یونگی گرمای آغوش کسی رو پشتش حس کرد نمي تونست تشخیص بده اون کیه و توانی برای هیچ واکنشی نداشت. حس هم ریتم شدن تپش های نامنظم قلب اون شخص با قلب ناآروم خودش بهش آرامش داد. صدای نفسهاشُ کنار گوشش شنید. اون صدای خشدار اونو مطمئن کرد که اون شخص کسی نیست جز جیهوپ که چیزی رو زمزمه میکرد و بعد، حرکت دستاهای گرمشو روی بدنش حس کرد. خواست دستاشو روی دست جیهوپ بزاره و جلوی حرکت بیشترشو بگیره ولی حتی نتونست چشماش باز کنه. نفساشون تندتر شده بود. یونگی حس کرد توی دستای اون پسر مثل موم نرم شده. هردوشون عرق کرده بودند. حلقه دستهای جیهوپ دورش تنگتر میشد و با حس خوبه آغوشش آروم گرفت و به خواب رفت. جیهوپ با صدای ضربه ای به در به خودش اومد. با احتیاط مین رو از بغلش جدا کرد تا بیدار نشه و از روی تخت بلند شد و اونو آروم خوابوند. از اتاق بیرون رفت. سربازی بیرون از در ایستاده بود. جیهوپ سعی کرد آروم حرف بزنه تا صداش مزاحم حال یونگی نشه : "جناب مین دارن استراحت می کنن. چی می خوای؟! ". سرباز بدون توجه به حرف جیهوپ با صدای بلند گفت:"قربان، امپراتور امر کردن برای صرف نهار حتما عالیجناب مین حضور داشته باشن". جیهوپ کمی توی فکر فرو رفت، با سر تایید کرد و سرباز رفت. جیهوپ مردد بود. نمی خواست یونگی رو تنها بذاره. هنوز تب یونگی کامل از بین نرفته بود و حس بدی داشت. دلشوره داشت. فکر میکرد اگر تنهاش بزاره اتفاق بدی میفته. از طرفی هم ، باید حتما پیش تهیونگ میرفت تا هرچه زودتر متوجه محلول داخل بطری که مین روز قبل ازش خورده بود می شد. آروم سمت یونگی رفت. روانداز مین رو مرتب کرد و دستمال رو مجددا خیس کرد و دوباره روی پیشونیش گذاشت و آروم گفت:" یونگی، باید خیلی کوتاه تنهات بذارم. زود بر میگردم. لطفا تا وقتی من برمی گردم کامل خوب شو" بوسه ای روی گونه هاش گذاشت و خارج شد.
。。。。。
در سالن برای صرف نهار همه حاضر بودند غیر از مین و نایسانگ. جین از اینکه بین بقیه ی همراهان نامجون، ناییسانگ رو نمی دید با فکر رفتن اون از قصر خیالش راحت شد. ته و جیمین جدا از نامجون کنار بقیه نشسته بودند، و جین و نامجون روبروی هم پشت یک میز، کنار آنها ییشینگ نشسته بود و همگی منتظر مین بودند که بهشون ملحق شه. نامجون با دیدن جیهوپ از دور کمی به عقب سمت ته و جیمین سرش رو برگردوند. انگار که نقشه ای داشته باشند، با نگاه کردن به هم شروع به اجرای نقشه کردند. نامجون رو به ییشینگ کرد و گفت:"ببخشید امپراتور. تهیونگ، یکی از همراهان ما، قبل از ورود به قصر شما دچار جراحتی شده و گردنش آسیب دیده. میخوام قبل از صرف غذا حتما مداوا بشه چون الان شرایط مناسبی نداره و داره درد رو تحمل می کنه. ییشینگ نیشخندی زد و به تمسخر گفت:"چه مبارزین کم طاقتی داری شاهزاده کیم. با اینها میخوای از امپراتوریت محافظت کنی؟!" نامجون آدمی نبود که دربرابر کنایه های بقیه سکوت کنه ولی بخاطر نقششون حرفهای ییشینگ نشنیده گرفت و با خونسردی گفت:"قطعا برای محافظت از امپراتوریم به آدمهایی مثل تهیونگ نیاز دارم. به وقتش قدرت جنگجوهای منو هم می بینی. اون یه درمانگرِ و نیازی به جنگیدن نداره. نیاز باشه یک ارتش رو برای محافظت ازش قرار میدم. "ییشینگ این بار با خنده و صدای بلندتری گفت:"آاااا.... چه درمانگریه که به درمانگر احتیاج داره! مطمئنی آدمهای درستی رو کنارت داری؟! " نامجون خواست جوابی بده که ییشینگ ادامه داد:" میخوام تو آخرین روزهای سلطنتم در مینگیوعه مث یک امپراتورِ رئوف باشم. کسی رو همراهشون میفرستم تا بهداری همراهیشون کنه. " جیهوپ که دیگه به میز رسیده بود گفت:" اجازه بدید من همراهیشون میکنم" جین با شنیدن صدای جیهوپ به امید دیدن مین همراهش به سمتش برگشت و وقتی اونو تنها دید نگران شد و با عصبانیت پرسید:"عالیجناب مین کجاست که تو تنها اینجا اومدی؟"