بعد از رفتن مین هردو جلوی در خشکشون زده بود که جین قدمهای سستشو به عقب برداشت و خودشو روی تخت انداخت و نشست.گیج و آشفته گفت:"چی شد؟!... اصلا باورم نمیشه یونگی دربارمون..." جیهوپ با شنیدن این حرف درحالی که از شدت ناراحتی چنگ محکمی توی موهاش میزد به خودش گفت:"لعنت بهت " و به سمت پارچ آب روی میز رفت و اونو روی صورتش خالی کرد. انگار با این کارش می خواست مطمئن بشه که بیداره.جین حرکات جیهوپ دنبال میکرد. هنوز گیج و منگ بود.با صدای گرفته ای گفت: "بهم بگو هنوز دارم خواب میبینم!!" جیهوپ دستاشو از عصبانیت مشت کرده بود و کلافه توی اتاق راه می رفت و با خودش حرف میزد.جین یک لحظه با دیدن گردنبند توی گردنش،با عصبانیت اونو از گردنش درآورد و به سمت جیهوپ که هنوز متوجهش نبود هجوم برد. گلوی جیهوپ رو گرفت و پسر رو که غافلگیر شده بود با یه دست محکم روی میز کوبید. فشار دستش روی گلوی جیهوپ بیشتر و بیشتر میشد. جیهوپ دستاشو روی دست جین گذاشته بود سعی میکرد اونو ازخودش جدا کنه. جین خشمگین گردنبند جلوی چشمهای جیهوپ گرفت وبا صدایی که از بین دندوناش به زور شنیده میشد گفت:"این لعنتی چیه انداختی گردن من؟ این چیه که یونگی رو انقدر عصبی کرد؟ حرف بزن لعنتی... حرف بزن تا دندونات توی دهنت خورد نکردم" جیهوپ همونجور که در حال تقلا کردن بود تا از زیر فشار دست جین آزاد بشه با صدای خفه ای گفت:"بهتره نیست بگی تو توی بغل من چکار میکردی تا تکلیف اینم بعد روشن کنیم؟؟! "حرف جیهوپ برای جین مثل بادی که به آتش بزنی خشم اونو شعله ور تر کرد. گردنبندرو طرفی پرت کرد و با دو دستش گردن جیهوپ گرفت. با فکر اینکه یونگی چه برداشتی از اتفاقایی که افتاده بود کرده، فقط میخواست جیهوپ رو با دستای خودش خفه کنه. جیهوپ هر چقدر تلاش میکرد نمیتونست خودشو از زیر دستهای اون رها کنه."خودت خواستی"با خودش اینو گفت و بلافاصله با زانو لگدی توی شکم جین زد جوری که از درد به عقب رفت.جیهوپ نفس نفس زنان با سرفه گفت:"نمیخواستم اینکارو بکنم چون میدونم حالت بده ولی داشتی منو میکشتی عوضی" جین با عصبانیت فریاد زد"خفه شو".از درد به خودش میپیچید و توی خودش مچاله شده بود. جیهوپ به سمتش رفت و دستی به کمر جین گذاشت. جین با خشونت دستشو پس زد. خواست چیزی بگه که جیهوپ پیش دستی کرد و جوری که جین رو آروم کنه گفت:"هی... فعلا فقط بیا قبول کنیم اشتباه هردومون بوده تا با هم بتونیم حلش کنیم..." جین با دردی که توی سینه و شکمش میپیچید خمیده روی صندلی نشست:"می گی چکار کنیم؟". جیهوپ دستی روی گردنش که از فشار دستهای جین قرمز شده بود و درد میکرد کشید: "فکر نمیکردم انقدر قدرت داشته باشی"جین سرشو بلند کرد و با نیشخندی گفت"بهت که گفتم، اوندفعه ام که تو منو زدی ..."جیهوپ سریع ادامه داد"آره آره انتخاب خودت بوده اینو قبلا گفتی باشه باشه"جین میتونست حس کنه جیهوپ اینو با لحن تمسخرآمیزی گفته ولی الان مساله ای مهمتر از این وجود داشت که بخواد با جیهوپ بحث الکی بکنه. با لحن جدی ای گفت: "خب نگفتی چکار کنیم!"