پارت ۱۳

724 158 48
                                    

+کیم کای؟
#تعجب کردی نه؟
+سهون کجاست
#اون فسقلی ؟اومم خونه...
+لعنت بهت
بک خواست تکونی بخوره که نتونست هنوز گیج بود دستاش. و به سقف بسته بودن
+چی کار‌میخوای بکنی من و برای چی اوردی اینجا
#داستانش طولانیه
+میشنوم...فکر کنم حق دارم بدونم به چه دلیل کوفتیی توسط یکی که فقط یه بار دیدمش دزدیده شدم...
#خب عزیزم بذار اول این رو بگم که ما خیلی بیشتر از یکبار همو دیدیم
بک تعجب کرد
#بک واقعا؟؟؟
+نمیفهمم....من یادم نیست دیده باشمت
کای صندلی جلو اورد و نشست
#ما توی یه مدرسه درس میخوندیم بک...تو یه بار من و نجات دادی...
بک سعی کرد به خاطراتش فشار بیاره ولی چیزی یادش نیومد
#من یه آلفایی بودم که بچگی هام شبیه هیچ آلفای دیگه نبود...مایه آبروریزی خانواده...همیشه واسه همین توی مدرسه اذیتم میکردن...یه بار وقتی داشتن کتکم میزدن یه امگا کوچولو پرید وسط با اون دستاش یه چوب بزرگ برداشته بود که اگر نرن و دست از سرم برندارن میزنتشون ...اونا رفتن و اون روز هیچ وقت یادم نرفت...
بک کم کم یه خاطره محو توی ذهنش اومد
#از اون روز افتادم دنبال اون امگا که توجهش رو داشته باشم ولی لعنت اون حواسش به یه الفای دیگه بود و به هیچ چیز دیگه ای توجه نمیکرد...منی که از خانوادم محبت ندیده بودم شدید دنبال محبت بودم...همه توجه اون باید برای‌من میبود...بعد از یک سال خانواده مجبورم کرد که برم چین هیچ خبری از اون امگای کوچیک نداشتم تا وقتی که اون رو توی تلویزیون دیدم...توی زندگی تاریکم دست و پا میزدم تا با یه نفر اشنا شدم...هوانگ...دشمن اون الفایی که دور اون امگا میپلکید...و فکر کن چی...اون اون الفا رو میخواست...برای انتقام....و من امگای کنار اون الفا...هدف مشترک...پس تصمیم گرفتم باهاش همکاری کنم...
+چرا اینکار و میکنی...
#همین الان گفتم بک
+من مارک شدم
#ذره ای اهمیت نداره برام ولی اون پارک احمق تاوان میده عزیزم
+تو دیوونه ای
#شک نکن
یک‌نفر اومد داخل
#رییس ،هوانگ اومده
#شت،در اینجارو قفل میکنی نمیذاری بیاد تو
#چشم
کای خارج شد
+چانی...(زمزمه کرد)
چان الان منتظرش بود...یکهفته کامل باهاش خوب حرف نزده بود...

چانیول:
گوشیش زنگ خورد...
-بله؟
#چانیول؟کریسم بک پیش توه؟
-نه...مگه نباید الان با تو میبود
#فاک...
-چی شده کریس محض رضای خدا حرف بزن
#بعد عکسبرداری رفتم که قهوه بگیرم وقتی برگشتم یه نامه گذاشته که باید یرم متاسفم...دوربینای اینجارو چک کردم یه نامه براش اوردن بعد اون رفته...
دنیا دور سر چان چرخید
میترسید چیزی که ازش میترسید اتفاق افتاده باشه
-فندوقم کجا رفتی
-کریس همونجا باش اومدم
سریع کتش رو برداشت و با افرادش از خونه زد بیرون
-کریس
#چی کار کنیم
-زنگ میزنم یکی از دوستام که توی پلیسه
#خوبه بزن
چان زنگ زد
-الو؟سوهو؟سلام خوبی؟بهت نیاز دارم
-بک رو نمیتونیم پیدا کنیم یه نامه گذاشته و رفته
-باشه منتظرم
بعد از یک ربع سوهو رسید
#سلام چان
-سلام بک ایشون کریس وو هستن مشاور بک
سوهو نگاهی به کریس کرد و دستش رو جلو برد
#خوشبختم
#من هم
#خب تعریف کنین ببینم چی شده
کریس شروع کرد
#امروز بک حوصله همراه نداشت...به زور مجبورش کردم که باهاش برم...ولی بادیگاردهارو نیاورد رسیدیم اینجا عکسبرداری که تموم شد بهش کفتم میرم که قهوه بگیرم ولی برگشتم با این نامه روبه رو شدم
نامه رو داد دست سوهو
#هوم...
#د‌وربینار چک کردم یکی از کارگرای اینجا نامه ای داده بهش بعد از خوندن اون رفته
#اون کارگر کجاست
کارگر رو صدا کردن
#خب بهم بگو اون نامت رو از کی گرفتی
#نمیشناختمشون قربان
#میخوای بهم بگی هر نامه ای از هرکسی قبول میکنی؟
#من ..وا...واقعا نمیدونم
#کجا نامه رو گرفتی
#توی راهروی شمالی
#دوربینای اونجارو...فیلمشو میخوام
#من این و میشناسم...صورتش معلوم نیست ولی لباساش یادمه
کریس گفت.
#اون کیم کایه...همونی که اومده بود کمپانی که بک رو برای عکاسی دعوت کنه
-گفتی کی؟؟؟؟؟؟
#کیم کای
-شت
#چان میشناسیش؟
-خوبم میشناسم...

like a moonlight🌔Onde histórias criam vida. Descubra agora