Part 6

40 11 19
                                    

[لیدو]

با صدای زنگ در از خواب پریدم. پشت میز خوابم برده بود و طوری بدنم درد میکرد که انگار از زیر تریلی کشیدنم بیرون.
در باز شد و هوان سرش رو آورد تو: 《 هیونگ؟ دوستت اومده! 》
دستم رو روی چشمم کشیدم: 《 دوستم کیه؟ 》
گونهی در رو کامل باز کرد: 《 منم. سلام. 》
از جام بلند شدم و کش‌و‌قوسی به بدنم دادم: 《 چیشده اول صبحی؟ 》
_چیزی نشده... پاشو. قرار بود باهم بریم بیرون.
هوان‌وونگ دم در ایستاده بود؛ نگاهی بهش انداختم: 《 این بچه رو چکار کنم پس؟ شیون رو نیاوردی؟ 》
نگاهی به دور تا دور اتاقم انداخت: 《 نه. موند خونه. یکم بی حال بود. 》
_چیشده؟!
آهی کشید: 《 فکر کنم سرما خورده. حالش خوب نبود. 》
هوان‌وونگ: 《 شیون شی چیشده؟ 》
گونهی چرخید سمتش و لبخند زد:《 هیچی. فقط یه سرماخوردگی ساده است. میشه لطفا بری بیرون من با لیدو صحبت کنم؟ 》
چشم آرومی گفت و رفت.
_چیشده گونهی؟
رفت سمت کمد و پالتوم رو آورد:《 بپوش بریم. حرف دارم باهات. 》
_هوان‌وونگ چی؟
شالم رو هم انداخت روی تخت:《اون چی؟ 》
_تنها بذارمش خونه؟!
چندبار پشت هم پلک زد:《 آره. مگه چه اتفاقی میوفته؟ 》
_چه اتفاقی میوفته؟ دفعه پیش یادت رفته چه بلایی سرِ خونه آورد؟
_کاری نکرد که!
اصلا میتونی زنگ بزنی به سوهو بیاد پیشش.
جا خوردم: 《 به کی بگم؟! 》
با بی خیالی گفت:《 سوهو. 》
_برو بابا! یکی میخواد مواظب خود سوهو باشه.
_پس بذار تنها بمونه. بگو به چیزی دست نزنه.
دستی به صورتم کشیدم: 《 باشه بابا. 》
_بپوش بریم دیگه!
صدام رو بردم بالا: 《 لااقل بذار برم دستشویی! 》

                  ⋆⋅✧________🎄_______✧⋅⋆  

با گونهی رفتیم کافه رستوران همیشگی.
من فقط یه فنجون قهوه خواستم ولی گونهی کل منو رو سفارش داد.
_خب گونهی. چی میخواستی بگی؟
یکم از کیکش خورد: 《 درباره اون بچه. 》
پوفی کشیدم: 《 دوباره شروع کرد! 》
_نه. حرف‌هام رو گوش کن.
تکیه دادم و پام رو انداختم رو پام: 《 بفرما، بگو. 》
بشقابش رو زد کنار: 《 ببین... تو رو چه حسابی هوان‌وونگ رو راه دادی؟ 》
_خب... اونقدر بی‌رحم نیستم که بذارم یه بچه جلوی در خونه‌ام یخ بزنه.
_خب؟
با انگشت‌هام بازی کردم: 《خب چی؟ آوردمش تو خونه، بعد فهمیدم هیچکس رو نداره. باباش همسایه من بود... یهویی رفت و الآن خبری ازش نیست. 》
خم شد جلو: 《 لیدو، دوست دل‌رحم و ساده‌ی من! از کجا میدونی حقیقت رو گفته؟ یعنی... از کجا معلوم که مادرش ایتالیاست و پدرش تو کره گم شده؟ 》
_گونهی منظورت چیه؟ اگه اون دروغ میگفت، تا الآن باید یکی سراغش رو میگرفت. نباید میگرفت؟
از لیوانش یکم آبمیوه نوشید: 《 چرا. ولی... اگر راست هم بگه، تو که نمیتونی تا ابد نگهش داری! 》
خم شدم جلو و کوبیدم رو میز: 《 لی گونهی، نمیتونم ولش کنم! تو که میدونی! 》
_متاسفم لیدو. باید به سازمان بگیم.
_کدوم سازمان؟! کجا ببرنش؟!
سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت:《 پرورشگاه! 》
منم آروم گفتم: 《 چی؟! گونهی میفهمی چی میگی؟ تحویلش بدم به همون جهنمی که خودم توش بودم؟! 》
_لیدو جان آروم باش...!
صدام رو بردم بالاتر:《 نه آروم نمیشم. چون تو نمیفهمی چی میگم. حالیت نیست! تو توی اون جهنم نبودی! 》
همه برگشته بودن و نگاهمون میکردن...  اهمیت ندادم.
ایستادم: 《 لی گونهی، تو واقعا... واقعا... 》
گونهی هم بلند شد: 《 لیدو... بشین. آروم باش. 》
_نه نمی‌شینم. نمی‌ذارم اونم همون دوران رو بگذرونه!
با عصبانیت زدم بیرون؛ گونهی چی میگفت؟! من نمیتونستم این کار رو کنم.
نه... نمیتونستم!

