Part 2

42 16 18
                                    

{لیدو}
هوا تاریک شده بود. مردم به هوای کریسمس ریخته بودن بیرون؛ حال و هوای شلوغ شهر رو دوست نداشتم.
ماشین جلویی، خیلی کند حرکت می‌کرد. دلم میخواست دستمو بذارم روی بوق.
یه پدر و مادر بودن، با چند تا بچه.
لبخند تلخی زدم؛ چقدر دوست داشتم جای اون بچه ها باشم.
بالاخره ترافیک کمی سبک تر شد. رفتم نزدیک ترین فروشگاه و یکم خرت و پرت خریدم.
وقتی به قفسه کورن فلکس‌ها رسیدم؛ مکث کردم.
وقتی بچه بودم، تو آرزوی خوردنشون می‌سوختم. دو تا بسته برداشتم و انداختم تو چرخ خریدم.
وقتی از فروشگاه اومدم بیرون، هوا سردتر شده بود.
خریدارو گذاشتم صندوق عقب و درش رو محکم بستم.
مردم همه خوشحال بودن. چرا انقدر کریسمس براشون مهم بود؟
تا وقتی رسیدم خونه انقدر به خودم فحش دادم که اعصاب برام نمونده بود. از طرفی هم مونده بودم باید با این بچه چکار کنم؛ اونم یکی بود مثل من، کسی رو نداشت.
غرغر کنان ماشین رو پارک کردم، وسایلو زدم زیر بغلم و رفتم بالا.
وقتی رسیدم طبقه پنجم، هنگ کردم.
یعنی اینجا خونه منه؟!
دور  گرینچم ربان پیچیده شده بود و دماغش برق میزد. اکلیل؟!
چون دستم پر بود، با پا کوبیدم به در: 《رودولف! در رو باز کن! 》
چند ثانیه بعد، صدای پای کسی اومد:《الان میام هیونگ! 》
با خودم فکر کردم این صدا چقدر آشناست؛ ولی فرصت نکردم شناساییش کنم، چون در باز شد و شیون جلوم ایستاد.
یه لحظه ماتم برد.
_سلام هیونگ! بذار کمکت کنم!
وسایل رو به زور از دستم گرفت.
صدای گونهی اومد:《 کی بود شیون؟ 》
شیون_که وسایل رو برده بود اشپزخونه_داد زد: 《 لیدو هیونگ! 》
کفشامو دراوردم، رفتم تو و درو بستم.
گونهی هم بقیه وسایل رو گرفت:《 سلام!چطوری؟ 》
_سلام گونهی!
شیون تا دید وسیله دستم نیست پرید بغلم:《 دلم برات خیلی تنگ شده بود هیونگ! 》
از ته دل لبخند زدم:《 منم همینطور! 》
گونهی پاکت چیپس رو باز کرد:《 اگه می دونستیم مهمون داری، نمی‌اومدیم. 》
صبر کن ببینم. راست میگفت.
پس خود رودولفش کجا بود؟!
_این بچه کجاست؟
شیون دستاشو از دورم باز کرد:《 رفت تو اتاق خوابی که تراس داره. 》
_باشه. ممنون! راحت باشین.
گونهی یه مشت چیپس ریخت تو دهنش:《 نمیگفتی هم بودیم! 》
مشتی حواله اش کردم و رفتم اتاق خواب.
رو در اتاق خواب‌ها حلقه های گل بود.کل خونه تم کریسمس گرفته بود...
خودمو به سختی کنترل کردم.
نشسته بود رو صندلی و بیرون رو نگاه میکرد.
_رودولف؟
برگشت سمتم: 《 سلام هیونگ! 》
هیونگ گفتنش کلافه‌ام کرده بود:《 سلام بچه. 》
اتاق سردِ سرد شده بود، لرزم گرفت:《اینجا چقد سرد شده! درو ببند بیا تو هال. 》
لباشو غنچه کرد:《 من که سردم نیست. ببین!》
به پلیورش که عکس بابانوئل داشت اشاره کرد. پلیوره انقدر گنده و گشاد بود که دونفر میتونستن باهم بپوشنش.
دماغمو جمع کردم: 《 قیافتو اون ریختی نکن!
پاشو بیا ببینم با خونه من چکار کردی؟ 》
گردنشو کج کرد؛ حقیقتاً با این کاراش داشت عصبیم میکرد:《 چکار کردم خونه‌ات رو؟
خودت گفتی هرکار دلت میخواد کن! 》
*فلش بک*
لقمه‌اش رو گذاشت روی میز: 《 گفتم که... هوان وونگم. مامان و بابام جدا شدن. من با مامانم زندگی میکردم، ولی گفت باید یه مدت برگردم کره، پیش بابام.
ولی الان بابام نیست. مامانم بهم گفته بود که اون میدونه من میام.
میدونی؟ وقتی خیلی بچه بودم طلاق گرفتن. اونموقع هنوز مامانمم اینجا بود.
عین توپ پاسم میدن اینور و اونور. هیچ کدوم منو دوسم ندارن. فقط منتظرن بشه هیجده سالم تا ولم کنن. تنها چیزی که براشون اهمیت نداره، منم. 》
دسته ماگم رو محکم تر گرفتم: 《 چند سالته؟ 》
با آروم ترین صدای ممکن جواب داد: 《 پونزده سال. 》
برای چند لحظه به گذشته پرت شدم...
تنهایی اون سال ها... بد رفتاری آدمای اطرافم... انگار گذشته خودم جلوی چشمم نشسته بود.
دلم میخواست بغلش کنم، ولی این کار رو نکردم.
به جاش بلند شدم و براش آبمیوه آوردم.
وقتی لیوانو دادم دستش، گل از گلش شکفت:《 هیونگ ممنون! 》
از صدای گرفته اش فهمیدم بغض کرده.
دنبال کلمه مناسب گشتم:
《 ببین هوان وونگ...
میگذره میره. بزرگ میشی، ولی خب یادت نمیره... باید از این مشکلات درس بگیری! 》
_چشم هیونگ!
_خوبه. خب من باید برم سر کار...
صبحونه‌ات رو بخور و وسایلش رو جمع کن.
با دهن پر گفت: 《اگه حوصله ام سر رفت چی؟ 》
قهوه ام رو درجا سر کشیدم و تلخیش تو کل وجودم پیچید: 《نمیدونم، هرکاری که دوست داری.انباری ته راهرو رو تمیز و مرتب کن!》

*پایان فلش‌بک*
بالاخره راضی شد در رو ببنده و برگرده تو هال؛ نشست کنار شیون.
گونهی آروم گفت: 《اون کیه؟ 》
رفتم سمت آشپزخونه که خرید هارو جا به جا کنم: 《 نمیدونم. 》
_نمیدونی کیه و اجازه دادی بیاد تو خونه؟!
_فقط یه بچه است.
گونهی میز رو دور زد و کنارم ایستاد: 《فقط یه بچه؟اون یه غریبه است! 》
_اون بچگی خودمه. مثل من تنهاست.
گونهی برای چند ثانیه پلک نزد: 《 لیدو خوبی؟ یه غریبه رو راه دادی به خونه!
اگه دزد باشه چی؟ قاتل؟ 》
صدای ظریفی از سمت در اشپزخونه اومد: 《من قاتل نیستم! 》
اول چپ چپ به گونهی نگاه کردم و بعد رفتم سمتش و موهاشو بهم ریختم: 《معلومه که نیستی، رودولف. 》
گونهی خندید:《 نگا، تو حتی اسمشم نمیدونی. 》
دوباره چپ چپ نگاهش کردم: 《 میدونم! 》
لبخند کجی زد: 《 چیه اگه راست میگی؟ 》
به رودولف نگاه کردم... آروم لب زد:《هوان وونگ.》
سعی کردم لبخند نزنم؛ این باعث شد گوشه های لبم همزمان به بالا و پایین کشیده بشن.
برگشتم سمت گونهی:《 هوان وونگه! 》
گونهی پوزخند زد: 《 باش! 》
شیون هم اومد تو اشپزخونه:《 هیونگا دارین چکار میکنین؟
هوان وونگ شی چیشده؟ بیا بریم. داشتی تعریف میکردی. 》
هوان‌وونگ یکم به گونهی نگاه کرد و رفت.
*شام گونهی و شیون هم پیشمون موندن؛ تقریبا دو صبح بود که تصمیم گرفتن برن.
هوان وونگ نشسته بود رو کاناپه جلو شومینه؛ همونیکه دیشب روش خوابش برده بود.
منم کنارش نشستم...
یهو شروع کرد صحبت کردن:《میدونی هیونگ! 》
از جام پریدم. خندید: 《 چیشد؟ 》
_اعلام کن میخوای حرف بزنی خب!
دوباره خندید.
_میدونی هیونگ! من هیچ وقت هیچ دوستی نداشتم. خوش به حالت.
لبخندم محو شد: 《نداشتی؟ چرا؟》
_چون یه جا ساکن نبودم. همون موقع که مامانم کره بود، تو دوتا شهر متفاوت زندگی میکردن.
به خاطر همین...
دلم براش سوخت... خیلی...
دستمو انداختم دورش و کشیدمش سمت خودم:
《 باشه...ولی الان سه تا دوست داری رودولف.
گرینچ، اولاف و ایستر بانی!》
خودشو کشید عقب: 《 واقعا؟! 》
سرمو تکون دادم:《 آره واقعا! 》
برگشت سرجاش و سرش‌رو گذاشت رو شونه‌ام: 《خوبه! 》
نگاهم افتاد به جورابی که بالای شومینه آویزون کرده بود، گرینچ اکلیلیم، حلقه‌های گل قدیمی و مگنت‌های اخموی روی یخچال که حالا لبخند میزدن، روی اعصابم راه میرفت. یه خونه‌ی زیر و رو شده.
لبخند شیطانی‌ای روی لبم نشست:《رودولف؟ لالایی بخونم برات؟!》
یکم جا به جا شد  تا راحت باشه:《بخون!》
نیشم تا ته باز شد:
《 One, two, Freddy's coming for you...
Three, four, better lock your door...
Five, six, grab your crucifix...
Seven, eight, gonna stay up late...
Nine, ten, never sleep again... 》

وقتی شعر تموم شد، صداش کردم. جواب نداد.
دوباره صداش کردم:《هوان وونگ شی؟!》
باورم نمیشد کسی انقدر خوشخواب باشه...
همونجا، تو بغلم، با همون شعر... به عمیق ترین خواب ممکن فرو رفته بود.

Unmerry ChristmasWhere stories live. Discover now