Part 14

21 8 12
                                    

{لیدو}

بعد از اینکه ریون اونطوری انداختم بیرون، رفتم سراغِ گونهی؛ مثل همیشه سرش شلوغ بود.

_ لیدو، صبح مجبور شدم بسپرمش به ریون.
باید شیون‌رو میبردم مدرسه؛ از بس بدقلقی کرد منم اعصابم ریخت بهم.
صدام‌رو بردم بالا: 《 گونهی! اون کیه که منو میندازه بیرون از خونه‌ی شما؟! 》
با گیجی گفت:《 ریونه دیگه، ریون. 》
_ خوب شد گفتی، نمیدونستم!
جمع کن بریم خونه؛ باید ببرمش.
سرش‌رو آورد بالا و نگاهم کرد: 《 واقعاً نمیبینی چقدر کار دارم؟
بمون تا عصر بریم ببینم چه‌خبره! 》

****

بالاخره کارهای گونهی تموم شد...
درحالیکه وسایل‌هاش‌رو جمع میکرد، گفت: 《 ببینم، تو نباید سر کار میبودی؟ 》
_ نه! مرخصی‌ام...
اصلاً به تو چه؟! زودتر جمع کن بریم دیگه!
زیر لب غرغر کرد: 《 اوکی بابا... این بچه هم که همه‌ی وجودش دردسره! 》

****

به محض اینکه قفلِ در باز شد، پریدم تو خونه.
با دیدن رودولف که تو بغلِ ریون خوابیده بود، رو به انفجار رفتم: 《 اون‌ به چه... 》
دستِ گونهی رویِ دهنم نشست: 《 هیس... ببین چقدر آروم خوابیدن!
اون بچه رو کاری ندارم، ولی میدونم ریون خیلی وقت بود که درست نمیتونست بخوابه.
بیدارشون نکن. 》

دنبالِ گونهی تا اتاقش رفتم: 《 چرا نمیتونست بخوابه؟ 》
_ نمیدونم، اونم یسری مشکلات داره. زیاد باهام حرف نمیزنه.
ابروهام‌رو انداختم بالا: 《 پس چجوری باهاش دوستی؟
میشناسیش اصلاً؟
چجوری هوان‌رو سپردی دستش؟! 》

در کمدش رو باز کرد: 《 چقدر سوال میپرسی! دیگه اونقدر بهش اعتماد دارم که بتونم یه بچه‌ی زر زرو رو بسپرم دستش! 》

پشتم‌رو کردم بهش: 《 ولی سوهو سپرده بودش به تو. 》
صدای صاف کردن‌ گلوش رو شنیدم و ساکت شدم...
چند دقیقه‌ی بعد، خودش سکوت‌رو شکست: 《 بیا بریم یه‌چیزی درست کنیم. الآن شیونم از راه میرسه. 》

از پله‌ها که میرفتیم پایین؛ نگاهی به هوان انداختم...
چقدر راحت و آسوده به نظر میرسید.
_ عه...! کی سوپ‌ درست کرده؟
کار ریونه؟
پوزخند زدم: 《 نه پس، کار رودولفه. 》
گونهی اخم کرد: 《 بسه دیگه لیدو! بذار ببینم چه خبر بوده! 》

صدای زنگِ در تو خونه پیچید.
دیدم که ریون تکونی خورد و از خواب پرید؛ اول نگاهی به رودولف انداخت و بعد به آیفون.
منتظر بودم ببینم چجوری با هوانی که اونطوری تو بغلش خوابیده در رو باز میکنه.

همونطور که هوان‌رو بیشتر به خودش میفشرد، بلند شد و وزنش رو انداخت روی یک دستش.
به وضوح دیدم که موقع بلند شدن، چشم‌هاش رو  محکم به‌هم فشرد؛ طوری که انگار درد داره‌.

گونهی درحالیکه با کله رفته بود تو یخچال گفت: 《 آخجون، سوپ که هست، غذای دیشبم هست و رامیون!
عجب شامی! 》

Unmerry ChristmasWhere stories live. Discover now