هیچ صدایی جز صدای جرقه های سوختن چوب توی آتیش شنیده نمیشد هیچکدوم قصد شکستن اون سکوت نداشتن.با صدای دویدن کسی به طرفشون جیهوپ سرشو برگردوند با دیدن سوبین سریع بلند شد و سمتش رفت:"خب چی فهمیدی؟"سوبین که نفس نفس میزد جواب داد:"دیدنشون که از طرف کوهستان رفتن فکر کنم میخوان رودخونه رو دور بزنن از مرز تانگ برن انگار خیلی عجله دارند"جیهوپ دستی روی شونه سوبین گذاشت "ممنون کمک بزرگی کردی"بعد از حرفش به سمت جیمین و تهیونگ که با چشمای نگران منتظرش بودن برگشت."درست حدس زدم از مسیر کوهستان رفتن"جیهوپ گفت و ته پشت سرش بلافاصله ادامه داد:"خب حالا نقشه چیه؟امشب نمیتونیم بریم دنبالشون چون جونگوک قرار صبح بهمون ملحق شه یعنی باید تا صبح صبر کنیم!"جیمین به آتیش روبروش خیره بود زیر لب گفت:"نمیفهمم چجور همچین چیزی ممکنه چطور تونستن باهاش همچین کاری کنن!نمیدونم چرا ولی الان واقعا میخوام پیش مین باشم"جیهوپ کنارشون نشست و گفت"فعلا کاری ازمون برنمیاد برید استراحت کنید آفتاب نزده راه میفتیم امیدوارم جونگوک تااونموقع برسه"بعد از پایان حرفش نامه ی مینگیوعه رو پاره کرد و توی اتیش ریخت دو پسر کوچیکتر با تعجب به کارش نگاه میکردند.
"چیزی که توی این نامه بود فقط بین ما میمونه هیچکس قرار نیست ازش خبردار بشه و بدونه!فهمیدین؟"جیهوپ با لحن محکمی گفت و دوپسر با سرتایید کردند جیمین برخلاف میلش همراه تهیونگ به سمت چادرش راه افتادن.پسر بزرگتر خیره به اتیش روبروش بود توی ذهنش به این فکر میکرد چی باعث شده بود مین بخواد تنها به این راه ادامه بده توی همین افکار غرق بود که با قرار گرفتن چیزی روی شونه اش بخودش اومد.تهیونگ پتویی روی شونه جیهوپ انداخت و آروم زمزمه کرد:"میدونم خوابت نمیبره حداقل بهتره سرما نخوری هیونگ! زیاد بهش فکر نکن ما از پس بدتر از این براومدیم مگه نه؟!"جیهوپ لبخندی به پسر کوچیکتر زد و گفت "این دربرابر چیزایی که ما پشت سر گذاشتیم مثل بازیه!"تهیونگ خمیازه ای کشید و بعد از شبخیر به سمت چادرش برگشت.
"تهیونگ"جیمین آروم تهیونگ که روی تخت خوابیده بود صدا کرد پسربا صدای ناله واری گفت:"چیه؟"جیمین روی زمین غلتی زد و گفت:"نمیخوای به جونگوک یه فرصت بدی؟"تهیونگ کلافه نفس صداداری کشید و جواب داد:"فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشی جیمین الانم میخوام بخوابم"جیمین خودشو جمع کرد و دستاش بین زانوهاش گذاشت و با ناراحتی گفت:"به من ربطی نداره ولی نمیخوام هیچکدومتون دردی که من کشیدم تحمل کنید.بهتره بدونی دوست داشتن دست ما نیست تو باید خیلی خوش شانس باشی که میدونی یکی دوستت داره و برات هرکاری میکنه ولی باید خیلی بدشانس باشی که قدرشو ندونی و وقتی به خودت بیای که دیگه خیره دیر شده باشه!نمیخوام حسرتش برای شما بمونه فقط همین "بعد از حرفش سکوت کرد و تهیونگ توی فکر حرفایی که زده بود تنها گذاشت.
جیهوپ کنار اتیش روی زمین دراز کشید حسی که داشت براش آشنا بود انگار قبلا هم تو این شرایط قرار گرفته بود اضطراب و استرس نمیزاشت بخوابه به دستش نگاهی کرد زیر لب زمزمه کرد:"چرا اونکارو کردم چرا نمیتونم بیخیالش شم واقعا چرا؟جیهوپ جیهوپ جیهوپ خودتو جمع کن هرکس دیگه ام جای مین بود همینکارو میکردم"صدایی توی سرش میپیچید"حتی اگر به خانوادت و دوستات صدمه زده باشه"توی بحث با خودش گیر کرده بود نمیتونست دلیل منطقی برای کاراش پیدا کنه چشماش بسته بود و بین منطق واحساسش مثل تماشاچی شاهد نبردشون بود ناگهان با صدای پرنده ها چشماش باز کرد باورش نمیشد نزدیک صبح بود اون حتی گذر زمان متوجه نشده بود کلافه سرجاش نشست بدنش خشک شده بود و دستش درد گرفته بود به سمت چادرش به راه افتاد کیف کوچیکی رو پر از وسایل کرد و روی برگه ای برای تهیونگ نامه ای نوشت و به سمت چادرشون رفت و نامه رو روی میز داخل چادر کنار وسایلشون گذاشت تا مطمئن شه میبینن نگاهی به دو پسر که غرق خواب بودند کرد و با لبخندی از چادر خارج شد.
.......
"مین شاهزاده مین بلند شید باید راه بیفتیم"یکی از همراهان جیسو با استرس درحال صدا کردنش بود ولی مین تنها تکون کوچیکی خورد و از سرما توی خودش جمع شد.جیسو کلافه فریاد زد :"اگر بیدار نشی کاری میکنم تا خود تانگ مث سگ بلرزی "مین با بی میلی نگاهی به پسر خشمگین بالا سرش کرد و ایستاد چند قدم بهش نزدیک شد و گفت"اگر میتونی اینکارو کن ولی بعدش میدونی که ممکنه چه بلایی سرت بیاد جیسو؟"جیسو اخمی کرد :"اونوقت اونیکه میخواد بلایی سرم بیاره تویی؟"مین خنده ای کرد و به سمت اسبش به راه افتاد "نه من وقت اینکارو ندارم ولی میدونم اراده کنم ییشینگ سرتو برام توی ظرف نقره میزاره اینطور فکر نمیکنی؟"بعد از حرفش سوار براسبش شد بدون توجه به بقیه به راه ادامه داد.باد سردی درحال وزیدن بود به جاده ی کوهستانی رسیده بودند جیسو به یکی از دونفر همراهش اشاره ای کرد و اون ازشون دور شد.به مین نگاهی کرد :"چرا راه نمیفتی؟"مین از اسبش پایین اومدجواب داد:"نمیخوام قبل از دیدن مرگ تو بمیرم با اسب نمیشه ازاینجا رفت ی طرفش بوته ها خاردارن اگر به اسب بخوره و رم کنه ..."شونه ای بالا انداخت ادامه داد:"من اینجوری میرم تو هرکار خواستی کن" بعد از حرفش پیاده درحالی که افسار اسبشو گرفته بود به راه افتاد.جیسو حرف مین منطقی دید پس برخلاف میلش کاری که مین کرده بود تکرار کرد به سختی از جاده درحال عبور بودند"آب میخوری؟"جیسو گفت و بعد از برگشتن مین، خودشو نمایشی به جلو انداخت و بطری آب توی صورت مین خالی کرد و با پسر همراهش شروع به خندیدن کرد."اوه مین ببخشید پام پیچ خورد اب ریخت روت"مین دستی به صورتش کشید وموهاشو تکونی داد و روبه اون دونفر نگاه تیزی کرد که خندشون تبدیل به ترس توی چهرشون شد.تقریبا نصف مسیر طی کرده بودند مین احساس سرما میکرد نمیتونست بیشتر از این پیاده بره.لباسها و موهای خیسش تحمل این وضع براش سختتر کرده بودند.
احساس سرگیجه داشت نمیتونست درست جلوی پاشو ببینه کمی مکث کرد نمیخواست جیسو متوجه حالش بشه به بهانه شروع بحث روبه جیسو گفت:"هنوز نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟من که بالاخره میفهمم و برای اونکه بد میشه تویی"پسر همراه جیسو نگاه نگرانی بهش کرد و گفت:"تو که بالاخره میفهمی شاهزاده مین چرا میخوای کار برای من سخت کنی؟"مین نگاهشو به سمت پسربرگردوند"اسمت چیه؟"پسر با ترس جواب داد:"سانگهو ولی چرا پرسیدین"جیسو تنه ای بهش زد و با اخمی به سانگهو گفت:"چرا انقدر از این میترسی سانگهو خودتو جمع کن پسر"جیسو نگاهشو به مین برگردوند "میخوای بدونی؟بهتره اینم بدونی رفیقت اونی که فکر میکنی نیست!ییشینگ مینگیوعه رو گرفته خیلی راحت و این راحتی رو مدیون معشوقه ی توعه! البته الان دیگه ...آ نه دیگه همشو بگم مزش میپره خودت باید ببینی ییشینگ نزدیک مرز میاد استقبالت اگر میخوای بیشتر بدونی باید عجله کنی!"مین از شنیدن اون حرفا قلبش به تپش افتاده بود صداهایی توی سرش فریاد میزد:"امکان نداره جین هیچوقت بهم خیانت نمیکنه! چرا این پسر بخاطر مزخرفاتش نکشم"شروع به سرفه کرد تا خم شه و چاقوی کنار پوتینشو برداره با صدایی از پشت سرش هر سه برگشتند.
نفرسوم همراهشون در حالی که شخصی رو گرفته بود و با طناب دستاش بسته بود و دنبال خودش میکشید بهشون نزدیک شد"جیسو ببین چی شکار کردم"چهره ی شخص اسیر همراهش پوشیده بود و قابل تشخیص نبود.سانگهو کمی چشماش جمع کرد و گفت :"اون کانگه! انگار یه نفرگرفته"جیسو نیش خندی زد و جواب داد:"حدسش سخت نبود دنبالش بیان!برا همین کانگ عقب نگهداشتم"مین از برداشتن چاقوش پشیمون شد میخواست بدونه کی باعث شده بود نقشه هاش خراب شه.کانگ افسار دو اسب به دست گرفته بود و پسر اسیر همراهشو جلوی بقیه روی زمین پرت کرد.مین نگاهی به اسیر کرد توی ذهنش درحال تحلیل بود "جثه نسبتا درشتش به جیمین نمیخوره" با صدای جیسو که دستی روی شونش گذاشت و با نیشخندی از پیروزی رو بهش گفت:"خب باهاش چکار کنم شاهزاده میییین ؟"از فکر بیرون اومد.
"بکشش"مین گفت و روشو از اون پسر برگردوند به سمت اسبش رفت.کانگ نگاهی به جیسو کرد و منتظر فرمان اون بود.مین مکثی کرد و برگشت:"از کجا بدونم اون اصلا دنبال من بوده؟ و به من ربطی داره؟هر کسی میتونه باشه که از این مسیر داشته رد میشده"جیسو از سوال مین نگاه متفکرانه ای به کانگ کرد و گفت:"اره متاسفانه حق با اونه!ولی از کی تا حالا جون ی ادم بی گناه با گناهکار برات فرق میکنه مین"مین به سمت اون اسیر قدم برداشت و گفت:"فرق نمیکنه ولی شاید لایق این باشه که به دست من کشته بشه تا یه سرباز بی ارزش مثل شماها!"نگاهشو به کانگ برگردوند و ادامه داد:"خب چجوری میخوای این شخص به من ربط بدی؟"جیسو با شیطنت وسط حرف مین پرید:"خب بیا بازی رو هیجان انگیزتر کنیم!اگر این شخص دنبال تو بود باید به دست خودت بکشیش و بعد صورتشو ببینی نظرت چیه؟!"مین لبخندی زد و گفت:"در هر دو صورت میکشمش"فرد اسیر باشنیدن این حرف شروع به تقلا برای باز کردن دستاش کرد کانگ با لگدی اونو روی زمین هول داد جیسو خنده ای رو به کانگ کرد:"زبونشو بریدی؟"کانگ قهقهه زنان گفت:"نه ولی حدس این موقعیت سخت نبود برای همین دهنشو بستم"مین کلافه وسط حرفشون پرید"خب داری کلافم میکنی بگو از کجا میگی این به من ربط داره؟"کانگ روبه نگاههای منتظر بقیه گفت:"من این پسر توی قصر گوانگ دیدم پس یه شخص عادی نیست که بخواد از اینجا رد شه و از رفتارش فهمیدم دنبال توعه مین"مین با شنیدن اسم قصر اخمش تو هم رفت به پسر روی زمین خیره شده بود.جیسو با سر بهدکانگ اشاره کرد تا اسیرو از روی زمین بلند کنه .کانگ یقه ی پسر گرفت و با شدت از زمین بلند کرد کنارش نگه داشت نگاهشو به مین برگردوند :'خب بکشش'.مین پشتشو به اسیر کرد بین سانگهو و جیسو ایستاده بود توی فکر بود ناگهان تصمیمش گرفت و با سرعت به سمت اسیر برگشت و چاقوی کنار کمر سانگهو رو برداشت و توی ی حرکت به سمت شخص اسیر پرتاب کرد.همه شوکه به اتفاقی که افتاده بود خیره بودند...
#کریزیسلام ಥ‿ಥ
بچهها اگ اشکال جایی داشت ب بزرگی ببخشید چون ویرایشش نکردمಥ‿ಥ
امیدوارم بدوستینش
ووت و کامنت یادتون نره
YOU ARE READING
Savage
Historical Fiction:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...