کوک
ته از دیشب پیشم مونده بود و الان خسته رو تخت کناریم خوابیده بود
_ بیبی
+ بیدار شدی_ صبح بخیر بیب
+ صبح تو هم بخیر_ درد که نداری
+ نه فقط یکم بچه لگد میزنهته به سرعت دستش رو روی شکمم گذاشت
+ وای کوک
آروم لب هاش رو روی شکمم گذاشت و شکمم رو بوسید_ خوشگل اوپاشه این توله
+ وای وای اوپا من خیلی تو و اوما رو دوست دالم
_ منم تو و اوماتو دوست دالم بیبی
+ ددی نظرت چیه یکم بریم قدم بزنیم
_ اوک
_ راستی کوک میدونی ما آب درمانی نرفتیم+ وقت نشد وللش
_ پاشو پسآروم دستم رو گرفت و کمک کرد که از تخت بیام پایین
به کمک ته ازتخت اومدم پایین
و رفتیم سوار آسانسور شدم که بریم تو حیاط
_ حیف بار داری کوک
+ برای چی
_ هیچی هیچی
+ اوک ولی حرفی نزن که من نفهمم
_ باشه عذر خواهی
در آسانسور باز شد و ما از در ورودی سالن رفتیم بیرون
_ وای چه هواییه
+ آره
+ آخ آیییییی ته آههه آییی
_ چ چ چیشد کوک
به سرعت بغلم کرد و رفتیم تو بیمارستان
درد تمام وجودم رو فرا گرفته بود
_ دکترر
____________
YOU ARE READING
Beautiful Lonely
Fanfictionکوک داخل یک خانواده فقیر به دنیا اومده و مادر پدرش رو داخل تصادف از دست میده . چی میشه با دوستش جیهوپ بره به کلاب و بعدش.. ژانر : هپی اند - اسمات - امپرگ - کمی کمدی - فلاف کاپل اصلی : ویکوک فرعی : نامجین و یونمین اتمام یافته