یونگی! یووونگی پاشو"مین سراسیمه از خواب بیدار شد عرق کرده بود نفس نفس میزد با دیدن جیهوپ بالای سرش که صداش میزد از پشت میز شوکه بلند شد و پسرو به عقب هول داد.جیهوپ بهش خیره شد و نگران پرسید:"یونگی خوبی؟چرا رنگت پریده؟خواب بدی دیدی؟"مین همونطور که نفس نفس میزد فریاد زد:"فقط از این اتاق گم شو بیرون"
جیهوپ از رفتار مین تعجب کرده بود خواست بهش نزدیک شه ولی با فریاد مجدد مین یک قدم به عقب برداشت اروم گفت:"حداقل دلیل این رفتارت بهم بگو فکر کنم حق دارم بدونم من چه غلطی کردم که تو داری اینجوری باهام رفتار میکنی ؟"مین با به یاد اوردن خوابی ک دیده بود به سمت در اتاق رفت با سر به بیرون اشاره کرد و گفت:"همین الان ..."که با دیدن دیوارهای اتاقش حرفش نصفه موند.نگاهش از دیوار به دستمال خیس توی دستای جیهوپ و سطل آب کنارش کشیده شد با صدایی که به زور شنیده میشد گفت:"تو؟همشون پاک کردی؟"جیهوپ اخمی توی هم کشید و دستمال توی سطل پرت کرد و جواب داد:"بخاطر اینکه گذاشتی توی تختت بخوابم ممنونم و همینطور بخاطر اینکه مواظبم بودی خیلی حالم بهتر شد"چند قدم به مین که هنوز مات و مبهوت بود نزدیک شد
و با لحنی که ناراحتی توش مشخص بود گفت:"فقط برای تشکر اینکارو کردم نه چیز دیگه! خوشم نمیاد مدیون بمونم"و با طعنه ای به شونه مین از کنارش رد شد یونگی برگشت به رفتنش نگاه کرد حس کرد باید چیزی بگه ولی نمیدونست چی!خودشم خوب میدونست جیهوپ مقصر خوابی که دیده بود نیست و اون دنبال کسی بود تا عصبانیتش سرش خالی کنه خواست قبل از رفتنش چیزی بگه که همون لحظه جیهوپ به سمتش برگشت و هر دو باهم گفتن:"راستش..."وبعد سکوت عجیبی بینشون حاکم شد هردو از حرفی که میخواستند بزنند پشیمون شده بودن جیهوپ برگشت تا خارج شه که با باز شدن ناگهانی در نگاه متعجب یونگی به در دوخته شد و قامت ییشینگ سینه به سینه جیهوپ توی درگاه قرار گرفت"هه تو توی این اتاق کوفتی چه غلطی میکنی؟"ییشینگ با عصبانیت رو به جیهوپ گفت و جز نیشخندی از جیهوپ جوابی نگرفت.
این رفتار جیهوپ ییشینگ عصبی تر کرد با اخمی به مین که به سمت صندلی میرفت نگاه میکرد فریاد زد "اون احمقی که نگهبان اتاق بود بیارید اینجا"و بعد اون سرباز بیچاره رو به داخل اتاق هل دادند.ییشینگ شمشیرشو کشید و زیرگردن سرباز گذاشت "مگه بهت نگفتم کسی حق ورود و خروج به این اتاق نداره؟"
سرباز ترسیده با لکنت گفت:"امپراتور خواهش میکنم من به فرمانروا مین گفتم که شما دستور دادید ولی ایشون ...."___"ولی من زیردست تو نیستم و قرار نیست به حرفای تو گوش بدم ییشینگ"حرف سرباز با جمله مین که خیلی محکم رو به ییشینگ زد قطع شد..
ییشینگ شمشیرشو روی زمین کشید و به سمت مین رفت گفت:"میبینی جین! دیشب با هم بودن! حتی خود یونگی اون پسره رو اورده توی اتاق!"با شنیدن اسم جین، مین به پشت سر ییشینگ نگاهی کرد و با دیدن قیافه درهم و ناراحت پسر لعنتی زیر لب به ییشینگ گفت ولی سعی کرد قیافه بی تفاوتش به قضیه رو حفظ کنه.جین پشت ییشینگ وارد اتاق شد نگاه خشمگینشو به جیهوپ دوخت و لحظه ای ازش چشم برنمیداشت. یقه ی سرباز بخت برگشته رو گفت از روی زمین بلند کرد و گفت:"دیشب اینجا چه اتفاقی افتاده حرف نزنی همینجا سرت از تنت جدا میکنم"سرباز سرشو به سمت مین و جیهوپ برگردوند با نگاهش ازشون کمک میخواست.مین از جاش بلند شد به سمتشون رفت و گفت:"چرا از خودم نمیپرسی جین!میترسی بهت دروغ بگم !؟"جین به سمت مین برگشت سربازبه گوشه ای پرت کرد و گفت:"یونگی!خودتم میدونی که..." که با دیدن اخم ییشینگ به خودش حرفشو عوض کرد و گفت:"شاید برای دفاع از این پسره هرکاری کنی"با سر به جیهوپ اشاره کرد و با نیشخندی ادامه داد:"شاید بخوای خیانتمو با خیانت تلافی کنی!مین من تورو بهتر از هر کسی میشناسم راحت از کسی نمیگذری حتی من!" جیهوپ کلافه وسط حرفشون گفت :"انگار زیاد به دوست پسرسابقت اعتماد نداری که با یه پسر دیگه تنها تو اتاق باشه! چون بنظرم این چیزی نیست که انقدر دارین کشش میدین!"رو به مین کردو ادامه داد:"شنیده بودم سابقت خرابه ولی دیگه در این حد که دوست پسرتم...."با این حرف جین عصبی خواست مشتی توی صورت جیهوپ بزنه که مین جلوش قرار گرفت و دست مشت شده ی جین در فاصله ی چند سانتیش متوقف شد.
مین با خونسری توی چشمای جین خیره شد گفت:"مگه دروغ میگه؟از کدوم قسمتش ناراحتی!از اینکه بهم اعتماد نداری یا اینکه میدونه سابقه ی خوبی ندارم!؟"ییشینگ که به دیوار تکیه داده بود و با خوشحالی به بحث اون سه نفر نگاه میکرد گفت:"یونگی من تورو میشناسم کسی رو بی دلیل کنار خودت نگه نمیداری و اگر الان گذاشتم این پسره ازادانه اینجا بتابه بخاطر توعه تا نخوای کاری نمیکنم ولی اگر روزی تورو توی خطر بندازه اونوقت..."جیهوپ شروع به بلند خندیدن کرد روی زانوهاش خم شده بود و وانمود میکرد از خنده نمیتونه خودش کنترل کنه بین قهقهه هاش گفت:"پس برای کدوم دلیل کوفتی ای اون پسره که میخواست یونگی رو بکشه توی بهداری قصر نگهداشتی و نکشتی!"مین متعجب به سمت جیهوپ برگشت و پرسید:"منظورت کیه؟"جیهوپ نگاهش به قیافه ی درهم ییشینگ بود و جواب داد:"خودت میگی یا من بگم؟"ییشینگ که خوشحالیش جاشو به عصبانیت داده بود "منکه نمیفهمم چی میگی و منظورت کیه! ولی خب بگو ببینم تو دیگه تا کجاها فضولی کردی! فک کنم باید یونگی یه قلاده بهت ببنده ممکنه بخودت و اون صدمه بزنی"جیهوپ بدون توجه به حرفای ییشینگ مین به سمت خودش کشید و گفت :"جیسو اون پسره ی عوضی الان توی بهداریه و شاید بخوای بدونی که نوشته های اتاقتم کار اون بوده من خودم اینارو شنیدم و دیدم! یونگی تو اینجا هیچکس نداری که طرفت باشه اینو میدونی و باز برگشتی توی این خراب شده برای چی؟!" مین دستشو از دست جیهوپ بیرون کشید و گفت:"قبلنم غیر از این نبوده که الان چیزی فرق کرده باشه"به سمت ییشینگ برگشت "خب کارت چی بود اومدی اتاقم؟"ییشینگ توی فاصله نزدیک از مین ایستاد و گفت"برای سر زدن به همسرم باید دلیل داشته باشم؟"
مین پوزخندی زد "دفعه ی بعدی خواستی وارد اتاقم شی بهتره در بزنی"ادامه حرفشو درحالی که به جیهوپ خیره بود گفت"یهو چیزی میبینی که خوشت نمیاد میدونی که سابقه خوبی ندارم حالا هم با رفتنتون خوشحالم کنید"جین که تااون لحظه سکوت کرده بود گفت:"این دفعه نمیزارم از زیر توضیح رابطت با این پسره در بری اگر الان تکلیفش معلوم نکنی خودم جور دیگه ای میتونم حلش کنم"مین عصبی به جین نگاهی کرد درحالی که از شدت خشم دستاشو مشت کرده بود خواست جواب بده که جیهوپ بلافاصله به جاش گفت:"من محافظشم!"جین نیشخندی زد و گفت "پس خودتو اماده کن"وبعد از حرفش با ییشینگ و بقیه افراد داخل اتاق از اونجا خارج شد.جیهوپ متوجه منظور جین نشده بود با لحن پرسشگرانه ای به مین که لبه ی تخت نشسته بود و صورتشو بین دستاش گرفته بود گفت:"منظورش چی بود"مین بدون اینکه سرش بلند کنه جواب داد:"میشه بری برام یه چیزی بیاری گرسنمه"جیهوپ حدس زد مین نیاز به تنهایی داره و برای عوض کردن حرف اینو گفته پس بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.
توی فکر بود بیشتر ازاینکه نگران خودش باشه نگران یونگی بود کمی از اتاق دور شد زیرلب گفت:"خب حالا غذا از کجا باید گیر بیارم!"به اطرافش نگاهی کرد وسط محوطه نگاه سنگین آدمهای قصر کلافش کرد "هی سلام!"با شنیدن صدای اشنایی به پشت سرش برگشت با قیافه دختری روبرو شد و گفت:"سلام من تورو...؟"با تردید پرسید و دختر که بهش رسیده بود جواب داد:"زخمت چطوره؟!توی بهداری دیدیم همدیگرو حالا یادت اومد؟"جیهوپ دستشو به هم زد و با خوشحالی گفت:"تو همون پزشکیاری که بهم کمک کرد! ببخشید فکرم خیلی مشغول بود نشناختمت"دختر لبخندی زد و گفت"من ساکورام از اشنایی باهات خوشحالم آقای..؟ جیهوپ سرشو به نشانه احترام خم کرد و گفت :"جیهوپ !جانگ جیهوپ! و ببخشید برای کمک دیروز نتونستم ازت تشکر کنم.راستی نمیترسی با من صحبت میکنی؟"ساکورا به اطراف نگاهی کرد "چیزی برا ترسیدن نیست میخوای بریم کنار دریاچه یکم باهم صحبت کنیم؟من الان تازه کارم تموم شده و زمان استراحتمه"جیهوپ با خوشحالی قبول کرد و کنار دریاچه روی نیمکت نشستند.ساکورا همونطورکه به دریاچه سرد و بی روح روبروش نگاه میکرد گفت:"اگر دیشب امپراتور مین نمیدیدم هیچوقت باور نمیکردم واقعا همراهش باشی از اینکه فکر کردم دروغ میگی معذرت میخوام"جیهوپ با تعجب پرسید"امپراتور دیدی؟کجا!"ساکورا به طرفش برگشت و جواب داد:"اومده بود بهداری قصر و دارو میخواست خیلی اشفته بود حدس زدم باید برای تو باشه چون بهت گفتم بخاطر عفونت ممکنه شب سختی داشته باشی!من به امپراتور داروهارو دادم و..."جیهوپ نمیتونست چیزی که میشنوه باور کنه زیر لب گفت:"یونگی ترجیح میده من بمیرم تا اینکارو برام کنه!"ساکورا متوجه حرف جیهوپ شد و خنده ای کرد.جیهوپ رو به دختر گفت:"میتونم ازت یه سوال کنم؟اگر میدونی نمیتونی جواب بدی اصلا اشکال نداره"ساکورا با سر تایید کرد و جیهوپ ادامه داد:"اینجا چه اتفاقی افتاده؟ییشینگ چطوری تونست به اینجا برسه!"ساکورا شونه ای بالا انداخت و با ناراحتی گفت:"نمیدونم همه چیز یه شبه اتفاق افتاد ولی افسر کیم توی زندان خیلی شکنجه شدن نمیدونم چطور الان شونه به شونه امپراتور ییشینگ دارن قدم میزنن"جیهوپ با شنیدن این حرف آروم گفت:"خیانت دلیل نمیخواد" دختر بلافاصله با لحن مطمئنی گفت:"این امکان نداره افسر هیچوقت به امپراتور مین خیانت نمیکنن"جیهوپ اخمی توی هم کشید و گفت "حالا که میبینی خیانت کرده و بهتره بدونی امپراتورتون قرار جناب کیم باشه اون به راحتی مین بخاطر مقام و قدرت کنار گذاشت"ساکورا نگاه متعجبی بهش کرد و پرسید:"و تو چه نسبتی با امپراتور داری که اینجوری داری این حرف میزنی"جیهوپ از سوال دختر جا خورده بود نمیدونست چه جوابی بده گفت:"ترکیبی از دوست محاف و دشمن و هرچیزی که فکر کنی!"ساکورا خنده ای کرد جیهوپ نگاه غمگینی به دختر کرد و گفت"خنده هات منو یاد خواهرم میندازه"ساکورا دستی به شونه ی جیهوپ گذاشت"خیلی ازش دوری؟"جیهوپ سرشو پایین انداخت و ناخوداگاه گفت:"خیلی دوریم!اون مرده!و تقریبا فراموش کرده بودم الان دارم یکی از عاملین مرگش همراهی میکنم شاید همه اینا یه دلیل داره تا من بتونم انتقامم بگیرم!"ساکورا با تعجب به پسر کناریش گفت:"داری میترسونیم چی شده؟" جیهوپ با لبخند به دختر گفت:"اونکه باید بترسه تو نیستی!"ساکورا بلافاصله بلند شد "غروب بیا باز همدیگرو ببینیم من باید برگردم دیرم شده"بعد از حرفش از اونجا دور شد.جیهوپ در سکوت به دریاچه خیره بود باخودش گفت:"حس میکنم از اون پسره جینم پست ترم"#کریزی
VOCÊ ESTÁ LENDO
Savage
Ficção Histórica:" هی بیایید میخوام روی یه حیوون نشان مالکیتمو بزنم بیایید ببینید چجوری میخوام اینو برده خودم کنم" مردها و زنها با فریادهای رییسشون از چادر بیرون اومده بودند همه جمع شده بودند.رییس، مینو روی زمین کشید جلوی سربازاش ونزدیک آتیش کنارشون پرت کرد.سربازها...