پایانی!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝓓𝓮𝓼𝓽𝓲𝓷𝔂 2 🔫
Fanfic[Completed] «سرنوشت» ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/معمایی/درام کاپل⸙ چانبک هونهان رده سنی⸙ +۱۸ خلاصه⸙ بعد از اتفاقی که برای چانیول و کریس افتاد ، بکهیون سعیش رو کرد تا قاتل رو پیدا کنه و صادقانه تمام تلاشش رو کرد اما چی میشه اگه یه نفر هم تمام تلاشش رو بکن...