صبح بیدار شد با چشمای خابالو به گوشیش نگاه کرد ساعت 3 بود
یادش افتاد که باید با جیهوپ بره کلاب پس رفت یک دوش گرفت رفت تو آشپز خانه در یخچال رو باز کرد
فقط یک سیب توش بود آره اون منبع در آمد خاصی نداشت و این خونه فقیرانه هم به پدرش
به ارث رسیده بود از پدر بزرگشسیب رو خورد رفت موهاش رو خشک کرد که تلفنش زنگ خورد
+ الو
_الو سلام کوک
+سلام هیونگ
_ کوک چند ساعت دیگه میام دنبالت اوکی
+ اوکی هیونگ میبینمت بای
_ بای
°°°°°°°°°°°°°
امروز میخواستم برم کلابم و شرکت رو به بکهیون سپردم ( بکهیون معاون شرکت
تهیونگه )رفتم یک دوش گرفتم رفتم آشپزخونه مثل همیشه میز
خودش چیده شده بود .سعی کردم خودمو سرد نشون بدم
غذام که تموم شد رفتم بالا لباس هامو پوشیدم عطر گرون قیمتم رو زدم و رفتم پایین÷ لامبورگینیم رو بیارین
* چشم قربان
سوار ماشین شدم و رفتم سمت کلاب ..
________________________
YOU ARE READING
Beautiful Lonely
Fanfictionکوک داخل یک خانواده فقیر به دنیا اومده و مادر پدرش رو داخل تصادف از دست میده . چی میشه با دوستش جیهوپ بره به کلاب و بعدش.. ژانر : هپی اند - اسمات - امپرگ - کمی کمدی - فلاف کاپل اصلی : ویکوک فرعی : نامجین و یونمین اتمام یافته