9//

340 93 31
                                    

با سلام به خواننده های خوب فیکشن "لعن شده"

این فیکشن همونطور که گفتم قبلا با کاپل دیگه ای آپ شده بود اما چون از روند و پایانش ناراضی بودم حالا دارم تغیرش میدم اما برای انجامش واقعا به حمایت و نظرات شما احتیاج دارم.

دنبال تشکر و تعریف خشک و خالی نیستم و دونستن ایراد کارم واقعا برام دلنشینه. اگر تذکرات تون رو مهربونانه بهم بگید ازتون ممنون میشم.

لعن شده || Anathema

آرزو میکنم امشب هیچ وقت تمام نشود. وقتی بمیریم زمان زیادی برای خوابیدن داریم. پس بیا تا زمانی که پیرتر می شویم بیدار بمانیم. اگر دست من باشد هرگز چشمان مان را نخواهیم بست.

نمی خواهم یک دقیقه را هم از دست بدهم چون ما وقتی برای از دست دادن نداریم.

به هیچ کدام از ما قول داده نشده که فردا را خواهیم دید و این انتخاب ماست که چه کنیم.

طلوع آفتاب را فراموش کن و با خواب توی چشمانت بجنگ؛ نمی خواهم حتی یه لحظه با تو بودن را از دست بدهم. بیا برای همیشه اینطور بمانیم اگر بخواهیم همه چیز بهتر می شود.

این سخت است که فکر کنی دوباره قراره ناپدید بشه اما هر چیزی که بالا برود بالاخره پایین می آید.

چرا ما نمیتونیم بدون اجبار برای پاسخگوئی به عواقب کارهایمان زندگی کنیم؟

چرا نمی توانیم همیشه در زمان حال زندگی کنیم؟

²

از دید نامجون

توی این فکر کردم که به اون پسر، هر کی که بود و از هر کجا که اومده بود می خوام نشون بدم من هم می تونم به اندازه ی خودش هیجان انگیز باشم. انگار بهم برخورده بود. آره اصطلاحش چنین چیزی بود...

با این فکر از خونه خارج شدیم اما همین که قدم تو کوچه های دود زده گذاشتیم تو اولین حرکت ماسکم رو سفت تر کردم و با حسرت به آزادانه قدم زدنش تو کوچه ها نگاه کردم... واقعا داشتم چیکار می کردم؟ چرا اینقدر دیونه شده بودم؟ یا شایدم واقعا دیونه بودم و فقط ازش خبر نداشتم چون حسی که داشتم تجربه می کردم شبیه یه نوع قلقلک عجیب بود.

انگار داشتم به چیزی دست دراز می کردم که همیشه وجود داشته و فقط ازش فاصله گرفته بودم... آرامشی که میتونستم شکننده شدنش رو احساس کنم هرچند، بهتر بود تا می تونستم از سکوتش استفاده کنم و تا هر دو مون رو به کشتن نداده بیشتر در موردش بفهمم. هرچند طوری که اون رفتار می کرد باعث میشد شک کنم که حتی اگر بخواد، بتونه بمیره.

اما این آرامش زیاد طول نکشید چون برگشت و در حالی که برعکس رو به من قدم میزد نق زد:" همه جا ساکته! یه چیز باحال نشونم بده!!"

" اینجا هیچ چیز باحالی نداره یونگی." و وقتی به سمت یه کوچه پیچید دنبالش قدم هام رو تند کردم. حس خوبی به وقتی که درست جلوی جفت چشم هام نبود نداشتم:" لعنتی داری کجا میری!" نیم وجبی لعنتی یهو سرعت می گرفت!

Anathema | Namgi, KookJinOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz