Part 12

18 10 0
                                    


{لیدو}

سوهو هنوز محو ابراز علاقه‌ی من به رودولف بود؛
مشتی بهش زدم و کلافه غریدم: 《 گمشو بریم دنبالش. 》
با کنایه گفت: 《 بدون من برو دنبالش...
ببینم اصلا میذاره بهش نزدیک بشی؟ 》
کلافه‌تر گفتم:《 اگه به گونهی باشه الان بردش یتیم خونه.
سوهویا... لطفا.
لطفا بیا. 》

اخم کرد و چرخید طرفم: 《 گونهی غلط کرد با تو. 》
با تعجب گفتم: 《 به من چه؟! 》
شونه‌هاش رو بالا انداخت: 《 گونهی غلط کرد با لنگای درازش، خوبه؟ 》
وقتی هیچی نگفتم، لب‌هاش آویزون شد: 《 انگار واقعا بیشتر از من دوسش داری...
تا حالا به خاطر هیچی ازم خواهش نکرده بودی!!! 》
دستم رو روی صورتم کشیدم:《 ای بابا... سوهو...
میای یا نه؟! 》
نیشخند زد: 《 نچ! 》
یکدفعه روی زمین نشستم: 《 بیا... حتی توام دوسم نداری.
و با اتمام جمله‌ زدم زیر گریه.

با چشم‌های گشاد شده جلوم زانو زد: 《 لیدو!!! 》
سرم رو بلند نکردم؛ با هق‌هق گفتم: 《 ها؟ 》
با صدایی که عذاب وجدان توش موج میزد گفت: 《 میخواستم برم پالتوم رو بردارم... باور کن...
من فقط داشتم شوخی میکردم...
هی لیدو...! 》
به طرز عجیبی اشک می‌ریختم:
《 هیچکس من‌رو دوست نداره. بس که مضخرفم.
مطمئنم گونهی و شیونم به زور تحملم میکنن. 》
آب دهنش‌رو قورت داد: 《 هی... چرا اینطوری میکنی؟ داری می‌ترسونیم.
کی گفتی مزخرفی؟
خیلی هم دوستت دارن. 》
_ نه... ندارن.
لبخند زد:《 اون لنگ دراز حاضره به خاطر تو هرکاری بکنه؛ شیون هم هربار که گونهی میاد خونه تو، به‌زور دنبالش راه میوفته...
این فقط تصور مسخره خودته.
در ضمن، نه تنها ما، اون بچه هم دوستت داره. 》

دماغمُ رو کشیدم بالا و نگاهش کردم: 《 راست میگی؟ 》
سرس روبا ملایمت به علامت مثبت تکون داد:‌ 《 اوهوم... اما این وجه لوست رو نشون کس دیگه‌ای نده.
اونا به اندازه من نمی‌شناسنت؛ ممکنه از تعجب سکته کنن. 》
با شنیدن حرف‌هاش، اشک‌هام رو پاک کردم، کفشم رو در آوردم و پرت کردم طرفش: برو گمشو! یه لحظه نمیتونی جدی باشی! 》
جیغ زد و جا خالی داد: 《 باز وحشی شدی که! 》
جدی گفتم: 《 لباس‌هات رو عوض کن بریم السای خنگ! 》
نیشش باز شد:《 السا به این خوشگلی و بامزگی کجای دنیا میتونی پیدا کنی؟ 》
چپ‌چپ نگاهش کردم‌.‌..

درحالیکه کتش رو می‌پوشید گفت:《 نگفتی اسم اون فسقله چیه، گرینچ هیونگ! 》
صدام رو صاف کردم و سعی کردم نخندم:《 رودولف. 》
سوهو خندید:《 بهش میاد. 》
لبخند زدم: 《 اون به اندازه یه گوزن احمقه. 》
و تو دلم ادامه دادم: و دوست داشتی!

سرش رو به علامت مثبت تکون داد: 《 هوم... موافقم. واقعاً احمقه. 》
ابروهام رو بالا انداختم: 《 تو چرا؟ 》
لبخندش بزرگتر شد:‌ 《 اگه نبود که پاش‌‌رو تو خونه‌ی تو نمیذاشت.
دنبال منم راه نمیوفتاد. حالا شاید دزد میبودم! 》
پوکر نگاهش کردم: 《تو راه بگو چطوری آوردیش اینجا. 》
نیشش باز شد: 《 اوکی! 》

Unmerry ChristmasWhere stories live. Discover now