تاتا
الو سلام ته خوبی
_ سلام خوبی نام
.. امروز شام بیاین پیش ما
_ اوک باوش
.. خب من باید برم میبینمت
_ بای
.. بایگوشی رو قطع کردم
+ ددی
_ جانم بیبی
دستمو زیر چونش گذاشتم+ کی بود
_ نام بود گفت که واسه شام بریم اونجا
+ آخجون+ هیننن
_ چیشده
+ ما قرار بود دعوتشون کنیم یونی رو بهشون معرفی کنیم_ خب...
_ خب میدونی ما میریم اونجا اونا رو سوپرایز میکنیم
+ آره فکر خوبیه
بریم یونی رو بیاریم اینور
_ آره کارم که تموم شد
+ یااااااااکوک لپ هاش سرخ شد و سرش رو توی سینم مخفی کرد
_ بیبیه کیوت
_ تو درد داری خودم یونی رو میارم+ باشه زود باش ددی
از اتاق رفتم بیرون
رفتم تو اتاق یونی ، خواب بود
آروم بغلش کرد و به صورت ماهش خیره شدماون از عشقمون به عمل اومده بود
آروم در رو باز کردم و رفتیم بیرون
در اتاق خودمون باز بود پس رفتم داخل
+ بیبیم رو آوردی
رفتم جلو و یونی رو دادم به کوک
______________
YOU ARE READING
Beautiful Lonely
Fanfictionکوک داخل یک خانواده فقیر به دنیا اومده و مادر پدرش رو داخل تصادف از دست میده . چی میشه با دوستش جیهوپ بره به کلاب و بعدش.. ژانر : هپی اند - اسمات - امپرگ - کمی کمدی - فلاف کاپل اصلی : ویکوک فرعی : نامجین و یونمین اتمام یافته