4//

597 147 54
                                    

لعن شده || Anathema

به سردی یخ و تلخ تر از دسامبر

شب زمستانی. این سردی برخورد من با تو بود...

می دانم که گاهی کنترلم را از دست می دهم و پا فراتر از حد می گذارم...

. سردترین ماه میلادی



می دانم گاهی سخت می شود اما مهم نیست چطور رفتار کنم، من هرگز نمی توانم تو را ترک کنم...

چرا که اگر می خواستم بروم تا بحال از رفتگان بودم...

من واقعا به تو در کنارم نیاز دارم تا ذهنم را از لبه دور کنی.

تو تنها کسی هستی که من را بهتر از خودم می شناسی.

تمام مدت تلاش کردم وانمود کنم اهمیتی ندارد اگر تنها بمانم اما در عمق وجودم می دانستم اگر تو بروی... یک روز... نمی دانم کی... من بی تو از دست می روم.

گاهی تیره و تار می شوم... می گذارم از حد بگذرد...

می دانم که گاه گاه نفرت انگیز می شوم اما سعی کن قلبم را ببینی...

زیرا که من به تو نیازمندم پس نا امیدم نکن تو تنها چیزی در این جهان هستی که بی آن می میرم.

²

از دید نامجون

به سرعت پس زدمش و عقب رفتم:" دیگه چی..."

اما قبل از اینکه حتی تصمیم بگیرم جمله ام رو چطور تموم کنم بلند شروع به خندیدن کرد:" تو واقعــــا سرگرم کننده ای!"

خودش رو روی سر پنجه هاش بالا کشید و چرخ کوتاهی زد:" خب به عنوان قدم اول، تو شهر رو بهم نشون میدی!"

جمله ش کمی دستوری بود و کمی هم خبری. نمی دونستم چی بگم. حتی ربط بین دو جمله ش رو هم درک نمی کردم. اون طوری حرف میزد که انگار داره هوای فردا رو پیش بینی میکنه.

آماده ی پرسیدن یک میلیون سوال می شدم که ناگهان به خودم اومدم. من اصلا کسی نبودم که بعد از دونستن جواب سوال هام بتونم کنجکاویم رو کنار بذارم... این تمومی نداشت.

پس خودم رو پشت سرش رسوندم در حالی که به سمت در هلش می دادم شروع کردم:" تو یه دردسر متحرکی. نه میخوام چیزی در مورد موهای عجیبت بدونم، نه میخوام به سوال های عجیبت جواب بدم، نه دوست دارم در حال لذت بردن از ارزش های انسانیم سقوط کنم و نه هرگز می برمت که شهر رو بهت نشون بدم!"

با موفقیت از در بیرونش کردم و در رو تو صورتش بی اینکه حتی منتظر بشم حرفی بزنه بستم؛ نفس کوتاهی کشیدم و کمرم و به در تکیه دادم تا مطمئن بشم تلاش نمیکنه با هل دادنش دوباره وارد بشه.

اون دیگه چی بود؟ یه نمونه ی آزمایشگاهی که از محل تست دارو های ممنوعه فرار کرده بود؟! اگه به زور سعی می کرد وارد بشه چی! حاضر بودم شرط ببندم هنوز پشت در وایستاده. پس به آرومی چرخیدم و از چشمی نگاهی به راهرو انداختم.

Anathema | Namgi, KookJinWhere stories live. Discover now