جیهوپ اخمی توی هم کشید و جواب داد:"ایشون توی اتاقش درحال استراحتن و من هم فقط اومدم اینو اطلاع بدم و سریع برگردم" بعد از حرفش با اجازه ییشینگ، جیمین و تهیونگ رو سمت درمانگاه برد. جیهوپ دستپاچه و سریع راه می رفت. هم می خواست با تهیونگ حرف بزنه تا کاری براش انجام بده هم می ترسید کسی موقع صحبت کردن اونهارو با هم ببینه و بیشتر از همه نگران تنها گذاشتن یونگی بود. تا در مسیر لحظه ای اطراف رو خلوت و بدون نگهبان دید بطری ای رو که دیروز از قصر ییشینگ برداشته بود توی دست تهیونگ گذاشت و گفت:" ته، مواظب این باش. خیلی برام مهمه. لطفا هرجور شده ببین چی توش بود. اگه زهر بود، می خوام پادزهرشو پیدا کنی" تهیونگ یواشکی بطری رو داخل آستین لباسش گذاشت و گفت:" تمام سعیمو میکنم، نگران نباش" جیهوپ بعد از حرف تهیونگ رو به جیمین گفت:" شماها دیگه از همین مسیر مستقیم برید. یکم دیگه درمانگاه رو می بینید. حتما برید درمانگاه. نگرانم کسی دنبالمون باشه اگه نرید اونجا به ارتباطمون شک می کنن." جیهوپ خواست بره که جیمین دست اونو کشید و با صدایی آروم و نگران گفت:" کسی رو تو درمانگاه نداری که بشه بهش اطمینان کرد و ازش کمک خواست؟! برای فهمیدن محتویات بطری، تهیونگ حتما به ابزار و مواد بیشتری احتیاج پیدا میکنه و یکی که کمکش کنه. من کنارشم ولی ببین اون واقعا درد داره به یک درمانگر مثل خودش احتیاج داره. " جیهوپ وقتی نگرانی جیمین نسبت به تهیونگ رو دید یاد خودش افتاد که هر لحظه نگران مین ولی نمی تونه اینو جلوی کسی ابراز کنه . آروم گفت"جیمین، توی درمانگاه آدمهای زیادی هستن، اما همشون قابل اعتماد نیستن جز یک نفر. ساکورا. بهش بگین از طرف من رفتین حتما کمکتون میکنه. فقط مواظب باشین کسی متوجه نشه نمی خوام برای ساکورا اتفاقی بیفته. ولی برای درمان گردن ته پیش بقیه پزشکهابرید بزارید شماهارو ببینن تا شک نکنن. " جیهوپ بعد از تمام شدن حرفش بدون اینکه منتظر شنیدن جوابی از جانب اونها باشه سریع به طرف اتاق مین رفت.
با وجود اینکه جیهوپ گفته بود مین به اونجانمیاد ولی جین نگران مین بود و منتظر ورودش هر دفعه با هر صدایی به سمت در برمیگشت. می دونست مین بعد از اون اتفاقات حالش خوب نبود میخواست هر جور شده مین ببینه. دیدن جیهوپ کنار مین براش آزاردهنده بود. همه تازه مشغول غذا خوردن شده بودن که جین بی اختیار از جاش پاشد و در حال بلند شدن گفت:" "من میرم دنبال جناب مین." چوب های غذا خوری نامجون بی اختیار از دستش روی میز افتاد و باخشمی از روی دلخوری روبه جین گفت :" بسه دیگه! فکر نمی کنم دیگه لازم باشه تو بری. بذار یکم روی پای خودش بایسته. اون الان دیگه یه شریک جدید داره" ییشینگ همونطور که مشغول غذا خوردن بود و نگاهش روی تکه گوشتی بود که می خواست بخوره، خطاب به جین گفت:" حق با نامجون. الان دیگه شریک زندگیش حاکم دوتا سرزمین..." جین مشتی روی میز زد و رو به ییشینگ خم شد حرفشو قطع کرد و گفت:"اگه تو شریکش بودی اجازه نمی دادی دشمنش وارد قصر بشه. " نامجون بعد از شنیدن این حرف نیشخندی زد "آهان من دشمنشم؟"جین از اینکه این حرف از نامجون شنید احساس گناه کرد و بدون معطلی و به قصد رفتن به اتاق مین از سالن خارج شد.
