{لیدو}
گونهی هنوز مشغول تخریب کردن من بود:《 عالیه...! حتی اگه ندزدیده باشنش و گیر یه قاتل نیفتاده باشه، تا الان از سرما مرده...! 》
از فکر کردن بهش تنم مور مور شد: 《 اَه گونهی بسه!
ته دلمو خالی نکن! 》
گونهی بدونِ توجه به من ادامه داد:《 اما اون احمق تو رو نمیشناخته و وقتی بی دلیل به تو اعتماد کرده، به هر خری تو خیابون ببینه اعتماد میکنه و خب همه یه گرینچِ دیوونه نیستن... 》
اعتراض کردم: 《 میشه دست از تخریب کردن من برداری؟
در ضمن؛ منظورت از گرینجِ دیوونه چیه؟ 》
از پشت به شونهام زد و به سمت در هلم داد: 《 حرف نزن راه بیوفت!
به نظرم تو درست مثل گرینچی... یه موجود سبز و بیاعصاب!
زودباش... باید بریم دنبال اون بچه و قبل اینکه بدزدن یا بکشنش پیداش کنیم! 》
در رو قفل کردم و از پله ها رفتم پایین: 《 میدونم گرینچ چه موجودیه! ولی تو یکی دیگه نباید به من بگی گرینچ! 》
_ولی تو کامل شبیه یه هیولا هستی...
توی پرانتز برای شناختنِ بیشترِ شخصیتت، کنار گرینچ، "دیوونه" رو از یاد نبر...
دستش رو گذاشت روی سرش: 《 باورم نمیشه الان دارم سر این موضوع باهات بحث میکنم! من فقط خواستم بگم همه مثل تو نیستن...
یه آدم "مثلا"خوش قلب که یه بچه رو راه داده تو خونهاش و نگهش داشته؛ اونم محض رضای خدا...》
به پایین پلهها که رسیدیم، دزدگیر ماشینرو زدم: 《 ببخشید؛ "مثلا" خوش قلب؟!
اگه میذاشتم یخ میزد خوب بود؟! 》
زیرلب غرغر کرد: 《 البته که همون آدم خوش قلب کتکش زده و زندانیش کرده! 》
سوار شدم:《 گونهی آدم باش...
فقط یه کشیده بود!
اونم خودم نفهمیدم...》
گونهیهم سوار شد و آروم گفت:《 آه لیدو... دارم میگم مردمی که اون بیرونن، برای اینکه یخ نزنه نمیبرنش تو خونشون.
هوم؟ میگم بقیه ممکنه بخوان بلایی سرش بیارن. 》
چند لحظه ساکت شد؛ ولی یهو داد زد:《 اون باندِ لعنتی قاچاق اعضای بدن رو که یادته؟!
اگه گیر اونا افتاده باشه، کار ناتمام تو رو تموم و تا الان تیکه تیکهاش کردن... 》
منم داد زدم: 《 لعنتی! اون فقط یه کشیده بود! بس کن! 》
یکم آروم شد و نگاهم کرد: 《 واقعا؟ فکر میکردم به حد مرگ زدیش...
حالاهم بیا بریم. بعدا میتونی برای گناهات طلب بخشش کنی. 》
درحالیکه از پارکینگ میرفتم بیرون؛ منمن کردم: 《 خب نه....
شایدم موقع بردنش تو انباری... 》
با چشمای گشاد شده نگاهم کرد:《 لیدو فقط خفه شو. باشه؟
واقعا نمیخوام بدونم باهاش چیکار کردی...
بیا بریم پیداش کنیم. راه بیوفت! 》
نمیفهمیدم چرا اون انقدر حق به جانب و طلبکارانه رفتار میکرد.
کوبیدم رو فرمون: 《 آه لعنتی! منکه قاتل نیستم! 》
چپچپ نگاهم کرد: 《 منم نگفتم قاتلی. 》
عصبی گفتم:《 نه نگفتی... صبر کن! گفتی...
