part 7

7.7K 852 17
                                    

امروز تهیونگ دوستاش و خواهرش رو دعوت کرده بود که شام بیان پیشمون و بهش گفتم به جیهوپ هم بگیم بیاد و قبول کرد .
زنگ زدم به جیهوپ و همه چیز رو براش تعریف کردم . و گفت که خیالش راحت شده .

+ تهیونگگگ
_ بله بیب
+ میشه خودمون غذا درست کنیم
_ باشه
+ چه ساعتی میان ددی
_ حدود 3 ساعت دیگه
+ پس ما باید هر چه سریعتر غذا درست کنیم
_اوکی
غذا رو با هزار تا بازی و دیونه بازی درست کردیم

_ کوک
+ هوم
_ بریم دوش بگیریم غذا که حاضره
+ باشه من میرم بعد تو
_ نه باهم بریم
+ چییییییییییییی
_ خب چه اشکالی داره
+ یعنی چی مگه میشه دوتامون باهم بریم
_ امتحانش ضرر نداره
+ ب...بباشه

رفتیم توی حمام
لباس هامو در آوردم به جز باکسرم

+ میشه باکسرتو در نیاری
_ اوکی ( با نیشخند )
داشتم به بدن کوک نگاه میکردم
(چقدر سفید بود چقدر ناز بود چقدر نحیف بود )
( تو ذهن مریضش میگفته)
با هزار بد بختی با اون وضعیت

اومدیم بیرون خودمونو خشک کردیم لباس هامو توی اتاق پوشیدم بعد اومدم بیرون ته پیرهن نپوشیده بود
دهنم باز مونده بود
تو حموم اصلا تو جه نکردم
خودمو جمع و جور کردم تهیونگ داشت نزدیکم یکدفعه براید استایل بغلم کرد و خوابوندم روی تخت روم خیمه زد سرم رو جلو بردم و لب هاشو روی لب هاش گذاشتم
به وضوح میشد تعجب رو توی چشمای ته دید
لب هامو برداشتم
از روم بلند شد و بغلم کرد . من به آغوشش احتیاج داشتم پس بیشتر توی آغوشش جمع شدم

تهیونگ بهم نگاه کرد
_ بیبی کیوتم
+ من کیوتم ؟
_ بی اندازه
+ واقعنی
_ اهوم
و یک بوسه روی روی پیشونیم گذاشت .
+ پاشو بریم میز رو بچینیم چند دقیقه دیگه میان
_ اوکی
میز رو چیدیم که در زدن

+ من باز میکنم
_ باوش
رفتم در رو باز کردم که با جیهوپ و پنج نفر دیگه مواجه شدم

~جیهوپ
& لیسا
* جیمی
£ یونگی
٪ جین
$ نامجون
هوپی بغلم کرد و بهم گفت( میدونی چقدر نگرانت شدم الان واقعا برات خوشحالم)
٪ واییییییییی بیا بغلم بچههههههه
من رو گرفت توی بغلش و در همون حالت اومدن همه داخل
با قیافه پوکر داشتم بهش نگاه میکردم
که بالاخره ولم کرد
_ سلام به همگی

& وای تهیونگ این پسر کیه چقدر نازه
_ جفتمه

همه با دهن باز نگاهشون میکردن

* واییی بهتون تبریک میگم
£ ایشون قراره لونای پک بشه ( با خوشحالی )
_ بله

& وای تهیونگ همیشه دوست داشتم یک جفت خوب داشته باشی و الان آرزوم بر آورده شد

من با قیافه لبویی داشتم بهشون نگاه میکردم
_ بریم شام
رفتیم روی صندلی ها نشستیم
غذامون رو خوردیم

_ بچه ها میخوام درباره یک موضوعی باهاتون صحبت کنم

______________

Beautiful LonelyWhere stories live. Discover now