بعد از پرتاب چاقو مین بلافاصله شمشیر جیسو رو از غلاف بیرون کشید و زیر گردنش گرفت "خب داشتی میگفتی کیو دیگه باید بکشم؟"جیسو گیج و سردرگم به جنازه کانگ که با چاقویی توی چشمش روی زمین افتاده بود خیره بود.جیسو با حس سردیه شمشیر زیر گلوش به خودش اومد و با وحشت به مین خیره شد."برو اون کیسه رو از روی سرش بردار"مین بدون اینکه نگاهشو از جیسو برداره خطاب به سانگهو گفت.پسر قدم های لرزونش به سمت جایی که جنازه دوستش افتاده بود برداشت و بالای سرش ایستاد از دیدن پسر توی اون موقعیت خشکش زده بود مین فریاد زد "میخوای بفرستمت پیش دوستت؟"کمی مکث کرد حس میکرد نفس برای بیان کلمه ها کم میاره با صدای ارومتری گفت:"بازش کن زودباش"سانگهو شروع به باز کردن دست پسر کرد و کیسه رو از روی سرش برداشت پسر با باز شدن دهنش شروع به سرفه کرد.جیسو با دیدن چهره ی پسر گفت:"تو؟! "مین نیشخندی به پسر زد و گفت:"میدونستی همیشه نقشه خراب کنی جیهوپ؟"جیهوپ دستشو میمالید از روی زمین بلند شد و به جناره ای که کنارش افتاده بود با نگرانی نگاه کرد. "فکر میکنم باید بیشتر تمرین کنم پرتابم خطا رفت باید به تو میخورد ولی به اون خورد متاسفانه"مین با لحن بی حسی به جیهوپ که مات جسد بود گفت.جیهوپ به سمتش قدم برداشت :"یعنی باور کنم واقعا منو میکشتی مین؟"مین سوال جیهوپ نشنیده گرفت:"شمشیراشون بردار و اون طنابارو بیار"جیهوپ از اینکه مین با لحن دستوری بهش فرمان داده بود اخمی توی هم کشید ولی کاری که بهش گفته شد رو انجام داد.
جیسو و سانگهو پشت اسب بسته شده بودند مین خنده ای کرد وبا تمسخر بهشون خیره شد:"واقعا سرنوشت عجیبه اینطور فکر نمیکنی جیسو؟تا اینجا تو منو آوردی از اینجا به بعد من تو رو میبرم" جیسو نگاه خشمگینی به جیهوپ و مین کرد و جواب داد:"تقاصشو میدین جفتتون"مین بدون توجه به حرف جیسو افسار اسب کشید و به راه افتاد با حرکت اسب دو پسر بدنبالش کشیده شدند.جیهوپ سرعتشو بیشتر کرد و خودشو به مین رسوند."فکر نکن با میل خودم اومدم جیمین بهم اصرار کرد وگرنه از اینکه قیافتو ببینم اصلا خوشم نمیاد اینم گفتم برات سوتفاهم پیش نیاد"مین فقط به جلو خیره بود و جوری رفتار میکرد انگار براش مهم نیست.جیهوپ ادامه داد"تو چرا انقدر قرمز شدی نکنه ازاینکه من اینجام خجالت میکشی؟" بازهم جوابی به جیهوپ نداد.مین توی فکر حرفایی بود که از جیسو شنیده میخواست زودتر به مینگیوعه برسه "باید جین ببینم"ناخواسته افکارشو بلند گفت.جیهوپ دوباره از شنیدن اسم جین با اخم نگاهشو به جلو داد زیر لب زمزمه کرد:"این معشوقت که انقدر سنگش به سینه میزنی اینهمه مدت کجا بود که تو..."حرفش با گرفته شدن یقش توی دستای مین قطع شد:"حق نداری اسمشو بیاری"دو پسر با اخمی توی چشم های قرمزشده از خشم هم خیره بودند."