Part 1

105 23 20
                                    

{لیدو}

گوشیم‌رو از زیرِ بالشت برداشتم تا ببینم ساعت چنده؛ با دیدن ساعت زیر لب غر زدم:" لعنتی! کدوم احمقی ساعت پنج صبح اینجوری در میزنه؟! هر کی هست، خیلی دلم می‌خواد دفعه بعد که خوابید، اون یارو فرِدی با انگشتای درازش بکشتش. شاید هم باید اجنه‌رو بفرستم سراغش. بستگی داره کی پشت اون در کوفتی باشه."
عینکم‌رو از روی پاتختی برداشتم و با دمپایی‌های گرینچم لخ لخ کنان تا در خونه رفتم؛ تاریک بود و نتونستم از چشمی چیزی ببینم:"کیه؟!"
وقتی جوابی نیومد، زنجیر رو انداختم و درو باز کردم؛ یه پسربچه پشت در ایستاده بود.
درحالیکه دندون هاش از سرما بهم می‌خوردن، سلام کرد.
درو کامل باز کردم:" سلام! چیکار داری؟ "
جا خورد: "اممم...چیزه..."
نگاهش روی کله‌ی گرینچ روی در مونده بود: "همسایه بغلیتون نیست؟"
صدام‌رو صاف کردم و این باعث شد بیشتر بلرزه:"خودت میگی همسایه بغلی. من از کجا بدونم؟ "
لب‌های ظریفش‌رو جمع کرد:"آخه نیست! قرار بود باشه. می‌دونسته میام!"
زیر لب گفتم:" خب شاید به همین دلیل نیست! "
- ببخشید؟!
چشم‌‌هام‌رو چرخوندم:" هیچی بابا... دوباره در بزن. "
چمدونش رو تکون تکون داد:" الان یه ساعته دارم در میزنم. "
عینکم‌رو روی بینیم تنظیم کردم؛ یکم خواب از سرم پریده بود. تازه یادم اومد کمِ کم یک ماهه که اون خونه خالیه:"خب بچه..."
غرید:"من بچه نیستم!"
نفسِ عمیقی کشیدم:"باشه، اسمت چیه؟"
نیشش باز شد و با لهجه‌ گفت:"هوان‌وونگ."
- هوان‌وونگ! اون مرد یه ماه پیش از اون خونه رفت.
دوباره چمدون‌رو تکون‌تکون داد:"پدرم بود."
کلافه دستی به موهام کشیدم:" هرچی! بهتره برگردی جایی که ازش اومدی. "
- ولی خونه‌ی من که اینجا نیست! مامانم رفته اروپا. منم از اونجا اومدم که پیش بابام بمونم. آخه اونا طلاق گرفتن."
تقریبا بغض کرده بود؛ با خودم فکر کردم چقدر این بچه حرف می‌زنه. واقعا این چیزا به من ربطی نداشت.
اسمش رو یادم رفته بود؛ دماغ سرخش منو یاد گوزن احمق بابانوئل انداخت:"باشه! رودولف..."
داد زد:"میگم هوان وونگم."
خم شدم تا هم‌قدش شم:"باشه هوان‌وونگ! پس کجا میخوای بری؟"
سرش‌رو انداخت پایین:"نمیدونم. من جایی رو نمیشناسم."
*_فامیلی، چیزی؟
_نه نیستن. اگر هم باشن، من رو راه نمیدن.
_ای بابا...
آنالیزش کردم؛ اول قدش به نظرم اومد، کوتاهه و به خاطر همین خیلی بچه می‌زنه. موها و چشم‌های قهوه‌ای داره.
دوتا چمدون بزرگ و یه کوله.
شبیه آدم برفی شده بود؛ کلاه و شالگردن قرمز، پالتوی آبی و دستکش زرد.
حق داشت... هوا سرد بود.
نالید:《 چکار کنم؟ تازه هفته بعد سال نوعه... 》
نمی‌تونم برگردم پیش مامانم.
در رو بیشتر باز کردم و با پام به چمدوناش زدم:《هی رودولف! چمدونات رو بردار و بیا تو، ولی قبلش کفش‌هات‌ رو دربیار.》
_از این به بعد بهت میگم گرینچ!
نفس عمیقی کشیدم:《 بخوای نخوای گرینچ هستم. لازم نیست اسم بذاری روم. 》
کتونی‌هاش رو درآورد و اومد تو؛ اول یکم به دور و برش نگاه کرد و بعد آروم آروم اومد جلو.
با تردید گفت:《 ببینم،مامان بابات ناراحت نمی‌شن منو اینجا ببینن؟ 》
رفتم تو آشپزخونه و از یخچال آب برداشتم؛ لیست کارهای این هفته رو دفترچه یادداشت مگنتیم روی یخچال چشمک می‌زد:《 نه، این خونه‌ی خودمه.
کوله‌‌اش رو انداخت کنار چمدوناش؛ وسط هال.
ذوق زده پرسید:《 خونه خودت؟! 》
آب رو یه جا سر کشیدم:《 فکر کنم همینو گفتم. 》
_آه هیونگ! خونه ی قشنگی داری. کاش منم یه خونه داشتم. اونوقت لازم نبود با مامانم بحث کنم.
خمیازه کشیدم:《 محض رضای خدا، ساعت پنج صبحه. دو دقیقه سکوت کن. در ضمن، من نگفتم می‌تونی بهم بگی هیونگ. 》
جوابی نداد. روی کاناپه جلوی شومینه خوابش برده بود.
صبر کن ببینم... خوابش برده بود؟!
رفتم بالای سرش... نوک دماغش هنوز قرمز بود.
لباس‌هایی که انداخته بود رو زمین؛ خیس بود. دلم براش سوخت، حتما مونده بود زیر بارون؛ شانس آورده یخ نزده. مثل یه بچه‌گربه‌ی بارون خورده.
از اتاقم یه پتو آوردم و انداختم روش.
خودم مونده بودم چطور راضی شدم یه آدم غریبه بیاد تو خونه‌‌ام؛ با گیجی سرم رو خاروندم. نمی‌دونستم باید باهاش چکار کنم.
یکم تو خواب تکون تکون خورد.
وسایلش رو گذاشتم گوشه سالن، برگشتم به اتاقم؛ به ثانیه نکشیده خوابم برد.
صبح با آلارم گوشیم از خواب پریدم. لعنتی... دیشب اصلا نتونسته بودم بخوابم. ولی چرا؟
هیچی یادم نمی‌اومد.
با صدایی که از سالن اومد، از جا پریدم.
یعنی دزد اومده؟
چوب بیسبالم رو از گوشه اتاق برداشتم و آروم آروم رفتم بیرون.
با دیدن یکی تو آشپزخونه چوب رو بردم بالا؛ که یهو برگشت سمتم؛ وقتی چوب رو دید ترسید:《 ه...هی! چه خبره؟! 》
تازه یادم افتاد دیشب خودم بهش اجازه دادم بمونه...
*_هیچی. چرا سر و صدا میکنی رودولف؟
نیشش باز شد:《آخه گشنمه... گرینچ هیونگ! 》
اهمیت ندادم. وسایل صبحونه رو درآوردم و گذاشتم روی میز.

_ تُستر داری؟ نون تست...
چپ چپ که نگاهش کردم خفه شد.
نشست پشت میز و شیشه نوتلا رو کشید سمت خودش:《چه چیزای خوشمزه ای داری! 》
قهوه جوش رو روشن کردم:《منم آدمم. 》
با ولع یه لقمه بزرگ رو بلعید. احتمالا دیشب هم شام نخورده بود:《 آخه بهت نمیاد نوتلا بخوری!نظرت؟ 》
این دیگه داشت می‌رفت رو مخم...
دستم رو گذاشتم پشت صندلی، چرخوندمش و خم شدم سمتش:《 ببین، این حرفا بسه. بهتره بگی کی هستی. نظرت؟ 》

Unmerry ChristmasWhere stories live. Discover now