جیهوپ روی تخت خم شد. بطری ای که گوشه ی تخت افتاده بود برداشت: "فعلا باید به این برسیم." با حرفش به سمت جین برگشت.جین با دیدن بطری سریع بلند شد سمت جیهوپ رفت:"اااا پادزهر! داشت یادم میرفت. اینو باید به خودش بدیم. اگر این پادزهرِ چیزیه که من خوردم پس برای یونگی ام هست."جیهوپ با شنیدن این حرف بطری رو عقب گرفت:"اونم میاد بهت میگه مرسی که بهم برگردوندی و میخورَدش؟ شناختت از یونگی همینه؟"جین در حالی که سعی میکرد بطری رو از جیهوپ بگیره گفت:"اونش به خودم مربوطه. نخوره به زور به خوردش میدم"جیهوپ کلافه از لجبازی جین صداشو کمی بالا برد:"فکرکردی اون پسره ییشینگ میزاره بلایی سر معشوقش بیاد؟"جین عصبی با صدای بلندتری توی صورت جیهوپ فریاد زد:"یونگی رو به اون بیشرف ربط نده" جیهوپ که میدونست نمیتونه با حرف جین رو از کاری که می خواست انجام بده منصرف کنه دستهای جین رو که به سمتش برای گرفتن بطری میومد گرفت و اونو به دیوار زد در حالی که سعی می کرد آرومش کنه گفت:"گوش کن!نمی خوام دوباره به همدیگه صدمه بزنیم پس انقدر لجبازی نکن و بزار کار درستو بکنیم" جین با گفتن:"کار درست همینه که من میگم" دستاشو سریع از دست جیهوپ بیرون کشیدو اونو محکم به عقب هول داد و سمت بطری یورش برد. جیهوپ خودشو کناری کشید و سریع موهای جین رو از پشت گرفت و سرشو به عقب خم کرد. جین از خشم فریادی کشید و خواست خودشو از دست اون رها کنه که جیهوپ بلافاصله پادزهر توی دهن پسر خالی کرد و چونه ی اونو فشار داد تا تمام پادزهر وارد دهنش بشه.جیهوپ بطری رو انداخت جین سعی داشت سرشو پایین بیاره و پادزهر رو از دهنش خارج کنه که جیهوپ سریع با یک دست دهنش رو بست و مانع این کار شد و با دست دیگه اش دست های جین رو به پشت گرفت و با عصبانیت گفت:"میخوای بریزی بیرون؟میخوای تلاش یونگی رو هدر بدی؟ احمق نباش فقط بخورش و برای نجات دوستت سالم بمون"جین همچنان تقلا میکرد ولی برای رها شدن از اون وضعیت تنها کاری که میتونست بکنه قورت دادن اون پادزهر بود. وقتی جیهوپ از خوردن پادزهر مطمئن شد دستای جین رها کرد. جین عصبی درحالی که با پشت دستش روی لبشو پاک میکرد گفت:"اگر بلایی سر یونگی بیاد خودم میکشمت!"جیهوپ لبخندی زد: "اونموقع من خودم مردم" جین مشتی به سینه ی جیهوپ زد و از کنارش گذشت و به سمت در رفت."کجا میری؟"جیهوپ پرسید و جین جلوی در متوقف شد و نفس بلندی کشید:"خودمم نمیدونم فقط میدونم باید یه کاری بکنم که حتی نمیدونم چیه!"جیهوپ سمتش رفت:"منم میرم پیش تهیونگ، بهش بطری که مین خورده بود رو دادم. قرار بود پادزهرش رو پیدا کنه فکر کنم تا الان..."_"منم میام"جین بین حرفای جیهوپ گفت. پسر نگاهی به سرتا پای جین کرد:"بهتره بمونی استراحت کنی خودت بهتر می.." _"با من بهتر میتونی توی قصر اینور اونور بزنی. ییشینگ نامجون رو زندانی کرده بعید نیست اونارو هم گرفته باشن و میدونی که کسی اینجا از تو هیچ حسابی نمیبره، ولی من میتونم همه ی درارو برات باز کنم"جیهوپ که شنیدن این حرف کنایه آمیز براش خیلی سنگین بود اصلا نمی خواست با جین همراه بشه اما خودش بهش گفته بود که با هم تصمیم بگیریم. پس حرفهای منطقی جین رو برخلاف میلش قبول کرد. قبل از رفتن جیهوپ لباسی که جین دیشب بهش قرض داده بود رو از تنش در آورد و لباس خودشو از روی صندلی برداشت تا بپوشه که متوجه دفترقدیمی زیر لباسش شد.