یونگی نگران و منتظر به جین خیره بود.جین کمی از مین فاصله گرفت پشتشو به یونگی کرد و شروع به باز کردن بندهای لباسش کرد یقه ی هانبوکشو محکم گرفته بود از کاری که میخواست انجام بده پشیمون بود.یونگی متوجه مکث طولانی جین شد اروم بهش نزدیک شد و گفت:"چی شده جین ؟چیو از من مخفی میکنی؟"جین بلافاصله خواست بندهای هانبوکش ببنده که مین ناگهان یقه لباسشو از پشت به پایین کشید جین شوکه از حرکت مین لباسشو بالا کشید و به سمتش برگشت و با چشمهای از شوک گشاد شده ی مین روبرو شد."یونگی اصلا به اون بدی که داری فکر میکنی نیست!"ولی مین انگار اصلا متوجه حرفهای جین نمیشد خشکش زده بود زیر لب گفت:"برگرد!"جین سعی کرد پسرکوچیکتر اروم کنه ولی یونگی با عصبانیت به سمت صورتش رفت و فریاد زد :"ییشینگ ؟"جین نگران حال یونگی بود نمیخواست از این عصبی ترش کنه جواب داد:"نه مین، صبر کن برات توضیح میدم اینا فقط چند تا خراشه ولی فقط... فقط نمیخواستم ..."یونگی وسط حرفش پرید و با داد توی صورتش گفت:"اینا خراشه؟جای داغ روی کمرت خراشه؟منو احمق فرض کردی؟"جین سکوت کرده بود میدونست دیگه نمیتونه چیزی رو از یونگی مخفی کنه سرشو پایین انداخت نمیتونست تو چشمهای مین نگاه کنه.مین آروم یقه ی لباس جین گرفت و هانبوک از تنش خارج کرد و خودش پشت جین رفت قلبش با دیدن زخم ها و داغ روی کمرش به درد اومد دستشو آروم روی داغ شونه ی جین کشید و با صدای هییسی که ناگهانی از دهن جین خارج شد متوجه سوزشش شد با ناراحتی گفت:"خیلی درد کشیدی مگه نه؟"دستش آروم زخم های کمر جین نوازش میکرد"ببخشید که نمیتونم دردی که داشتی درک کنم جین" یک قدم به جین نزدیک تر شد وسرشو جلو برد و داغ روی شونه پسربزرگترو بوسید و بعد سرشو به شونه ی پسر تکیه داد و گفت:"ببخشید که بخاطر من این درد کشیدی "بعد زیر لب ادامه داد:"پس جیسو همچین غلطی کرده بود"سرشو بلند کرد و جین به سمت خودش برگردوند و دستشو قاب چهره ی ناراحتش کرد و گفت:"کاری میکنم صد برابر این درد بکشه به پات بیفته برای زندگیش التماس کنه."پیشونیش به پیشونی جین زد و چشماش بست وگفت:" نمیزارم دیگه کسی به تنها فرد خانوادم آسیبی بزنه"سرشو بلند کرد و ادامه داد:"درباره اون زهری هم که ییشینگ بهت داده خودم همه چیو درست میکنم فقط تحمل کن جین"جین با به یاد اوردن اتفاق چند ساعت پیش ناگهان مثل برق گرفته ها شونه های مین گرفت و گفت:"تو اون زهر خوردی؟ اون شیشه چی بود؟من زهری که ییشینگ......"بعد نگاهی به سرباز جلوی در کرد میدونست همه ادم های اطرافش جاسوس های ییشینگن پس نباید ریسک میکرد و چیزی میگفت که به ضررشون بشه.یونگی بدون توجه به جین به سمت در خروج رفت "من با یه نفر دیگه ام کار دارم که الان باید منتظرم باشه بعد میبینمت جین"جلوی در مکثی کرد به اتش دان روی میز نگاهی کرد که سرخیه زغالهای داغ داخلش جلب توجه میکرد بیدرنگ دستشو داخل اتش دان کرد و یکی از زغالهارو برداشت و پشت دستش فشار داد به جای سوختگیش نگاهی کرد جین اول متوجه حرکت مین نشد بعد از دیدن دست یونگی به سمتش رفت و دستشو گرفت :"دیونه شدی ؟پسره ی احمق این چکاریه!!!" مین با لبخندی گفت:"این زدم تا همیشه دردی که کشیدی جلوی چشمام یاد اوری شه"بعد از حرفش دستشو از دستای جین بیرون کشید و از در خارج شد.
..............
بنگ مضطرب کنار دریاچه ایستاده بود و مدام به سربازهای اطرافش ناسزا میگفت عصبی بود از فرمان ناگهانی امپراتور برای دیدنش ترسیده بود نمیدونست چه چیزی انتظارشو میکشه اون تاریکی و سکوت اطراف دریاچه به اضطرابش اضافه میکرد با صدای قدم هایی که اروم بهش نزدیک میشد به عقب برگشت با دیدن مین همراه چند سرباز سریع تعظیم کرد"اوه عالیجناب مین چی شمارو به اینجا کشونده؟امپراتور جانگ شمارو هم احضار کردند؟"مین نیشخندی زد و به بنگ نزدیک شد.بنگ از بی جواب موندن سوالاتش سرشو بلند کرد.مین روی تخته سنگی نشست و با لحن بی تفاوتی گفت:"در ازای چقدر خودتو به اون فروختی؟"بنگ با استرس به اطراف نگاه میکرد "منتظر کسی هستی؟"با صدای مین توجهشو به اون داد و با لکنت گفت:
"نه نه شما چی گفتید عالیجناب متوجه نشدم!؟"مین به دو سرباز اشاره کرد و سربازا به سمت بنگ رفتند بازوهای پیرمرد رو گرفتند و نزدیک دریاچه بردند"هی هی دارین چکار میکنین ولم کنین معلوم هست چکار میکنین عالیجناب عالیجناب براتون توضیح میدم " مین از روی تخته سنگ بلند شد و شروع به قدم زدن کرد مشعل یکی از سربازهای همراهشو گرفت و به سمت بنگ رفت. شعله ی مشعل جلوی صورتش گرفت و گفت:"خوووووب به این صورت نگاه کن بنگ این اخرین تصویریه که از این دنیا قراره ببینی"بنگ هنوز با امید اومدن ییشینگ به اطراف نگاه میکرد ناگهان شروع به فریاد کرد"امپراااتور جاااانگ امپراااتووووو....."که با اشاره سر مین سربازها سر بنگ داخل آب فرو کردند و صدای فریادهای پیرمرد زیر آب خفه شد و شروع به دست و پا زدن کرد . مین دستور داد سرشو بیرون بیارن .بنگ نفس نفس میزد برای نجات جونش شروع به التماس کرد. مین خنده های بلندی سرداد و با لحن تمسخر امیزی رو به بنگ گفت:"واقعا فکر کردی ییشینگ قراره تورو به جایی برسونه؟منتظری بیاد نجاتت بده؟"دوباره خندید و بین خنده هاش گفت:"وای بنگ تو یه احمقی؟چی شد که فکر کردی اگر منو بفروشی به جایی میرسی اونم به کسی که حاضره جونشو برام بده!میدونی الان زندگی تو توی دستای منه!اخرین التماسات برام شیرینه پس تقلا کن بیشتر، بیشتر برای زندگیت دست و پا بزن" بنگ خودشو از بین دستای سربازا بیرون کشید و روی پاهای مین افتاد"عالیجناااااب مـ مـ من فقط بخاطر اینکه کشتار کمتر شه باهاش همکاری کردم من قربانی بودم مثل افسر کیم من..." با به زبون آوردن اسم کیم ، مین یقه ی لباس پیرمرد گرفت وحشیانه به سمت رودخونه هولش داد فریاد زد"حق نداری اسم اونو به زبون بیاری"مین به سربازها گفت تا کار بنگ تموم کنند.
پیر مرد با ترس دستوپا میزد و ناگهان با بیاد اوردن چیزی شروع به گفتن اسم نایسانگ کرد.مین با شنیدن این اسم دستور توقف داد و گفت:"نایسانگ چی؟"بنگ سریع گفت:"نایسانگ و پسرش زنده ان"مین با این حرف عصبی تر گفت"داری به مرده ها برای نجاتت چنگ میزنی؟"بنگ روی زمین تا جلوی مین خودشو کشید و گفت:"نه نه من خودم پسرشو توی قصر دیدم کیم گفته بود اونا رو کشته ولی من دیدمش اون پسر اونم با دیدن افسر شوکه از قصر فرار کرد باور کنید راستشو میگم نایسانگ زنده است کیم بهتون حقیقتو نگفته بهم وقت بدین براتون میارمش جسدشو میندازم جلوتون"مین دندوناش از عصبانیت روی هم فشار میداد "هیچ دلیلی نداره جین بهم دروغ گفته باشه"بنگ جلوتر خزید و گفت"باور کنید از خودشون بپرسید اگر شک دارید.من اون پیرمرد براتون میارم اگر حرفمو باور نکردید میتونید منو بکشید اصلا خانوادمو پیشتون گروگان میزارم تا وقتی اونو بیارم"مین به سمتش خم شد و گفت:"اگر دروغ گفته باشی تیکه های بدن خانوادتو کف همین دریاچه باید بگردی پیدا کنی!"بنگ بلافاصله سرشو به نشانه فهمیدن تکون داد.مین رو به سربازها گفت"اینو ببرین اتاقش و مواظب رفت و امدش باشید هر حرکت مشکوکی ازش دیدید میتونید بکشیدش"سربازها تعظیم کردند و بنگو با خشونت از روی زمین بلند کردند و همراه خودشون بردند بنگ درحال رفتن مرتب از مین برای بخشیدن جونش تشکر میکرد ولی مین ذهنش درگیر چیزی بود که شنیده نمیتونست باور کنه جین بهش دروغ گفته توی فکر خودش غرق بود شروع به قدم زدن کنار دریاچه کرد.
......
ساکورا با عصبانیت شروع به بسته بندی داروها کرده بود کاری که جیهوپ جلوی بقیه کرده بود براش غیر قابل هضم بود رو به جیهوپ که در حال لگد زدن به کیسه های بزرگ کنار در بود گفت:"واقعا چه فکری پیش خودت کردی؟که منو با خودت کشیدی بردی!پسره ی ...."و ادامه ی حرفشو نزد جیهوپ با ناراحتی لگد محکمی به کیسه زد و گفت:"چرا حرفتو کامل نکردی؟پسره ی احمق؟بی عقل؟دیونه؟چی؟"و بعد از حرفش روی صندلی روبروی ساکورا نشست نفسشو صدادار بیرون داد "ببخشید کارم اشتباه بود ولی اون لحظه اصلا به هیچی فکر نمیکردم میدونم نباید اون کار میکردم ولی خودت که دیدی چجوری باهات رفتار کرد واقعا چرا انقدر درک این براش سخته که همه دشمنش نیستند؟من نمیتونم این رفتار یونگی رو بفهمم!"ساکورا نیشخندی زد و گفت"برای من ناراحت شدی یا به غرور خودت برخورد که امپراتور مین همراه افسرکیم میخواست بره؟!منو بهونه احساس خودت نکن جیهوپ شی من بچه نیستم بخوام الان تحت تاثیر رفتار تو قرار بگیرم پس سعی نکن اشتباهتو توضیح بدی چون فقط خودتو توجیه میکنی"جیهوپ سرشو روی میز گذاشت و با گلهای دارویی خشکی که روی میز پراکنده شده بودند شروع به بازی کرد و گفت:"حق با توعه من حسادت کردم ولی به چی!خودمم نمیدونم.نه،میدونم به رابطه نزدیک اون دوتا؟!ولی چرا باید اینجوری باشه!من که یک ماهم نیست با یونگی اشنا شدم حتی قابل مقایسه با جین نیستم"ساکورا متوجه لحن ناراحت جیهوپ شد گفت:"تو برای امپراتور جایگاه خودتو داری نباید خودت با افسر کیم مقایسه کنی"جیهوپ اروم گفت:"آره جایگاهم خاصه مثل یه نوکر دنبالش ..."حرفش با کیسه کوچیکی که ساکورا به سمتش پرت کرد قطع شد سرشو بلند کرد و پرسشگرانه به چهره ی درهم ساکورا نگاهی کرد.ساکورا با لحن تندی گفت:"فکر نکنم امپراتور برای ی نوکر حاضر باشه توی بارون بیاد به بهداری که برای درد اون نوکره بی ارزش دارو بگیره!"جیهوپ با شنیدن این حرف لبخندی زد و جواب داد:"نمیدونی چقدر الان نیاز داشتم یکی بهم اینو بگه!از وقتی اومدم فقط با طعنه ها و حرفای دیگران روبرو شده بودم حس میکنم تو این سرزمین به این بزرگی خودم تنهام حس بدی بود ولی این حرفت که فکر میکنم برای مین مهمم یکم بهم دلگرمی داد"ساکورا از شنیدن این حرف لبخندی زد و با صدای ارومی همراه لبخند گفت:"رو منم حساب کن میتونیم دوستای خوبی باشیم!البته بماند که تو همه نقشه های امشبمو بهم زدی!"جیهوپ خنده ای از خوشحالی کرد و گفت"باعث افتخارمه دوستی با دختر مهربونی مثل تو! ولی من چیو خراب کردم؟"ساکورا اخم مصنوعی کرد و با لبهای اویزون گفت:"امشب ماه کامله میخواستم کنار دریاچه ماهو تماشا کنم که به لطف تو از خجالت توی انبار بهداری دارم دارو بسته بندی میکنم"جیهوپ با شنیدن ماه کامل یاد چیزی افتاد سریع بلند شد دستی بهم زد و گفت"بیا بریم الان ماهو ببینیم میخوام یه چیزی نشونت بدم فکرکنم خیلی دوسش داشته باشی"بعد از حرفش دستشو جلوی ساکورا گرفت"اینبار با اجازه ی خودت ..."ساکورا نگاهی به دست جیهوپ کرد و با لبخندی دست دراز شده ی جیهوپ گرفت و به سمت دریاچه به راه افتادند.
مین کنار دریاچه با خودش درگیر بود دوست داشت بره پیش جینو ازش صحت حرفای بنگ بپرسه ولی چیزی درونش مانع میشد نمیخواست ذره ای به جین شک کنه و امیدوار بود خلاف گفته های بنگ ثابت شه.روی تخت سنگی بین نی های کنار دریاچه نشست که با صدای خنده هایی که به دریاچه نزدیک میشدند حواسش پرت شد دنبال صاحب صدا کنجکاو به اطراف نگاهی کرد ساکورا و جیهوپ که با هیجان به سمت دریاچه می اومدن مین نیشخندی زد خواست بلند شه ولی با دیدن دستاشون که توی هم قفل بود چیزی نگذشت که نیشخند روی لبش جای خودشو به اخمی بین ابروهاش داد.حس کنجکاوی درونش میخواست اونو به پنهان شدن بین نی ها ترغیب میکرد روی همون تخته سنگ نشست و به اون دوتا خیره شد.اونها فاصله ی زیادی با مین نداشتند و مین صدای جیهوپ که از ساکورا میخواست چشماش ببنده شنید و چشمش ریز کرد تا واضحتر بتونه اون دوتارو ببینه.جیهوپ گردنبندی رو روبروی ساکورا گرفته بود و دختر با خوشحالی به سنگ جلوی صورتش خیره بود و اونو از دست جیهوپ گرفت با هیجان از زیباییش تعریف کرد.مین عصبی زیر لب گفت:"اون گردنبند لعنتی، گردنبند من!اونو داد به اون دختره!"مین متوجه توجه جیهوپ به اطراف شد که با دقت به دوروبرشون خیره شد رو به ساکورا گفت"بهتره بریم یه جای دیگه میخوام بیشتر غافلگیرت کنم اینجا یکم شلوغه"مین باعصبانیت چنگی به نی های اطرافش زد و با خشم اونهارو شکست ولی جیهوپ متوجه حضور مین نشد و همراه ساکورا از اونجا دور شدند.
.......#کریزی
چون خیلی با تاخیر اپ کردم
دوتا پارت اپ میکنم
امیدوارم دوسش بدارین
YOU ARE READING
Savage
Historical Fiction:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...