مستقیم نگفتی! 》
فقط نگاهم کرد؛ چند ثانیه سکوت برقرار شد...
کمکم داشت میترسوندم؛ آروم چرخیدم و یه نیم نگاه بهش انداختم.
دوباره قاطی کرد و جیغ کشید: 《 آره اصلا قاتلی... حالا مستقیم میگم که قاتلی...!
منم قاتلم... اصلا تقصیر منه که نگران تو و اون بچهی از آسمون افتاده شدم...! 》
برای خلاص شدن از جیغ هاش فریاد زدم:《 اه بسه! بسه!
اون روزِ لعنتی که رفتین بیرون کجا بردینش؟ 》
جوری آروم شد که انگار نه انگار همین دو ثانیه پیش داشت جیغ میکشید؛ یکم فکر کرد:《 رفتیم پارک، بعدم فروشگاه.
اول برو پارک؛ فکر نکنم این موقع شب فروشگاه باز باشه یا اصلا اون بره فروشگاه! 》
قلبم ایستاد: 《 لعنتی اون پارک....
اگه اونجا رفته باشه که کارش تمومه! 》
با پوزخند به جلو نگاه کرد: 《 اونجا چی؟ عالی شد! لابد پاتوق خلافکار هاست! 》
و عصبی خندید و ادامه داد: 《 باید بریم سردخونه دنبالش! 》
گوشهی خیابون پارک کردم و نگاه بدی بهش انداختم: 《 نمیدونم لعنتی! ولی مطمئنا شرایطش تنهایی با وقتی که یه درازِ احمق مثلِ تو باهاش بوده، متفاوته...》
دستشرو گرفت به دستگیرهی در: 《 با من درست حرف بزن...
من اونی نیستم که فراریش داده!
میرم پارکرو بگردم... میبینمت! 》
مچ دستش رو گرفتم و نذاشتم پیاده بشه:《 چطور تو هرچی دلت میخواد میگی؟! 》
دستشرو کشید: 《چون من به حد مرگ عصبیام...
چون تو اون بچه رو زدی...
خودمم میدونم دارم مثل دیوونه ها رفتار میکنم...
اما لعنتی...
اون هم سن و سال شیون بود... 》
از فکر اینکه با شیون اونطور رفتار کرده باشم تنم لرزید:
《 باشه... کافیه... برو! 》***
اون بچه، نه تو پارک بود، نه تو مغازه ها...
حالم داشت از استرس بهم میخورد:《 نه تو پارک بود، نه مغازه ها...
حالا چکار کنیم؟ 》
گونهی:《 الان چند ساعته دنبالشیم...
نیست.
اینطوری نمیشه؛ باید بریم پیش پلیس...
اوه البته که نه... اگر پیداش کنن به ما تحویلش نمیدن... خب پس... 》
آروم با خودش حرف میزد. بهش توپیدم: 《 چی میگی گونهی؟
بلند بگو منم متوجه شم! 》
یهو از جا پرید: 《 سوهو! 》{دانای کل}
گونهی بعد از فریاد زدن نام سوهو، مشتاقانه به لیدو خیره شد.
لیدو پوکر نگاهش کرد:《 سوهو چی؟ 》
گونهی منمن کرد: 《 سوهو دیگه... سوهو چیزه... زنگ بزنیم به سوهو چیز کنه... 》
لیدو نزدیک بود کنترلش را از دست بده:《 چیز کنه؟》
گونهی نیشش باز شد: 《گند بزنن به اون آیکیوت... سوهو چیکارهاست؟ 》
لیدو با بی تفاوتی گفت:《 افسر پلیس! 》
گونهی پوکر گفت: 《 خب! 》
لیدو بی حوصله جواب داد:《 خب که خب... من حوصله بیست سوالی ندارم.
بنال چته! 》
گونهی با انگشتهاش به پیشونی لیدو زد و دادش رو درآورد: 《 احمق جون! وقتی یکی گم میشه میرن پیش پلیس دیگه!
