صبح بیدار شد
سرش به شدت درد میکرد...
آروم دستشو از زیر سر سهون دراورد و بلند شد
بعد از اینکه بوسه ای روی موهای سهون زد رفت پایین+صبح بخیر آجوما
#صبح بخیر ارباب
+آجوما صد بار گفتم اینجوری صدام نکن دوس ندارم الانم لطفا برای سهون چندتا پنکیک درست کن که بیدار شد بخوره
#چشم شما چی میل میکنین
+هیچی میل ندارم
با انگشتاش چشماشو فشار داد
سرش داشت میترکید
تلفن رو برداشت و به معاون شرکت زنگ زد#بله بفرمایید
+سلام آقای کیم روزتون بخیر
#شما؟
+بیون هستم...بیون بکهیون
#ب ...بله سلام رئیس خوب هستین؟
+ممنون من امروز میخوام بیام شرکت اما قبلش باید جایی برم کارم که تموم شد میام اونجا تا اوضاع رو با هم بررسی کنیم
صداش و لحن حرف زدنش به حدی جدی و مطمئن بود که خودشم باورش نشد
چه برسه به آقای کیم که شنیده بود وارث کمپانی ۱۸ سال بیشتر نداره...
انگار از دیشب یه بک دیگه شده بود...#بله بله ...حتما منتظرتونیم
+فعلا
قطع کرد...
باید دوش میگرفتحوله رو برداشت و به سمت حموم رفت قبل ازاینکه پاشو توی حموم بذاره صدای جیغ سهون از جا پروندش
#هیوووووونگگ نهههه
حوله رو همونجا پرت کرد و نفهمید چجوری از پله ها بالا رفت وخودش رو به سهون رسوند
+سهون..سهونااا چی شده عزیزممم چی شده
سهون که اشک از چشماش جاری بود یه لحظه ساکت شد و نگاهش کرد
بعد تند تند از تخت اومد پایین و خودشو توی بغل بک پرت کرد+جانم عزیزم جانم چی شده جوجه من
#هی...هیوونگ
+جان هیونگ
#فکر مردم توام رفتیییی توام ولم کردیییی
روی دوتا زانوهاش جلوی سهون نشست و صورتشو با دستاش قاب گرفت
+هیونگ هیچوقت ترکت نمیکنه خب؟؟؟ تو الان پسر هیونگی این و یادت نره من از کنار پسر کوچولوم تکون نمیخورم همیشه هستم همیشه میتونی روم حساب کنی باشه؟؟؟
YOU ARE READING
like a moonlight🌔
Fanfictionگفته بودی برمیگردی الان چند سال لعنتی که میگذره ولی من دیگه بک تو نیستم فندوقت نیستم عوض شدم دیر اومدی... برگشتنم سخته... تاوان داره... کاپل:چانبک,کریسهو٫کایهون ژانر:رمنس-اسمات-روانشناسی