کریس با خبر بهوش اومدن بک رفت خونه و یک دست لباس جدید برداشت و رفت سمت بیمارستان...
به در اتاق که رسید در رو آروم باز کرد اما با چیزی که دید سر جاش خشک شد...
سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه...
صداش رو صاف کرد تا اونهارو بیدار کنه
چان سریع چشماش رو باز کرد نگاهی به کریس انداخت و توی دلش لبخند پیروزمندانه ای زد
آروم دستش رو از زیر سر بک بیرون اورد و نشست
#بیدار شه میتونه بره خونه براش لباس اوردم
-مرسی
سکوت بدی بود...
تا وقتیکه بک با ناله ی کوچیکی چشماش و باز کرد
-سلام فسقلی
+اوه ساعت چنده
-۱۱شب...
+کریس تو کی اومدی
#یه ده دقیقه پیش.حالت چطوره
+بهترم فقط قفسه سینم گرفته انگار
#عادیه خوب میشه
+هوم...
بک حس کرد فضای اتاق خیلی سنگینه
-چیزی نمیخوری؟گرسنت نیست؟
+نه
#یعنی چی نه از صبح هیچی نخوردی میخوای معدتم داغون کنی؟
چان با اخم بهش نگاه کرد
+واقعا میل ندارم...میتونم برم خونه؟
#میشه...برات لباس اوردم
لباس و گذاشت رو تخت
+خب میخوام لباس عوض کنم...
به جفتشون نگاه کرد
کریس رفت بیرون...
+تو چرا هنوز اینجا وایسادی
-برم؟
+چان میخوام لباس عوض کنم...برو بیرون
چان پوفی کرد و قبل ازینکه پاش و از در بذاره بیرون زیر لب نق زد
-نیست انگار تا الان ندیدمش...
+باز نق زدنات شروع شد؟
خندید و از اتاق رفت بیرون...
بک لباس رو پوشید و اروم از اتاق بیرون اومد
رفت سمت کریس که دور از چانیول وایساده بود
+کریس این دو روز خیلی اذیت شدی برو خونه میگم نام برسونتت
#تو چی کار میکنی مگه نمیری خونه؟
+باید با چان حرف بزنم
#بک...
+من خوبم کریس نگران نباش...بازم مرسی که مثل همیشه کنارم بودی...
کریس کلافه دستی لای موهاش کشید
#خیله خب باشه...ولی اگر اذیتت کنه قول نمیدم همینقدر آروم بمونم
بک خندید...
کریس رفت...
به سمت چانیول رفت
+بریم...
-کجا؟
+یه جا که حرف بزنیم
به سمت ماشین چان رفتن و سوار شدن...
بعد چند دقیقه
+کجا داریم میریم؟
-خونه من
+چی؟جای دیگه ای نبود؟
-امن نیست هیچ جایی امن نیست بک جز خونه من
به خونه چان رسیدن
بک با تردید داخل شد...
-بک...
-اگر یادت باشه من مارکت کردم...
+خب؟
-احساسات تو رو منم تاثیر میذاره و محض رضای خدا مگه کجا اوردمت؟
+اوه
انقدر از هم دور بودن که کلا فراموش کرده بود
-کاریت ندارم...تا دلت باهام صاف نشه کامل کاریت ندارم پس بیخودی استرس نگیر
و بک که به خاطر بوی بیمارستانی که میداد کلافه بود به حموم فکر میکرد ولی چیزی نگفت
-حموم طبقه سومه کنار اتاقم برو بعد از کمدم لباس بردار...
طبق معمول همیشه...
اصلا لازمنبود حرف بزنه...
چان فهمیده بود...
رفت بالا تا دوش گرمی بگیره
چان همه رو مرخص کرده بود جز بادیگاردای بیرون خونه
میخواست بعد این همه مدت دونفری بدون مزاحم و تنها باشن...
شروع کرد به پاستا درست کردن که تا جایی که یادش بود بک عاشقش بود...
حسابی مشغول بود که با بوی شامپویی که تو بینیش پیجید سرشو بالا گرفت
لعنت...
اون فسقلی تو لباس چان کوچکتر به نظر میرسید
تو بغلی...
نرم...
لباسا به تنش زار میزدن...یه طرف یقه تیشرت پایین افتاده بود
و شلوارکش براش فقط یکم از شلوار کوتاهتر بود
+بوی خوب میاد
-پاستا درست کردم
+هوم ممنون پارک
توی سکوت شامشون رو خوردن...
+خب...میخوام راجع به چیزایی که توی بیمارستان گفتی صحبت کنیم...
-خب میشنوم
+من حاضرم بهت یه فرصت دیگه بدم پارک...ولی فقط یه فرصت دیگه...اما شرط داره
-چه شرطی فندوق
+اینکه میگی الانم با اومدنت غمار کردی...اگر میخوای کنارم بمونی هیچ چیز پنهانی نباید باشه...حتی این تهدیدا و خطرا اگر میخوای کنارم بمونی باید بذاری منم کنارت با این مشکل بجنگم...
-تو واسه اینکار ساخته نشدی بک
+فکر کردی این سالا چی کار کردم چانیول ول چرخیدم؟
نه میخوای بهت بگم چیا بلدم؟
-شمشیر بازی میدونم ولی اون به کار نمیاد
+جودو تکواندو تیر اندازی و شمشیر بازی...حتی الان ساکمو که نگاه کنی اصلحمو میبینی چانیول پس با من مثل بچه ها رفتار نکن...شرطماینه اگر قراره کنار هم باشیم باید توی این مشکلم کنار هم باشیم...اگر قراره به تو تکیه کنم توام باید به من تکیه کنی و هیچ دروغ پنهون کاری این وسط نباشه...
-میترسم
+از آدمای ترسو خوشم نمیاد چانی..یا میمونی و با هممیجنگیم...یا میری...
-گزینه دیگه ای ندارم؟
+نه
-باشه...واسه کنارم داشتنت هر کاری میکنم...
+پس فرصت دوبارت از الان شروع شد پارک...
چان از خوشحالی به سمت مبلی که بک روش بود رفت و محکم بغلش کرد
-مرسی عشق من مرسی فندوقم...باورم نمیشه...
+هوم منم...
چان که از نزدیکی زیاد از حد به بک داشت داغ میکرد یک لحظه ازش فاصله گرفت... بلند شد...
-آم فکر کنم بهتره دیگه بخوابیم تومیتونی توی تخت من بخوابی من همینجا روی مبل میخوابم برم پتو بیارم...
اما قبل ازاینکه بره دستش از پشت توی دستای بک اسیر شد
+لازمنیست خودتو اذیت کنی چان وقتی بهت فرصت دوباره دادم یعنی مشکلی نیست...یعنی اجازشو بهت دادم ...
چان با تردید نگاهش کرد
بک که تردید چان رو دید دستشو محکم کشید و چان و روی خودش انداخت
چان با ترس نگهاش کرد
-بک الان اصلا ایده خوبی نیست...تازه از بیمارستان اومدی
+میخوای بگی دیگه پیر شدی پارک چان؟از پسم نمیتونی بر بیای؟
-هه هه فسقل این حرفا واست بد تموم میشه ها
بک لباشو به گوش جان چسبوند و زمزه کرد
+گفتم که بد تموم شه...ددی...
چان شکه شد....
-د...ددی؟؟؟
+هوممم ددی
چان نیشخندی زد
-بیبی کار دست خودش داد...ددی قراره بدجور تنبیهش کنه
+ددی باید بجنبه چون از وقتی اومده مارک لعنتیم داره میسوزه...
-انگار نه انگار همین دو ساعت پیش با استرس داشت میومد تو خونه
🔞شروع قسمت اسمات🔞اگر دوست ندارید نخونید🔞
دستشو دشت کمر بک انداخت و بلند شد
بک پاهاشو دور کمرش حلقه کرد
چان به سمت طبقه سوم رفت
در اتاقشو با پا باز کرد و بک رو روی تخت انداخت...
بدون اینکه چشماش و از بکبگیره دکمه های یرهنشو آروم باز کرد و اون رو گوشه ای انداخت...
چشمای بک روی تتوهای تن چان میرقصیدن...
بدن عضلانیش...
رگای دستش...
به سمت تخت رفت از پایین تی شرت گرفت و از تن بک در اورد
سرشو توی گردنش فروکرد و لیسی بهمارکش زد
+آ...آهههه
-بیبی خوشمزه...بوی شکلاتت مستممیکنه...نمیتونی بفهمی چه شبایی به خاطر حسرت بوکشیدنت نخوابیدم...زیبای با ارزشم
+چانیییی
-هوم؟ددی گفتنت چیشد پس بیبی
+دد...ددی
-هوم خوبه...دوسش دارم...
آروم با بینیش تا نافش پایین اومد و بویید...
بوسه ای رونافش زد و بالا رفت و دستاش و دو طرف سرش تکیه زدو لبای صورتیشو بین بباش کشید...
شدید میبوسید و به بک اجازه نفس کشیدن نمیداد
انقدر ادامه داد تا بالاخره با صدای پاپ مانندی لباشو از لبای بک جدا کرد
به چشمای خمارش نگاه کرد...
تابی به کمرش داد و عضواشون به همکشیده شد
+آااااا...نکن چان
-چی؟؟؟درست نشنیدم...
تاب دیگه ای بهکمرشداد
+اااخ ددی نکننن
-هوم بیبی چی کار کنم خودت بگو
+ن...نمیدونم
-تا نگی به اینکارمادامه میدم بیبی...
+میخوامت لعنتی
-تا درست نگیش فایده نداره فندوق کوچولو
+لعنت بهت تورو توی خودم میخوام ...منو مال خودت کن
دست چان پایین رفت شلوار شرت بک و با یک حرکت از پاش بیرون کشید دستشو روی عضو بک گذاشت و فشاری بهش اورد
+آههه
-بیبی خوبم...
آروم شروع کرد حرکت دادن دستش و بالذت به بک که زیرش پیچو تاب میخورد نگاه میکرد
بک سعی میکرد جلو ناله هاشو بگیره...
با دست فشاری به عضوش اورد و لباشو به گوش بکچسبون
-بذار بشنومشون بیبی نمیدونی چقدر میخوامشون...نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم که از لذت برام ناله کنی...بذار بشنوم...تو که نمیخوای ددی رو اذیت کنی هوم؟
+لعنت بهت...آههه
موهاشو نوازش کرد
-پسر خوب
بلند شد و حین اینکه شلوار خودشو در میاورد
-برگرد رو دستا و پا زود
بک بدون احظه ای مکث ناهوداگاه به خاطر تحکم صدای چان اطاعت کرد
با چیزی که دید تعجب کرد
-تتو ببر؟؟؟؟
+میدونم که میدونی به چی معروفم...پس محض رضای فاک بجنب
-باید خودتو ازاین زاویه ببینی بیبی...نفس گیر...شاید اون وقت میفهمیدی چرا انقدر برای داشتنت حرصیم...
جلو رفت و زبونش رو روی سوراخش گذاشت...
+آههههه ددی
-هوم دوسش داری بیبی؟به ددی بگو دوسش داری؟
+آره آرهههه
چان به کارش ادامه داد ولی قبل از اینکه بک بیاد عقب کشید
+نهههه
-صبور باش بیبی وقت زیاد داریم...
لوب خارج شده از بک و با انگشتاش پخش کرد و مقداریش رو هم به عضو خودش مالید
آروم سر عضوشو روی ورودی بک گذاشت و فشار داد
+اااااههه ددیی
-چقدر تنگی بیب به زور دارم واردت میشم آه
بالاخره کامل واردش شد و بی معطلی شروع کرد به ضربه زدن
تا بالاخره نقطه حساسشو پیدا کرد
+آهههه همونجاااا محکمتر ددی
-دوسش داری آره؟؟؟اینجوری که دارم داخلت ضربه میزنم و دوس داری بیبی؟
+عاشقشممم آههه
-میدونی بیبی تو اشتباه میکنی...
-تو از اولم مال من بودی...
+آهه
-حتی جنازتم دست هیچکس نمیدم...فهمیدی؟؟؟
+ب...بله ددی آههه
-بگو که مال منی...بگو من فقط مال ددیم...بگو
+من...فقط...مال...ددیم...
داغ تر شد...
سرعت ضربه های چان بالا رفت...
+من دارم...میام
چان خم شد و سر عضو بک رو با دستش نگه داشت
-نه بیبی نه...با هم ! الان زوده....
+آییی خواهش میکنمم
+خواهش میکنم بذار بیام ددییی
چان ادامه داد تا پیچشی زیر شکمش حس کرد دستشو روی عضو بک یکبار بالا پایین کرد و جفتشون خالی شدن
چان توی بک و بک روی تخت...
چان کنار بک دراز کشید و بک رو روی خودش کشید
هردو نفس نفس میزدن...
+باورم...نمیشه...
-چیو باورت نمیشه عزیزم
+اینکه الان توی بغلتم...اینکه. بعد از سه سال گرمای تنت منو دوره کرده...بدون هیچ مانعی
-توخیلی زیبایی..خیلی با ارزشی...
+دوست دارم...
-ولی من عاشقتم...یاقوت قرمزم...
+از کی اسمم عوض شد؟
-مال خودمی هروقت بخوام هرچی بخوام صدات میکنم
از لذت مالکیت صدای چان لبخند زد...
با سر انگشتش روی پوست سینه چان طرحای نامفهوم میکشید
-بک من جای تو بودم دیگه اینکارو ادامه نمیدادم...قول نمیدم بتونم خودمو کنترل کنم...
سریع دستاشو مشت کرد
+شب بخیر
چان خندید
-شب بخیر توله ببرکانال تلگرام اکر دوست داشتین جوین شین...
@ crimsonruby
CZYTASZ
like a moonlight🌔
Fanfictionگفته بودی برمیگردی الان چند سال لعنتی که میگذره ولی من دیگه بک تو نیستم فندوقت نیستم عوض شدم دیر اومدی... برگشتنم سخته... تاوان داره... کاپل:چانبک,کریسهو٫کایهون ژانر:رمنس-اسمات-روانشناسی