Part 7

29 12 13
                                    

[لیدو]
بعد از چند ساعت برگشتم خونه.
اعصابم خُرد بود و سرم درد میکرد.
برای چند لحظه از اینکه کسی نیومد استقبالم جا خوردم... ولی بعد یادم اومد...
کلافه رفتم سراغ کشوهای میز تلویزیون.
این بچه چطور به خودش اجازه داده بود بره سراغ سی‌دی‌هام؟
یکدفعه چشمم خورد به قاب سی‌دی...
سرودهای کریسمس!
نه... یعنی... اون سی‌دی نو بوده! و نه مال من!
خودم‌رو قانع کردم: 《 به هرحال اون آهنگ عصبیم کرد...! 》
فرشته‌ام پدیدار شد:《 هرچی بود حق نداشتی بزنیش! 》
شیطانِ درونم شروع کرد: 《 اتفاقاً حقش بود! 》
فرشته: 《 چرا حقش بود؟! 》
شیطان غرید: 《 خونه رو نمیبینی؟! 》
سرم‌رو چسبیدم: 《 بس کنین... بس کنین! 》
رفتم پشت در انباری که بیارمش بیرون: 《 رودولف... من متاسفم! 》
تا خواستم قفل رو باز کنم؛ دیدم در شکسته و ...
هوان‌وونگ نیست!
***
گونهی بعد از بیست دقیقه رسید. در رو براش باز کردم:
《 گونهی بالاخره اومدی؟
نمیدونم این بچه کجا گذاشته رفته!
اصلا چجوری رفته...! 》
گونهی بی توجه به حرف‌های من گفت:  《یعنی چی؟ چجوری رفته خب؟ از در؟! 》
نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم: 《نه پس...
عین روح از در رد شده رفته! 》
_سوال تو مسخره بود! اصلا تو کجا بودی؟
چیزی‌هم برده؟
چرا رفته؟
دستمو کردم بین موهام و کشیدمشون:
《 من رفته بودم بیرون... انقدر پشت سر هم سوال نپرس!
اون اصلاً تو انباری.... 》
با تعجب گفت:  《تو انباری!!! تو انباری چی؟!
اصلاً تو این موقع شب کجا بودی؟! 》

آب دهنم‌رو قورت دادم: 《 اعصابم خورد شد...
وقتی برگشتم خونه، اعصابمو ریخت بهم.
منم از ظهر زدم بیرون و الان برگشتم! 》
یا جدیت پرسید:《 لیدو انباری چی؟! 》
تُن صدامو تا بیشترین حد ممکن کم کردم: 《 تو انباری زندانی بود! 》
با چشم‌های از حدقه بیرون زده گفت: 《 چی!؟
چیکار کردی؟! زده به سرت؟! یه بچه‌رو اون تو زندانی کردی؟! 》
کلافه جواب دادم: 《 همین که شنیدی.
زندانیش کرده بودم!
چون... یه کار اشتباه کرده بود.
من فکر کردم رفته سراغ وسایل‌هام... 》
با بهت و ناباوری جواب داد: 《 خدای من، تو واقعا عقلت رو از دست دادی پسر!
منم راجبش بهت هشدار داده بودم؛ اما هیچ وقت نگفتم زندانیش کنی... اونم توی انباری... 》

