{هوان}
صدای بی دندون اومد:《 جوجه؟
جوجه کوچولو؟
بیا شام!!! 》لیدو نگاهی به پایین پلهها انداخت؛ وقتی دید دارم میرم، صدام زد:《 هوانک؟ 》
_ بچه کجایی؟ایستادم:《 هیم؟ 》
دستمو گرفت؛ دستهای اون خیلی سرد بود یا دستهای من خیلی داغ؟
_ چکارم داری؟قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید:《هوان وونگ متاسفم! لطفا منو ببخش... 》
بغض کردم...اصلاً نمیفهمیدم! اون بهم بدی کرده بود و حالا معذرت میخواست؟
مگه میشد؟
حتماً میخواست برگردم تا دوباره اذیتم کنه..._ بذار برم!
اومد جلوتر، دو طرف بازوهامو گرفت و بلندم کرد؛ رومو کردم اونور تا چشمهای اشکیش رو نبینم.آروم گفت:《 تا ابد میخوای از من فرار کنی؟》
سعی نکردم فرار کنم:《 ابد یعنی کی؟
تا وقتی گونهی تحویلم بده پرورشگاه؟》چشمهاش درشت شد؛ تقریبا داد زدم: 《 میخوای تحویلم بدی پرورشگاه! 》
_ نه هوان... نه! من هیچوقت اینکارو نمیکنم...
اینبار آروم گفتم:《 خودت گفتی... 》دستهاش شل شد:《 گفتم که اشتباه کردم... 》
_ هوان؟ جوجه کوچولو؟ کجایی؟
صدای بیدندون رو که شنید، گذاشتم زمین: 《 یعنی نمیخوای برگردی؟ 》
زل زدم به نوک انگشتای پام:《 تا ابد که نمیتونستم پیشت بمونم. 》
_ به این زودی هم نمیشه بری.
دوباره صدای بیدندون اومد: 《 هوان؟!
چرا جواب نمیدی؟ کجایی آخه؟ 》رسید بالای پلهها، تا منو دید لبخند زد:《 پس اینجایی! 》
{ریون}
هرچی دنبال هوان میگشتم، پیداش نمیکردم.
وقتی از شیون سراغشو گرفتم؛ گفت با لیدو تو راهرو طبقهی بالاست.نمیخواستم مزاحمشون بشم، از همون پایین صدا کردم:《 جوجه کوچولو؟ جوجه کوچولو! 》
چندبار که صداش زدم، جواب نداد.
یک لحظه نگران شدم که نکنه لیدو بلایی سرش بیاره؛ برای همین رفتم بالا: 《 پس اینجایی فسقلی! 》
نیمنگاهی به لیدو انداخت: 《 آره هیونگ. 》
دستشو گرفتم: 《 بیا بریم شام بخوریم. 》لیدو اونیکی دستِ هوانو چسبید و نذاشت بیاد: 《نه! هوان باید با من بیاد خونه. 》
_ باید؟!آخه... آخه گونهی گفت یهمدت باید اینجا بمونه.
دستِ هوانو محکمتر کشید: 《 بسه دیگه، باید برگرده پیشِ من! 》منم هوانو بیشتر کشیدم سمتِ خودم: 《 بعداً با گونهی صحبت کن؛ نمیبینی حالش خوب نیست؟》
_ چی؟!آروم گفتم:《 صبح حالش خوب نبود، ندیدی؟ 》
غرید و دوباره هوانو کشید سمتِ خودش: 《 الآن که خوبه. مگه نه؟ 》هوان اعتراض کرد: 《 چیکار میکنین... تصف شدم! 》
لیدو به محض اینکه اینو شنید، دست هوانو ول کرد و رفت عقب؛ منم هوانو کشیدم تو بغلم..._ بریم شام بخوریم کیم لیدو. خوب میشه، چیزی نیست.
***
سر میز شام، آروم آروم غذا میذاشتم دهن هوانوونگ؛ هنوز بی حس و حال بود.
لیدو بهم توپید:《 مگه خودش نمیتونه بخوره؟ 》
_ آخه...یه کاسه پر از رامیون گذاشت جلوی هوان: 《 بخور! 》
هوان نگاهش نکرد: 《 دارم میخورم دیگه! 》
کاسه رو از جلوش برداشتم: 《 ادویه داره اذیتش میکنه. 》زیرلب گفت: 《 محو شی کیم ریون... 》
قاشقِ پرِ غذا جلوی دهن هوان موند:《 چی گفتی؟! 》
اینبار بلند گفت:《 گفتم کاش محو شی از جلوی چشمم! 》_ چرا؟!
قاشق رو از دستم کشید و پرت کرد روی میز: 《 این لوسبازیارو تموم کن! حالم داره بد میشه! 》با ملایت گفتم: 《 لیدو، نمیتونه قاشق دستش بگیره! 》
بلند شد، صندلیِ کنار هوانو کشید بیرون، نشست و قاشقرو پر کرد: 《 دهنتو باز کن خودم بهت غذا میدم! 》
_ خودم میخورم!
لیدو لبخند پیروزمندانهای زد: 《 حالا شد! همینو میخواستم. دیدی میتونه کیم ریون؟! 》
شیون و گونهی تو سکوت به ما نگاه میکردن. هوان قاشقو برداشت؛ ولی دستش لرزید و سوپ پاچید به لباسش.
چشمهای لیدو غمگین شد...
با پشیمونی گفت: 《 بذار کمکت کنم! 》عصبی خندیدم: 《 چیشد؟ اینکه میتونست؟ 》
_ من فقط میخوام کمکش کنم!
ابروهامو انداختم بالا: 《 معنی کمکم فهمی... 》حرفم با جیغِ هوان نصفه موند: 《 بسه! بسه! بس کنین!
من گرشنهام نیست!
باشمم خودم میتونم بخورم ولم کنین! 》اینارو گفت و دوید طبقهی بالا.
چند لحظه سکوت برقرار شد...
و گونهی سکوت رو شکست: 《 لیدو اون نمکدونو میدی من؟ 》
YOU ARE READING
Unmerry Christmas
Fanfictionلبخند شیطانیای روی لبم نشست:"رودولف؟ لالایی بخونم برات؟!" برگشت سرجاش و سرشو گذاشت رو شونهام:"بخون لیدو هیونگ!" نیشم تا ته باز شد: "One, two, Freddy's coming for you... Three, four, better lock your door... Five, six, grab your crucifix... Seven...