حقیقت برات تلخه نمیخوای قبول کنی؟"جیهوپ بعد از حرفش مینرو با فشار به سمت عقب هول داد.مین به سختی تعادلشو حفظ کرد و ایستاد.روی زانوهاش خم شد و سعی میکرد هوای بیشتری وارد ریه هاش کنه.با زحمت ایستاد و رو به جیسو گفت:"چقدر دیگه مونده برسیم؟"جیسو سرشو کج کرد و به ادامه مسیر خیره شد "پشت اون پیچ ها میرسیم به مرزای تانگ"
مین برگشت به جایی که جیسو گفته بود نگاهی کرد و نفس صداداری کشید و به راه ادامه داد."هی تو زیادی داری به پای این پسر میپیچی!بهتره جلوی ییشینگ اینکارو نکنی"جیسو رو به جیهوپ گفت و بعد از مکثی به سرتا پای جیهوپ نگاهی انداخت ادامه داد:"نکنه توام از اغواشدگانی؟"بعد از پایان حرفش با سانگهو شروع به خندیدن کرد جیهوپ از شنیدن این حرفها احساس خوبی نداشت ولی حسی توی دلش میگفت شاید بتونه از اون دوتا درباره مین و رابطش با جین حرف بکشه.خودشم نمیدونست چرا ولی درباره این دوتا بیش از حد حساس شده بود و دلش میخواست همه چی رو بدونه."مگه چند نفر تا حالا گول ظاهر این آدم وحشی رو خوردند؟"سانگهو از شنیدن این حرف با تعجب گفت:"اوه من فکرنمیکردم دربارش اینو بگی فکر میکردم طرفش باشی!تو بهت نمیخوره ازش خوشت بیاد چرا پس دنبالش اومدی؟"جیهوپ چشمشو تو حدقه چرخوند و جواب داد "بخاطر یه بدهی که باید تسویه کنم و گرنه کی حاضره جونشو برای این ادم به خطر بندازه"جیسو خنده ای کرد و گفت:"فقط یه نفر اونم جین"جیهوپ به صورت عصبی لبشو گاز گرفت و با لحن طعنه امیزی گفت:"جین فقط یه محافظ پس وظیفشه"جیسو ابرویی بالا انداخت جواب داد:"انگار زیادی از مرحله پرتی اون یه محافظ تنها نیست اون شاید تنها خانواده و دوست و هر چی که فکرکنی برای مینه!"جیهوپ به جیسو نزدیک شد گفت:"این خانواده تاحالا کجا بوده؟"جیسو نیشخندی زد"متاسفانه خودت باید بفهمی!"سانگهو نگاهی به جیهوپ کرد "تو خودتو قاطی این بازی ها نکن چون دلم برات میسوزه میگم پسر؛ مین ارزششو نداره اون فدایی زیاد داره که تو توش گمی!"جیهوپ با پوزخندی جواب داد:" من برای مین کاری نمیکنم هر کاری میکنم برای خودمه که دلم نمیخواد زیر منت یه همچین آدمی باشم اونم کسی که بنظرم به خاطر هرزگیشه که انقدر همه بهش توجه دارند"جیسو سرش کج کرد به پشت جیهوپ نگاهی کرد و با طعنه گفت:"شنیدی یونگی عوضی بودنت برای همه اثبات شده است"جیهوپ بلافاصله به عقب برگشت با دیدن مین که بهش خیره بود انگار آب یخ روی بدنش ریختن. نفسش توی سینه حبس شده بود تازه متوجه شد چرا اون پسرا انقدر سعی داشتن اونو بحرف بکشن.مین بدون هیچ حرفی برگشت و به راه ادامه داد.جیهوپ میخواست براش توضیح بده ولی چی باید میگفت عصبی افسار اسبارو کشید و دنبالش به راه افتاد.
......
