15//

223 59 6
                                    

راستشو بخوایید فکر میکردم آپ کردم تا ته و یادم نبود که نکردم؟

لعن شده || Anathema

احساس میکنم ذوب می شوم، به من می گویند که حتی برای خودم هم خطرناکم

و حالا این قطار دیوانه آماده ی حرکت می شود. آموخته ام طوری قدم بزنم که انگار به چیزی اهمیت نمی دهم؛ حد و مرز را بشکنم و پشت سرم را هم نگاه نکنم.

بند بند وجودم تاب می خورد، من با خشم خودم کوک شده ام و آماده ی رفتنم

تن پوش و زنجیرِ دیوانه خانه را بدر، حدو مرز را بشکن

ما از قید و بند آزادیم

این میهمانی دیوانگی تا زمانی که ما رو بیرون کنند ادامه دارد

تا وقتی که بمیریم

²

از دید نامجون

تقریبا از لبه ی پرتگاه مردن برگشته بودم. هنوز پاهام احساس سبکی داشتن و نمیتونستم صاف روی زمین بند بشم اما درست زمانی که چشم های یونگی تغییر کرد می دونستم چیز خوبی در انتظارم نیست.

ته دلم به خودم لعنت می فرستادم که قدر زندگی یک نواختم رو ندونستم... و وقتی گفت ... باید بمیری، حس می کردم که قلبم داره از سینه ام بیرون می پره. رنگ موهاش به سبز آبی خیلی روشن میزد و حتی نمیتونستم معنیش رو درک کنم.

میخواستم پشت تهیونگ و هوسوک مخفی بشم اما اون ها تا همین حالا هم بیش از حدی که حقش بود ریسک کرده بودن... اگر مامور ها میریختن اینجا اون ها به دلایلی بیش از اینجا بودن هم تو دردسر می افتادن. علاوه بر این، یونگی مشکل من بود. مشکلی که بنظر می اومد از گذشته های دور حل نشده باقی مونده بود.

اما با همین فکر، اون که انگار ذهنم رو خونده بود یکبار دیگه بهم حمله ور شد:" میخوای برگردی به راحتی های زجر آورت؟ بذار من بهت لذت دردناک تری رو بچشونم، چیزی که یکبار برای همیشه خلاصت میکنه."

نمیدونم چرا، همه چیز برام در عین حال که انگار فقط چند ساعت طول کشیده بود، حس خستگی ابدی رو می داد، ترسیده بودم اما انگار تمام بدنم، تسلیم شدن بهش رو فریاد میزد. حتی وقتی هوسوک و تهیونگ رو که برای کمک به من، خودشون رو سپر کرده بودن کنار زد، نتونستم بهش اعتراضی کنم اما درست وقتی دستش رو به سمتم دراز کرد صدایی متوقفش کرد.

" یونگی! دستت رو کنار بکش!"

من نمی تونستم نگاهم رو از نیشخند ترسناک یونگی جدا کنم، مخصوصا ئقای عطر نفسش روی گردنم پخش میشد... اما اون صدا تن عجیبی داشت. انگار بیشتر از جنیس یونگی بود تا نگهبان های شبانه. فقط می تونستم امیدوار باشم چیز بدتری در انتظار مون نباشه.

این برام شرم آور بود که با این قد و قواره، نتونم هیچ کمکی به دوستانم یا یونگی بکنم اما نمیدونم چرا با وجود کاری که یونگی کرده بود، هنوز هم اهمیت میدادم تو دردسر نیفته. وقتی اینطوری داشت دیونه ام می کرد درستش این بود که بخوام سر به نیست بشه.

Anathema | Namgi, KookJinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora