پارت۷

856 227 23
                                    

صبح بیدار شد
سرش به شدت درد میکرد...
آروم دستشو از زیر سر سهون دراورد و بلند شد
بعد از اینکه بوسه ای روی موهای سهون زد رفت پایین

+صبح بخیر آجوما

#صبح بخیر ارباب

+آجوما صد بار گفتم اینجوری صدام نکن دوس ندارم الانم لطفا برای سهون چندتا پنکیک درست کن که بیدار شد بخوره

#چشم شما چی میل میکنین

+هیچی میل ندارم

با انگشتاش چشماشو فشار داد
سرش داشت میترکید
تلفن رو برداشت و به معاون شرکت زنگ زد

#بله بفرمایید

+سلام آقای کیم روزتون بخیر

#شما؟

+بیون هستم...بیون بکهیون

#ب ...بله سلام رئیس خوب هستین؟

+ممنون من امروز میخوام بیام شرکت اما قبلش باید جایی برم کارم که تموم شد میام اونجا تا اوضاع رو با هم بررسی کنیم

صداش و لحن حرف زدنش به حدی جدی و مطمئن بود که خودشم باورش نشد
چه برسه به آقای کیم که شنیده بود وارث کمپانی ۱۸ سال بیشتر نداره...
انگار از دیشب یه بک دیگه شده بود...

#بله بله ...حتما منتظرتونیم

+فعلا

قطع کرد...
باید دوش میگرفت

حوله رو برداشت و به سمت حموم رفت قبل ازاینکه پاشو توی حموم بذاره صدای جیغ سهون از جا پروندش

#هیوووووونگگ نهههه

حوله رو همونجا پرت کرد و نفهمید چجوری از پله ها بالا رفت وخودش رو به سهون رسوند

+سهون..سهونااا چی شده عزیزممم چی شده

سهون که اشک از چشماش جاری بود یه لحظه ساکت شد و نگاهش کرد
بعد تند تند از تخت اومد پایین و خودشو توی بغل بک پرت کرد

+جانم عزیزم جانم چی شده جوجه من

#هی...هیوونگ

+جان هیونگ

#فکر مردم توام رفتیییی توام ولم کردیییی

روی دوتا زانوهاش جلوی سهون نشست و صورتشو با دستاش قاب گرفت

+هیونگ هیچوقت ترکت نمیکنه خب؟؟؟ تو الان پسر هیونگی این و یادت نره من از کنار پسر کوچولوم تکون نمیخورم همیشه هستم همیشه میتونی روم حساب کنی باشه؟؟؟

like a moonlight🌔Where stories live. Discover now