با سروصدایی که از بیرون به گوشش میرسید غرغری
کرد و سعی کرد تکون بخوره ولی کوفتگی بدنش جلو
حرکتشو گرفت.با حس گرمی دستش چشماشو باز کرد
چیزی که میدید براش غیر قابل تحمل بود همون پسر
دیشبی کنار تختش خوابیده بود و دستشو گرفته بود.
سریع دستشو از دست رییس بیرون کشید و نیم خیز
روی تخت نشست پارچه ای که تااونموقع متوجه
وجودش نشده بود از روی پیشونیش افتاد با حرکت
ناگهانیش رییس بی اختیار سرشو با هیجان بالا اورد
به مین نگاهی کرد."لعنتی مثل آدم که نمیخوابی حداقل
مثل آدم پا شو" رییس درحالی که دستشو به پیشونی
مین نزدیک میکرد گفت.مین سرشو عقب برد و با اخم
فقط بهش خیره شده بود."فکرکنم یادت نمیاد دیشب
باهام چکار کردی؟"رییس با نیشخندی گفت و نگاه
شیطانشو به مین داد
مین با عصبانیت گفت:"انقدر احمق نیستم کاری کنم و
فراموش کنم"رییس بلند شد و سمت در چادر میرفت
داد زد :"ته غذاشو بیار جین بیدار شد عه ببخشید مین
بیدار شده"
سرشو به سمت مین برگردوند با خنده ای که گوشه لبش
جدا نمیشد گفت"هنوزم فکر میکنی چیزی نگفتی؟" و از
چادر خارج شد.
سربازهای مین با دیدن رییس راهزنها که بهشون نزدیک
میشد خودشون کمی جمع کردند.رییس جلوشون ایستاده
بود"میخوام آزادتون کنم مختارید که بمونید پیش
امپراتورتون یا برید"
و با سر به یکی از افرادش اشاره کرد و اون به سمت
سربازا رفت پاهاشون باز کرد."وای بالاخره آزاد شدیم
میتونیم بریم"
سربازها خوشحال از آزادیشون با هم پچ پچ
میکردند.
"پس امپراطور چی؟" لوهان پرسید بلافاصله سربازی
درجوابش گفت"چرا انقدر نگران اونی توبهتره فکر
خودت باشی اون به کی اهمیت داده که تو انقدر بهش
اهمیت میدی؟"
بقیه سربازها هم برای تایید حرف دوستشون شروع به
اعتراض برای سوال لوهان کردند."راست میگه مین چی
YOU ARE READING
Savage
Historical Fiction:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...