بدون اینکه توجه جین رو جلب کنه خودشو جوری جلوی دفترقرار داد تا جین اونو نبینه.بعد از پوشیدن لباسش دفتر رو آروم توی لباسش گذاشت و سمت جین رفت و با هم از اتاق خارج شدند و به سمت اقامتگاه مهمانان به راه افتادند. توی راه تا رسیدن به اقامتگاه هیچ حرفی نزدند.جین توی فکر بود و زیر لب نقشه ای که برای ییشینگ کشیده بود رو مرور میکرد."هی اونهمه سرباز جلو اتاق اونا یکم غیر عادیه"با شنیدن صدای جیهوپ از افکارش بیرون اومد. توجهشو به اتاق داد و اخمی کرد و سرعت قدمهاشو بیشتر کرد. جلوی پله های اتاق ایستاد. سربازها با دیدن جین تعظیم کردند. روبه آنها با عصبانیت گفت:"اینجا چه خبره؟!"یکی از سربازها مجدد تعظیمی کرد و با احترام جواب داد:"دستور فرمانرواست، همه مهمانان توی اقامتگاهشون زندانی شدن و اجازه ی ورود و خروج به هیچکس جز خودشون و جناب مین داده نشده." جیهوپ به محض فهمیدن اینکه تهیونگ و جیمین هم زندانی شدن خشمگین به سمت در رفت:"من این چیزا حالیم نمیشه باید ببینمشون" سربازا بلافاصله شمشیرشونُ رو به جیهوپ کشیدند و مانع ورودش شدند.جین به طرف جیهوپ رفت و دستشو گرفت و سعی کرد آرومش کنه. جیهوپ با اخم به جین گفت"این بود که گفتی میتونی همه درارو باز کنی؟!زودباش یه کاری کن بتونم اونا رو ببینم منتظر چی هستی؟"جین آروم کنار گوش جیهوپ چیزی گفت که پسر دستشو از دستای جین بیرون کشیدو با خشم از اونجا دور شد.جین دنبالش به راه افتاد. وقتی به اندازه کافی از دید سربازها خارج شدن جیهوپ به سمتش برگشت:"خب میگی چکار کنیم!"جین نگاهی به اطراف کرد و به جیهوپ گفت:" دوتا از سربازهای جلوی در از سربازهای نفوذی بودن که از بیرون قصر وارد شدن از علامت روی دستشون میتونم بشناسمشون.کار تو میتونست باعث جلب توجه بقیه بشه. کسی چه میدونه شاید به ضرر اونا و ضرر نقشمون! پس باید از یه راه دیگه برای دیدن اونا استفاده کنیم." جیهوپ کلافه دستی به کمرش زد "هر چقدر زمان هدر بدیم معلوم نیست چه اتفاقی برای مین میفته. نگرانم خیلی، حس بدی دارم"جین دستی به شونه جیهوپ گذاشت:"میدونم که تو این مورد جفتمون همو درک میکنیم . من برمیگردم. باید یه سری کارا رو انجام بدم.میخوام زودتر مرگ اون ییشینگ رو جلو چشمام ببینم"جیهوپ با شنیدن این حرف ابرویی از تعجب بالا انداخت:" می خوای چکار بکنی؟"جین به شونه ی جیهوپ ضربه ای زد:"به وقتش میفهمی فقط باید باهام همکاری کنی. باید یه جوری حواس ییشینگ از قصر و اتفاقاتش پرت کنیم و به سمت یونگی بکشیم. نقطه ضعف اون فقط مینِ، باید باهاش بازی کنیم تا زمان بخریم"
...........
YOU ARE READING
Savage
Historical Fiction:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...