دو سال بعد...چانیول:
توی دفتر پاش و رو پاش انداخته بود و از سیگار بین انگشتای کشیدش کام میگرفت و به اخبار گوش میداد#امروز مدیر جوان کمپانی مد و فشن prive برای اولین بار طی این سه سال جلوی دوربینها قرار گرفت...این مدیر جوان با سن کم در این سه سال به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کرده و...
چانیول دیگه چیزی نمیشنید...حواسش از سیگاری که بیهوده بین انگشتاش میسوخت پرت شد...
-بک...بکهیون😳
سیگار دستش رو سوزوند
-لعنت...
سیگار و با عصبانیت داخل زیر سیگاری ول کرد
اون فسقلی رییس یزرگترین کمپانی مد و فشن بود؟؟؟؟
یعنی چجوری تا الان نفهمیده بود
تلفن رو برداشت
-جانگ همه چیز راجع به رییس کمپانی prive تا یکساعت دیگه باید رو میزم باشه
یکساعت بعد چانیول محو شده پشت میز به کاغذای جلوش خیره بود
وارثprive...
تصادف...
مدلینگ...
معروف به ببر...
قهرمان شمشیربازی؟؟؟
چی داشت میدید...
باورش نمیشد
عکسای فوتوشوتای روی مجله ها
چقدر عوض شده بود...چقدر نفس گیر بود
روی یک تخت پادشاهی لباس تمام سیاه کلاه لبه دار مشکی و یه ببر بزرگ خوابیده پایین پاش...
انگشترای زیادی که انگشتای کشیده و زیباش رو تزیین کرده بودن...
عکسی دیگه با لباس شمشیر زنی...با بدن خوش فرم و جذابش...
لعنت...موهای سیلورش
چه اتفاق کوفتیی افتاده بود...
این چند سال به حدی سرش شلوغ بود که از هیچی خبر نداشت
-جانگ قضیه تصادف چیه
#قربان نزدیک تقریبا سه سال پیش والدین ایشون توی راه سفر تصادف خیلی شدیدی کردن جوری که هیچی از ماشین و خودشون باقی نموند جز خاکستر...
-و برادرش؟
+تمام این سه سال با خودشون بود خودشون بزرگش کردن فکر کنم ۱۱ سالش باشه الان...
پس چرا راجع بهش چیزی نشنیده بود...
اونی که توی عکسا و روزنامه ها میدید همون فندوق کوچیکش بود؟؟؟یعنی فندوقش اینهمه سال تنها روی پای خودش وایساده بود؟؟؟؟
سیگاری روشن کرد سرشو به عقب تکیه داد و چشماش رو بست-بزرگ شدی فندوقم...لعنت به همه چی که منو ازت دور کرد...
گوشی رو برداشت-جانگ یه بلیت واسه کره میخوام...
سه روز بعد بکهیون:
#بک یکم استراحت کن از صبح تو جلسه بودی و مصاحبه کردی دوساعت دیگه عکاسی داری اینجوری از حال میری
+خوبم کریس کار دارم خوبم...
انقدر سرش این مدت شلوغ بود که وقت نداشت به چیزای دیگه فکر کنه...
وقتای فراقتش رو با سهون میگذروند و ازش هیچی دریغ نکرده بود
ورزشای رزمی...شمشیربازی،دفاع شخصی،جودو و تکواندو همه اینها باعث آرمش اعصاب و در عین حال خوش فرمتر شدن بدنش کمک کرده بودن... دیگه اونقدر بچه به نظر نمیرسید...
همه کارمندا در حین اینکه عاشق رییسشون بودن به شدت ازش حساب میبردن
انقدر حواسش به کارش بود که نفهمید کی وقت گذشته...
#بک باید بریم...
+اوه بریم
پیرهن سفیدش که یقش تا وسط سینه باز بود و سفیدی و خوشفرم بودنش چشم و کور میکرد روی شلوار چرمش مرتب کرد
کت چرمش رو پوشید
ودر آخر کلاه...
پایین رسیدن...
دم در همونجوری که یه دستش توی جیب شلوارش بود سیگاری از جیبش دراورد و بین لباش گذاشت قبل ازینکه فندک و از جیبش دربیاره کریس فندک خودشو زیر سیگار گرفت...
کامی از سیگار گرفت
غافل ازاینکه یکنفر داره نگاهش میکنه...
گوشیش زنگ خورد...دست مرد بزرگتر سیگار رو از بین لباش بیرون کشید...
+جانم پسرکم
-سلام هیونگ خوبی
+خوبم عزیزم
-میخواستم حالت و بپرسم توی اخبار همه رو دیدم میدونم خسته ای
+الان که صدای توروشنیدم خوبم پسرکم
-هیونگگ من دیگه بچه نیستممم
+صد سالتم بشه بچه منی...حرف نباشه
-هههه برو هیونگ شب منتظرتم
+خداحافظ هونی
تلفن رو قطع کرد و خواست سوار لیموزینش بشه که یک ببر بزرگ از ماشین پیاده شد
+پسرخوب
ببر خودشو با اون جسه بزرگش بهش میمالید
+باید بریم پسر خوب وگرنه دیر میشه میدونی که دوس ندارم دیر برسم جایی...
ببر غرید و سه نفری سوار شدن
بعد از نیم ساعت به محل عکاسی رسیده بودن
ВЫ ЧИТАЕТЕ
like a moonlight🌔
Фанфикگفته بودی برمیگردی الان چند سال لعنتی که میگذره ولی من دیگه بک تو نیستم فندوقت نیستم عوض شدم دیر اومدی... برگشتنم سخته... تاوان داره... کاپل:چانبک,کریسهو٫کایهون ژانر:رمنس-اسمات-روانشناسی