پارت۱

2.5K 342 9
                                    

بهش‌ نگاه کرد...
لبای صورتی به‌رنگ توت فرنگی... چشمای ملوسش...موهای لختش...
پوست سفیدش... جسه ی ریزش که خیلی راحت تو آغوشش حل میشد...
همه ی اینها چیزایی بود که هر بار با نگاه کردن دوباره بهشون باعث شه
انگار دوباره و دوباره عاشقش بشه...
-چانییی....یااا...یک ساعته دارم صدات میکنم حواست کجاس...
لبای صورتیش داشتن تکون میخوردن... هیچ صدایی نمیشنید تمام چیزی که فکرشو درگیر کرده بود این بود که میخواست اون لب ها رو‌مزه کنه...قطعأ خیلی شیرین بودن...
بکهیون بالا پایین‌میپریدو‌صداش میکرد... حواسش اومد سر جاش...و به بکهیون که از بالا پایین پریدن لپاش رنگ‌صورتی گرفته بود لبخند زد...
- ببخشید حواسم نبود
-کاملا معلوم بود
چانی بطری آبی که‌ دستش بود رو روی گونه‌ی بک گذاشت
-چ..چانیول چی‌کار میکنی
-گونه هات قرمز شدن دارم‌خنکشون‌میکنم دو دقیقه آروم بگیر
بک‌که هنوز متعجب بود آروم وایساد قلبش داشت تند تند میزد بازم‌این تپش تمام این‌سالها تلاش کرده بود به خودش بقبولونه که هیچ‌حسی به‌پسر قد بلند جلو‌روش نداره ولی هر بار با هر اتفاق باز قلبش به تپش می افتاد.
چان و بک از کودکی با هم دوست بودن چان همیشه هوای بک رو‌داشت و از اون مراقبت میکرد انقدر با بک‌ خوووب بود تا‌بک‌ دلشو‌به رفیق درازش باخت به دستای بزرگش ...گوشهای بزرگش...بدن خوش‌فرم‌ و جذابش که هر روز واسش ورزش میکرد و بک به بهونه های مختلف میرفت که ورزش کردناشو نگاه کنه...
چانیول‌ دستشو برداشت
-خب دیگه یکم بهتر شد‌بیا بریم‌خونه
کلاهی که همیشه‌برای بک‌ میورد رو‌سر بک‌گذاشت و بندش رو زیر چونش محکم کرد بدم‌کلاه‌خودش رو‌گذلشت و‌سوار شد
-محکم‌نگهم‌ دار...
دستای کوچیکش رو‌حس کرد که از کنارش خزیدنو با احتیاط دور کمرش‌چفت شدن     
لبخند زد چه حس خوبی داشت عاشق دستای ظریف و کشیده بک بود

like a moonlight🌔Onde histórias criam vida. Descubra agora