"هی اون جونگوکه بالاخره رسید"جیمین با هیجان برای جونگوک دست تکون داد و بلند فریاد زد.تهیونگ نگاه عصبی به پسر کرد و بعد از رسیدنش رو بهش گفت:"نزدیک ظهره میدونی چقدر دیر اومدی؟"جونگوک با شرمندگی رو به تهیونگ گفت:"یه اتفاق عجیب افتاده ولی بهتره اول راه بیفتیم توی راه بهتون میگم"سری به اطراف چرخوند و گفت:"پس جیهوپ هیونگ کجاست؟" جیمین نامه رو به سمت جونگوک گرفت و گفت "صبح زود رفته و برای ما کارهایی که باید انجام بدیم نوشته باید عجله کنیم و خودمون زودتر برسونیم"جونگوک سری تکون داد و هرسه نفر به راه افتادند.بعد از چند ساعت سکوت بینشون جیمین سرعتش با جونگوک هماهنگ کرد کنارش رفت با تردید گفت:"توام شاهزاده ای چرا هیچ همراهی نداری؟"جیونگوک با کمی دستپاچگی گفت:"راستش بعد از مرگ گیول من همه رو به اییرتی فرستادم چون از اولم قصد برگشتن نداشتم"جیمین کنجکاو پرسید:"خانوادت نگران نمیشن؟دلت براشون تنگ نمیشه؟"جونگوک سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:"فکر نمیکنم آخه پدرم چند سال پیش کشته شد من و برادرم به همراه ملکه همسردوم پدرم موندیم که زیاد رابطه خوبی باهم نداریم و منم به اینکه بخوام به قدرت برسم علاقه ای ندارم ترجیح میدم نباشم تا همه چی به جونگهیون برسه.راستش اون واقعا از من لایقتره"تهیونگ برگشت با طعنه گفت"جونگهیون واقعا لایقتره اون خیلی از تو باهوشتره فکر کنم بهترین انتخاب کردی که برنگشتی تو واقعا برای امپراتوری مناسب نیستی!"جیمین از لحن و حرفهای تهیونگ عصبانی شده بود "هی چی باعث شده فکر کنی اون آدم باهوشی نیست و نمیتونه اینکارو کنه "جونگوک کلافه بین صحبتشون اومد"میشه صحبت درباره منو تموم کنید لطفا!"تهیونگ بدون توجه به حرف جونگوک به جیمین جواب داد:"واقعا فکر میکنی به پسر بچه احساساتی میتونه امپراتور بشه؟و اینکه جیمین فکر نمیکنی داری خیلی توی زندگی دوست من کنکاش میکنی؟دنبال چیزی هستی؟نکنه دوستش داری که انقدر نسبت بهش کنجکاوی و طرفشو میگیری!"بعد از حرفش خنده ای کرد و گفت:"آه از شما بعید نیست شاید باهم ..."حرفشو با خنده ی ساختگی قطع کرد.جونگوک انتظار شنیدن این حرفارو از کسی که فکر میکرد بهترین دوستشه نداشت نگاهش رنگ غم گرفته بود و حرفی نمیزد سکوت کرده بود.جیمین با خشم اسبشو به سمت تهیونگ برد و گفت :"تو چته؟از اینکه یه نفر اینجوری کوچیک کنی دلت خنک میشه؟تو که اینجوری نبودی!"بعد با دست به جونگوک که با بغضی توی گلوش نگاهش به زمین دوخته بود اشاره کرد:"اون دوستته میفهمی؟انقدر برات حالش بی اهمیته که به خاطر احساسش داری شکنجش میکنی؟اگر نمیتونی احساسشو قبول کنی فقط فراموش کن نشنیده بگیر"تهیونگ نگاهش به جونگوک داد و روبه پسر کوچکتر گفت:"به شرطی که اونم احساسی که به من داره فراموش کنه منم میشم همون ادم قبل نمیتونم تو چشمای کسی که تو نگاهش هوس بهم موج میزنه نگاه کنم بگم دوست!"