‌پارت۳

1.1K 274 4
                                    

کیفش رو دم در خونه بک رها کرد و دوید
مهم نبود داره نفس کم میاره
مهم نبود که دست و پاهاش از ترس یخ زدن
براش مهم نبود که به مردم تنه میزنه و دادشون رو در میاره
فقط میخواست برسه
+دیروز که حالش خوب بود...
+خودم گذاشتمش خونه ....به خدا خوب بود‌
+لباساشم چک کردم...گرم بودن
+نه ...نه چیزی نیست حتما یه سرماخورگیی سادست
رسید
خانوم بیون رو دید که مات شده به دیوار روی نیمکت انتظار نشسته بود
+نه نه نگرانه دیگه به هر حال بچشه چیزی نشده
ترسون و لرزون به سمتش رفت جلوی پاش خم شد
+خانوم بیون؟؟؟چی شده
با در اومدن جمله چی شده از دهن چان یک قطره اشک از چشمش بیرون ریخت
چان ترسید...یخ زد
+چ...چی شده؟؟؟
-چاااان پسرممم،نمیخواممم نمیخوام از دستش بدم نههههه بگو ، بهم بگو ...بگو که بهوش میاد...بگووو
رنگ چان سفید شد گیج بود مغزش همه جا میچرخید تا پرستار و دید ...دوید
+خ ...خانوم پرستار بیون بکهیون ، بیون بکهیون چش شده؟؟؟
-دوستشی؟؟؟
+ب...بله
-تبش خیلی بالا رفته بود هر کاری کردیم پایین نیومد از شدت شوک زیاد به کما رفته
چان دیگه پاهاشو حس نمیکرد دو زانو افتاد زمین
چرا همه جا داشت میچرخید
چرا همه داشتن صداش میکردن
چرا...
همه جا تاریک شد...

like a moonlight🌔Место, где живут истории. Откройте их для себя