اگه بریم اداره پلیس؛ هوانرو هم پیدا کنن، به ما نمیدن. چون صنمی باهاش نداریم.
اما سوهو از خودمونه... پلیسه! در نتیجه میتونه کمک کنه پیداش کنیم! 》
لیدو زیر لب:《 اره ولی اگه اون بچهی شوت بتونه پیداش کنه...》
_ بهتر از گشتن دنبال سوزن تو انبار کاهه. مگه نه؟
لیدو تسلیم شد: 《 باشه... زنگ بزن بهش! 》
گونهی سر تکون داد و گوشی رو از جیبش درآورد.****
سوهو که روی مبل نشسته بود و ماگ قهوه رو بین انگشتهاش میفشرد؛ با دیدن شمارهی گونهی، ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد: 《 الو؟ سلام! 》
گونهی: 《 سلام خوبی؟ 》
سوهو به ساعت نگاه کرد و پوزخند زد: 《 هوم. نصفِ شبی خواب نما شدی! زنگ زدی حالمو بپرسی؟!
لیدو، گونهی رو نیشگون گرفت: 《 گونهی! حال و احوال نکن! 》
گونهی جیغ خفهای کشید و با حرص به لیدو نگاه کرد: 《 نه خوابنما نشدم. فقط یه دیوونه یکی رو گم کرده. 》
سوهو که خندهاش گرفته بود؛ با یه لبخند شیطانی به رو به روش خیره شد: 《 چی؟
کی، کی رو گم کرده؟ اصلا نصف شبی چی داری میگی؟ خب به من چه ربطی داره؟! 》
گونهی آهی کشید: 《 حالا قضیهاش مفصله؛ ولی لیدو بچهاش رو گم کرده. 》
لیدو دوباره نیشگونش گرفت:《 برو سر اصل مطلب! 》
سوهو بلند خندید و سعی کرد خودشرو متعجب نشون بده:《 بچهاشرو؟ لیدو کی بچهدار شد که گمش کنه!؟ 》
وقتی لیدو دوباره سعی کرد گونهیرو نیشگون بگیره، گونهی با حرص زد رو دستش:《 وحشی خب دارم میگم دیگه! 》
سوهو اونور خط با تعجب گفت:《 با منی؟! 》
گونهی دست لیدو رو نگه داشت تا دوباره نیشگون نگیره:《 نه... لیدو بچه دار نشده. بچه پیدا کرده!
گیر دادیا... خب یه بچهای گم شده دیگه! 》
سوهو پوکر:《 حالت خوبه گونهی؟ نکنه خواب دیدی؟ 》
لیدو داد زد: 《 به اون دلقک بگو یکم جدی باشه! 》
گونهی چپ چپ به لیدو نگاه کرد؛ ولی سوهو با شیطنت خندید: 《 به به... آقای پدر هم که تشریف دارن!
ببینم... نکنه چیزی خوردید؟ مست نیستید احتمالا؟ 》
گونهی: وای سوهو خفه شو... میگم یکی رو گم کردیم!
لازم نیست کاری انجام بدی...
بتمرگ تو خونهات. ما میایم اونجا! 》
سوهو درحالیکه به هوانوونگ زل زده بود، با پوزخند جواب داد: 《 باشه...
ولی به آقای پدر بگو نمیبخشمش که منو برای عروسیش دعوت نکرده و حتی شیرینی بچه دار شدنش رو نداده! 》
YOU ARE READING
Unmerry Christmas
Fanfictionلبخند شیطانیای روی لبم نشست:"رودولف؟ لالایی بخونم برات؟!" برگشت سرجاش و سرشو گذاشت رو شونهام:"بخون لیدو هیونگ!" نیشم تا ته باز شد: "One, two, Freddy's coming for you... Three, four, better lock your door... Five, six, grab your crucifix... Seven...