جونگوک سرشو با تعجب بالا اورد چشماش قرمز شده بود هرلحظه ممکن بود بغضش بشکنه و جواب داد:"آ راستی اینو میخواستم بگم نامجون هیونگم داره میاد مینگ یوعه باید حواسمون جمع کنیم من بهش گفتم تیانگ میمونم پس نباید منو اونجا ببینه"جونگوک سعی داشت موضوع بحث بینشون عوض کنه.جیمین نگاه ناامیدانه ای به جونگوک کرد هیچکس هیچ حرفی نزد.نزدیک رودخونه رسیدند جیمین به دو پسر گفت"دیگه باید یه قایق بیاد اینجا نمیتونیم از توی آب بریم"از اسب پیاده شدند و کنار درختها منتظر رسیدن قایق ها بودند.جیمین حس میکرد باید یکم اون دونفر با هم تنها بزاره بلند شد رو به دوپسر گفت:"میرم یکم چوب بیارم آتیش روشن کنیم سرد شده"و بعد از حرفش ازشون دور شد.جو بینشون خیلی سنگین بود هیچکومشون انگار قصد شکستن سکوت نداشتن حتی شنیدن صدای نفس هاشون براشون عذاب آور بود."میشه برگردیم به رفاقتمون و حرفمو نشنیده بگیری تهیونگ؟"جونگوک با درموندگی درحالی که با تیکه چوبی روی زمین اشکالی رو خط خطی میکرد گفت. تهیونگ نگاهی به پسر کوچیکتر کرد و جواب داد:"اگر قبول کنی حست اشتباهه من قبول میکنم!یکم فکر کن جونگوک ما دوتامون مردیم این هیچ معنی نمیده فقط وابستگیه و یه حس زود گذر مطمئنم وقتی مزه بودن با یه زن بچشی این حست میپره"با شنیدن این حرف جونگوک بلافاصله به سمتش برگشت:"تو تا حالا با زنی رابطه داشتی؟"تهیونگ سری تکون داد:"آره برای همین میگم تو تجربه نداری که این حرفو میزنی ببین جونگوک من دوستت دارم که دارم بهت میگم حس درست چیه!"جونگوک حس کرد کاملا مغلوب شده و هیچ راهی برای بدست اوردن پسر روبروش نداره اون کاملا گرایشی متفاوت ازش داشت و فکر رابطش با یه دختر مغز پسرکوچیکتر رو میخورد دستاش میلرزید نمیدونست چرا ولی دست خودش نبود انتظار هرچیزی جز این داشت اگر ذره ای امید داشت الان کاملا شکست خورده بود."پس اگر کسی دوستش داشته باشه برات مهم نیست تهیونگ؟"با شنیدن صدای جیمین که با چند تا تیکه چوب با اخمی نزدیکشون ایستاده بود سرشون بلند کردند.جونگوک به سمتش رفت:"بیخیال هیزمارو بده من کمکت میکنم آتیش روشن کنی!"با رسیدن جونگوک بهش چوبارو روی زمین رها کرد یقه پسر کوچیکتر چنگ زد و لباشو روی لبای پسر کوبید.تهیونگ از شوک این صحنه بلافاصله ایستاد به حرکت اون دونفر خیره شد.جیمین بدون توجه به چشمای متعجب جونگوک که بهش خیره بود بوسه رو ادامه داد متوجه بغضی که جونگوک قورت داد شد و کمی ازش فاصله گرفت و دوباره بوسه ی کوتاهی روی لبای پسر گذاشت به تهیونگ گفت:"توکه مشکلی نداری؟"#کریزی
سلام ಥ‿ಥببخشید دیر اپ میکنم
کاورم چطوره ಥ‿ಥ
ووت و کامنت یادتون نره •́ ‿ ,•̀
شرط بزارم ینی؟ (´ . .̫ . ')
هیعی نکنه دوسش ندارین(ᗒᗩᗕ)
YOU ARE READING
Savage
Historical Fiction:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...