13//

273 64 42
                                    

لعن شده || Anathema

مادرم می گفت من خیلی رمانتیکم، می گفت انگار در خیالم در فیلم ها میرقصم

تقریبا داشتم باورش می کردم تا اینکه تو را دیدم؛ دوست دارم فکر کنم دلیلش اینست که روی شونه من تکیه میکنی و من خودم را با تو تصور میکنم

من چیزی نمی گویم اما تو باز هم نفس من را بند میاری و تمام دانسته هایم را از من میگیری و مرا از سرمای جمعیت نجات میدهی

آتش روی آتش، در حالت عادی میتواند ما را بکشد اما با اینهمه کشش، با هم، ما برنده ایم

بعضی میگویند ما غیر قابل کنترلیم و بعضی میگویند گناهکاریم

اما نگذار ریتم زیبای ما را خراب کنند، زیراکه وقتی به من می گویی دوستم داری تو کاملی و تنها جهت من هستی؛ این آتش روی آتش است

وقتی دعوا می کنیم، مثل شیرها میجنگیم اما بعد از آن به هم عشق میورزیم و حقیقت را حس میکنیم، خودمان را در شهری از رزها گم می کنیم و هیچ قانونی رو تحمل نمیکنیم

چون مرا در بر میگیری و به من میگویی دوستم داری این آتش روی آتشه

²

از دید نامجون

یونگی بالاخره جلوی یه فروشگاه بزرگ و پر نور متوقف شد. جایی که تا به حال حتی به قدم گذاشتن درونش فکر هم نکرده بودم. حقیقت این بود که حتی بین ما بدبخت ها هم هنوز کسایی بودن که کمتر از بقیه بدبخت بودن.

مثل همون پلیس هایی که شاید به هر دلیل از طبقات بالا بودن ترد شده بودن اما هنوز ام از ما بی کس و کار ها برتر محسوب می شدن... یا مدیر های کارخونه ای که ما توش کار می کردیم و خیلی های دیگه.

کسانی که من برای آروم کردن خودم سعی کرده بودم فراموش کنم اونا هم وجود دارن. اینجوری شاید کمتر غمگین می­شدم. احتمالا بقیه ی افراد مثل من هم همینطور بودن چون هرگز کسی اعتراض نمی کرد.

ما کنار هم زندگی می‌کردیم و کاری به کار هم نداشتیم. مثلا من از وجود چنین فروشگاهی اطلاع داشتم اما به خودم زحمت ورود بهش رو نمی دادم. تو این شهر خاکستری هیچ شانسی وجود نداشت و زمانی بود که به فکر آینده بودم اما حالا توی زمانی که قبلا به فکرش بودم زندگی می کنم و هیچ چیز تغییری نکرده.

اما نگرانی واقعی زمانی بود که یونگی دست من رو گرفت و به داخل کشید.

" نه نه... یونگی این ایده ی خوبی نیست."

بی خیال با دست های کوچک اما قویش من رو جلو کشوند:" چرا؟"

نمیدونم چرا حس می کردم تک تک حرکاتش برای اینه که به من ثابت کنه در برابر کارهاش هیچ قدرتی ندارم... گاهی هم حس می کردم با یه بچه کوچیک طرفم پس سعی کردم ساده توصیح بدم:" ما وارد چنین فروشگاه هایی نمیشیم!"

Anathema | Namgi, KookJinWo Geschichten leben. Entdecke jetzt