غریدم: 《 اره اصلا فکر کن دیوونم که راهش دادم تو خونه و الانم زندانیش کردم تو انباری!
تو مشکلت با اون بچه نیست؛ با منه! 》
_لیدو پرت و پلا نگو!
آره، من مخالف حضورش تو خونه‌ات بودم و بنظرم کارت احمقانه بوده اما...
من الآن به فکر توام! حق نداری بگی باهات مشکل دارم یا هرچی...
می‌دونی که الان‌هم اگر شیونِ مریض رو گذاشتم و اومدم اینجا، به خاطر توئه نه اون بچه!
زیر لب ادامه داد: 《 همینطوری یه دفعه پیداش شد و یه دفعه غیبش زد...
گفتی تو انباری زندانیش کردی... پس چطوری اومده بیرون؟! 》
سردرگم گفتم: 《 منم نمیدونم...
در شکسته!
محال ممکنه اون جوجه بتونه درو بشکنه! 》
گونهی: 《 و قطعا ارواح خبیثه هم نبودن...
شاید ترسوندیش، اونم فرار کرده!
یه بچه وقتی بترسه، میتونه در رو بشکنه، اونکه یه پسر ۱۵ ساله بود! 》
_من نترسوندمش...
فقط...
حرفم‌رو تکرار کرد: 《 فقط؟ 》
_شاید یکم خشن برخورد کرده باشم...
کمکم کن پیداش کنم گونهی!
چند لحظه مکث کرد و بعد به موهاش چنگ زد:  《 یکم؟ هی لیدو... بهم نگو اون بچه رو زدی!!
درضمن...
از هرجایی ممکنه سر درآورده باشه...
اون کسی‌رو نداره!
البته این چیزیه که خودش‌و‌ تو میگید؛ پس الان باید توی خیابون باشه! 》
زیر لب گفتم: 《 تو این شرایطم تیکه میاد! 》
اعتراض کرد: 《 شنیدم! 》
_خب بشنو! مگه دروغ میگم؟
شمرده شمرده تکرار کرد: 《 لیدو! تو اونو زدی!
با تن صدای کم : 《 آره خب... 》
با صدای بلند گفت: 《 اوه خدایا... من بهت گفتم تحویلش بده و تو....
اون بچه‌ی بیچاره رو زدی!!!
لیدو دست لعنتی تو سنگینه... قطعا ترسوندیش! چرا باید تو خونه‌ی یه روانی که کتکش زده بمونه ...؟
فقط بگو سالمه یا نه؟ بلایی که سرش نیومده؟
ببین لیدو... نمیخوام باهات دعوا کنم. هوم؟
بیا بریم پیداش کنیم. اون بیرون برای یه بچه‌ی تنها و احمق امن نیست. 》
با حرص جوابش‌رو دادم: 《 همچین میگی دستم سنگینه انگار ده هزار بار ازم کتک خوردی...
من نمیدونم سالمه یا نه. فقط از خونه زدم بیرون.
تازه... نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم! 》

کلافه بهم توپید: 《 تو نوازش کردنت‌هم دردناکه! اون زور‌و‌بازوی لعنتی به چشم خودت نمیاد...

نمیدونی... دارم سعی میکنم خودمو کنترل کنم اما...
( نفس عمیقی کشید...‌)
خیله خب من آرومم... 》
( منفجر شد): لعنت بهت! چند ساعت خونه نبودی؟! 》
از فریادش ترسیدم و خودم‌رو کشیدم عقب:《 پنج... شایدم شش! 》
و زیر لب گفتم: 《 چقد دلش پره! 》
_خفه شو لیدو...
اگر مدتی سئول نبوده و با  مادرش خارج از کشور زندگی میکرده؛ پس نباید جاهای زیادی‌رو بلد باشه! همون جاهایی که باهم رفتیم رو بگردیم!
دستی به صورتم کشیدم:《 لعنتی...
بریم بگردیم.
اگه تا الان اون عروسک کوچولو رو ندزدیده باشن... 》
با حرص و عصبانیت نگاهم کرد: 《 حیف  که زورم بهت نمی‌رسه... مگر نه زیر مشت و لگدم لهت میکردم.
تو این مدت میتونه تا کشور مادرش‌هم رفته باشه...
وسایلش رو هم برده؟
البته... اون احمقی که اومده تو خونه تو، احتمالش زیاده با پای خودش دنبال دزدای احتمالی بره! 》
_لعنت به من.
واقعا لایق تنبیه شدن هستم...! حق داری...
نه نبرده... هیچی نبرده. حتی پالتوش هم اینجاست!
تازه...
من ادم بدی نیستم!
پوزخند زد: 《 عالیه...! حتی اگه ندزدیده باشنش و گیر یه قاتل نیوفتاده باشه، تا الان از سرما مرده...! 》

Unmerry ChristmasTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang