{ریون}
وقتی هوان دوید و رفت بالا، لیدو با غیض نگاهی بهمن انداخت و همراهِ شیون رفت دنبالش.
چرخیدم سمتِ گونهی:《 گونهی، چیشده؟ این بچه از کجا اومده؟ 》_ بچه...
سرمرو تکون دادم: 《 آره، بچه. 》_با اینکه به تو ربطی نداره و مسئلهی دوستای منه، ولی...
هیونگ این بچه مشکوکه!دستامو گذاشتم روی میز:《 بگو. شاید بتونم کمکش کنم. 》
_ یه روز صبح پشت در خونه لیدو با یه چمدون ظاهر شده!
میگه واحد کناری لیدو، خونهی پدرش بوده و از پیش مادرش که خارج بوده اومده.چند بار پلک زدم تا نشون بدم به حرفهاش گوش میدم و اون ادامه داد:《 دیده پدرش خونه نیست و زنگ لیدو رو زده...
ولی من شک دارم قضیه این باشه. یعنی نمیشه که همینطوری ولش کنن و هیچ کس هم سراغشو نگیره؟
بهعلاوه از کجا معلوم راست گفته باشه...
لیدوی احمق هم راهِش داده تو خونه و این چند وقت خونه لیدو بوده.خود این بچه هم که انگار از زندگی با لیدو خوشحال بود تا اینکه نگران ناپدید شدن پدرش باشه!
_ خب؟دستاشو تکون تکون داد:《 عجیبتر و مشکوکتر اینکه لیدو رو عصبانی کرده و تو انباری زندانی شده، وقتی لیدو برگشته خونه فقط با یه در شکسته و جای خالیش مواجه شده.
وقتی کل شهر رو زیر و رو کردیم، این بچهرو تو خونهی سوهو پیدا کردیم.
درضمن، این بچه علاوه بر مشکوک بودن انگار جادوگره.
نه فقط لیدو با اون اخلاق گندش اینو بی چون و چرا تو خونش راه داده، سوهویی که با آدمای غریبه حرفم نمیزنه، راهش داده تو خونهاش، تازه بغلش کرده و به خاطرش نفری یه سیلی به ما زده!ناخودآگاه از این حرفش خندهام گرفت؛ ولی گونهی متوجه نشد و ادامه داد: 《 حتی تهدیدم کرد که اگه چیزیش بشه... حالا هرچی!
به هر حال دوتا آدم عجیب و کج اخلاق که حوصلهی خودشونم ندارن، اینو بردن خونشون.
کل قضیه از اول تا آخرش بو داره!حتی اینجا تو خونهی من بودنشم عجیبه!!! صدسال حاضر نبودم یه بچه مشکوک و چندش رو بردارم بیارم تو خونم...
_چرا چندش؟
چشماشو چرخوند:《 واقعا سوالاتت حتی از اون بچه هم فضاییترن هیونگ. اینکه چرا بهش میگم چندش واقعا مهمه؟
آب بینیش رو با آستینش پاک کرد، آب دهنش راه گرفته بود رو من، غذارو هم که همش میپاچه به خودش...
به صورت کلی، زیادی کثیف و چندشه! 》زدم زیر خنده و گونهی چشماش درشت شد:《 الآن... الآن تو خندیدی؟! 》
خودمو جمعوجور کردم: 《 نه! کی خندیدم؟ 》
پوکر شد: 《 احساس میکنم تنت به تن سوهو خورده! 》
ابروهامو انداختم بالا:《 چی؟ 》همچنان پوکر بود:《 هیچی، حالا بعد همه اینا موافق نیستی که مشکوکه؟ 》
_ نه... ولی عجیبه برام.
از جا پرید:《 نه؟؟؟ نههه؟؟؟!!!! هیونگ...
معلومه که عجیبه! از فرق سر تا نوک انگشتاش عجیبه! 》
سرمو تکون دادم:《 گونهی محض رضای خدا!
اون یه بچه ده دوازده سالهاست! 》پوزخند زد:《 خودش اصرار داره پونزده سالشه؛ البته از نظر عقلی دو ساله بنظر میاد. درکل عجیب غریبه. 》
دوباره خندیدم:《 قیافش کجا عجیبه!
با اون موهای طلایی قهوهایش بیشتر شبیه یه جوجهاست.
تازه... بهش نمیاد پونزده سالش باشه...》چشمهاش درشت شد:《 حالت خوبه هیونگ؟! 》
توجهی نکردم:《 گونهی چرا انقدر به این بچه گیر میدی؟ 》چشمهاش رو چرخوند و نفسش رو فوت کرد بیرون:《 من بهش گیر نمیدم، فقط میگم مشکوکه. حداقل از تو انتظار داشتم درکم کنی اما انگار جادوی اون بچه رو فراموش کرده بودم! چون انگار توهم الان طرف اونی. 》
_جادو...
گونهی ببینم، مطمئنی یه وکیل تو قرن بیست و یکی؟
ولی اخه پونزده...خندید:《 نه، یه روانی تو دوران جاهلیتم که با بچهها مشکل داره و وسط یه مشت مدافع کودکان مظلومنما گیر افتاده و کودک آزار بنظر میاد. 》
خم شدم جلو:《خوب شد گفتی...
کی زده بودش؟! 》گارد گرفت: 《 ها؟ نکنه الان فکر میکنی واقعا کودک آزارم و زدمش؟ 》
_ نه، فقط بگو کی زدش!
کار همیشگیش رو کرد و خودشو زد به اون راه:《 کی زدتش؟ تو از کجا میدونی کسی زدتش؟ 》_ رو لپش یه جای دستِ گنده بود...
دستشو کشید پشتِ گردنش:《 من از کجا بدونم؟ 》
لحنم جدی شد:《 گونهی، بگو کی زدش. 》_تو چکارهی اون بچهای اصلاً... من اشتباه کردم که بهت چیزی گفتم. حق نداری منو بازخواست کنی. 》
غریدم:《 بگو! 》
بلند شد:《 به تو چه اصلاً! 》
و بلند شد و رفت سمتِ پلهها._ لی گونهی وایسا!
جواب نداد...
_یااااا لی گونهی!ایستاد و داد زد:《 چیه؟ میخوای چی بشنوی؟ کار لیدو بود!!!
ولی به دوستیمون قسم، اگه کلمهای به لیدو بگی از خونه پرتت میکنم بیرون! 》_ ولی...
دیگه جواب نداد و سریع چپید تو اتاقش...نشستم روی پله؛ یهچیزی این وسط درست در نمیومد.
چند دقیقه بعد، صدای جیغ گونهی تو خونه پیچید.سریع از پلهها دویدم بالا و در اتاقشرو باز کردم:《 گونهی؟! چیشده؟ 》
وسط اتاق ایستاده بود و با وحشت به زیر تخت اشاره میکرد.
_ گونهی با توام، چیشده؟لیدو و شیون دویدن تو اتاق؛ شیون دستِ گونهیرو چسبید:《 هیونگ چیشده؟ 》
دوباره به تخت اشاره کرد...لیدو گونهیرو تکونتکون داد:《 چته؟ بنال! 》
گونهی لب زد: 《 تخت... تخت! 》
_ اوکی خودم میبینم چه خبره!زانو زدم و سرمو کج کردم تا زیر تخترو ببینم و...
جا خوردم:《 هوان؟! 》
YOU ARE READING
Unmerry Christmas
Fanfictionلبخند شیطانیای روی لبم نشست:"رودولف؟ لالایی بخونم برات؟!" برگشت سرجاش و سرشو گذاشت رو شونهام:"بخون لیدو هیونگ!" نیشم تا ته باز شد: "One, two, Freddy's coming for you... Three, four, better lock your door... Five, six, grab your crucifix... Seven...