。。。。。。。
مین با حس سوزش گلوش از خشکی به سختی چشماشو باز کرد دستی به پیشونیش کشید و اون حوله رو از روی پیشونیش به کناری انداخت. سعی کرد بشینه. از اینکه خودشو تنها توی اتاق میدید حس خوبی نداشت . زیرلب گفت:"مگه نگفت زود برمیگرده!" نگاهش به پارچ آب روی میز افتاد و با مشقت از روی تخت بلند شد تا به سمت میز بره. قبل از اینکه پارچ آب رو برداره چشمش به آینه روبروش و تصویر رنگ پریده ی خودش توی اون افتاد، به زخم روی سینش خیره موند دستشو آروم روی جای داغ روی سینش کشید و زیر لب گفت:"تا حالا انقدر دیدنت برام دردناک نبود" نگاهش از زخمش توی آینه به نایسانگ که پشت سرش ایستاده بود کشیده شد. ترسیده بود . جرأت برگشتن نداشت و با خودش تکرار میکرد :"این فقط یه توهمه اون اینجا نیست نمیتونه اینجا باشه نه امکان نداره". نفسش تنگ شده بود که با شنیدن اسمش از دهن نایسانگ که آروم گفت: "یونگی!" با وحشت مشت محکمی توی آینه روبروش کوبید تا به چیزی که فکر میکرد توهمه پایان بده و بلافاصله به امید اینکه دیگه اونو پشت سرش نمی بینه به عقب برگشت ولی اون پیرمرد جلوش ایستاده بود."ت ت تو! " قدم های لرزونشو به عقب برداشت که با میز برخورد کرد. به اطرافش نگاهی کرد. سرفه هاش و تنگیه نفسش توان حرکت ازش گرفته بود. با دیدن شمشیرش که با فاصله ای ازش اون سمت تخت بود خواست به سمتش بره که از ضعف و ترس زانوهاش سست شد و روی زمین سقوط کرد. نایسانگ چند قدم به سمتش برداشت تا بهش کمک کنه. مین دستش روی خرده شیشه های روی میز کشید. تکه آینه ای رو با دو دست توی مشتش به سمت نایسانگ گرفت با صدایی که ترس توش محسوس بود فریاد زد :"حق نداری بم نزدیک بشی" و با پاهاش خودشو روی خرده شیشه ها به عقب هل داد تا از اون دور شه. ردی از خون کف زمین کشیده شد. با برخوردش به دیوار متوقف شد و دستاش میلرزید خون از بین بندهای انگشتاش میچکید نگه داشتن اون تکه شیشه براش توی اون لحظه سختترین کار ممکن بود ولی تنها چیزی بود که به یونگی این امکان میداد از خودش در برابر نایسانگ محافظت کنه .نفسش بریده بریده بود. چشمهاشو از پیرمرد برنمیداشت. نایسانگ با دیدن مین توی اون حالت نگران شده بود. دستاشو بلند کرد وسعی کرد با لحن آروم باهاش حرف بزنه :"مین !یونگی ! من اون آدم سابق نیستم. خواهش میکنم باور کن یونگی. من اینجام که همه چیو جبران کنم. هیچ آسیبی بهت نمیزنم". بین صحبتاش سعی میکرد قدم قدم به مین نزدیک شه :"مین من عوض شدم. بعد از اون اتفاق من همه چیمو از دست دادم. درست مثل تو". یونگی با زحمت زیادی یه دستشُ به دیوار گرفت. سعی کرد بایسته. نگاهشو از پیرمرد برنمیداشت و هنوز شیشه رو به سمتش گرفته بود. چشمش بین مرد جلوش و دراتاق میچرخید. منتظر بود یکی برسه و این کابوسُ براش تموم کنه توی دلش جیهوپ صدا میزد. میخواست فریاد بزنه ولی تواني نداشت. صدایی از گلوش خارج نمیشد. حالش بدتر شده بود. سرفه هاش توان ایستادنُ ازش گرفته بودن. تعادلش از دست داد. نایسانگ به سمتش رفت تا کمکش کنه. فاصلشو با یونگی کم کرد که ناگهان چیزی از زیر لباسش جلوی پای یونگی افتاد و سکوتی با دیدن اون شی حاکم شد. صدای سرفه هاش قطع شد. انگار از ترس نفس کشیدنم فراموش کرده بود. بعد از چند لحظه به صورت جنون آميزی دستاشو روی گوشاش گرفت و چشماش محکم روی هم فشار داد فریاد بلندی کشید.#کریزی
اینم ی پارت چون امروز پیشیم اومد لایو
خوشحال شدم تازه کلاسمم کنسل شد🥲💜
انرژی مثبت بهم بدین ಥ‿ಥ
من کلا انتقاد پذیر نیستم ಥ‿ಥبده ولی نیستم (╥﹏╥)سریع روحیه ام به چوخ میره
خب دیگه برم محو شمಥ‿ಥ
YOU ARE READING
Savage
Historical Fiction:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...