                 ⋆⋅✧_________🎄_________✧⋅⋆

وقتی رسیدم خونه، هوان پرید جلو و پالتوم رو گرفت:《سلام هیونگ! 》
_ سلام بچه!
لبخند مرموزی زد:《برات یه سورپرایز دارم! 》
پالتو رو انداخت روی کاناپه، کنترل رو از روی میز برداشت و دکمه‌ی پلی رو فشار داد:

《Oh, jingle bells, jingle bells

Jingle all the way ...!

Oh, what fun it is to ride 

In a one horse open sleigh ...!

Jingle bells, jingle bells

Jingle all the way 》

این آهنگ.... ریتمش...
برگشتم به سال های دور... برف، سرما، سرسرای خالی و شومینه‌ی خاموش...
سانتای پیر، بوی شیرینی، صدای خنده‌ی بچه‌ها... و آتشفشانی که هر لحظه ممکن بود فوران کنه...
دستام رو گذاشتم روی سرم:《 نه... نه...! کافیه. کافیه! 》
_چیشد هیونگ؟
داد زدم: 《 اون لعنتی رو قطع کن! 》
از فریادم جا خورد و نتونست حرکت کنه. دویدم سمتش، ریموت رو قاپیدم و دستگاه رو خاموش کردم.
ترسیده بود: 《چیشد هیونگ؟ 》
تُن صدام همچنان بالا بود: 《 این چه کاریه؟! 》
_چه کاری؟ چکار کردم؟
خیلی عصبانی بودم: 《 بهت نگفتم به چیزی دست نزن؟ هان؟! 》

چیزی نگفت...
یکدفعه دیدم هوان دستش رو گذاشته رو لپش و کف دست من می‌سوزه...
بغض کرده بود: 《 چرا نمیگی چکار کردم؟ بهم بگو که اگر عصبیت میکنه دیگه انجامش ندم! 》
دستش رو کشیدم: 《 همه چیز... همه چیزت رو اعصابه! همه چیز زندگی من بهم ریخته!  باید یه فکری به حالِت کنم... شاید اگه بری پرورشگاه بهتر باشه! 》
همچنان سرجاش مونده بود؛ دستش رو محکم تر کشیدم: 《 بیا ببینم! 》
نالید: 《 هیونگ توروخدا! 》
وقتی دیدم مقاومت میکنه، بلندش کردم و انداختم پشتم.
گریه میکرد و داد می‌کشید: 《 ولم کن... خواهش میکنم ولم کن...!
اشتباه کردم. دیگه تکرار نمیشه! 》
در انباری رو باز کردم، رفتم تو و انداختمش زمین: 《 همینجا میمونی تا یه فکری به حالت کنم! 》
رفتم بیرون و در رو قفل کردم.
کوبید به در: 《 من از تاریکی میترسم... توروخدا در رو باز کن! 》
داد زدم: 《چطور وقتایی که توش فوضولی میکنی، نمی‌ترسی؟ 》
همینطور گریه میکرد:《 اونموقع چراغ روشن بود...
لیدو هیونگ خواهش میکنم در رو باز کن! 》

اهمیت ندادم و رفتم تو اتاقم؛ این چند روز درست و حسابی نخوابیده بودم.
دراز کشیدم روی تخت و سعی کردم بخوابم؛ ولی اون بچه همینطور گریه میکرد و میکوبید به در.
بلند شدم، رفتم پشت درو غریدم: 《 هوان‌وونگ! خفه میشی یا خفت کنم؟! 》
هق‌هق خفه‌ای کرد و بعد کلاً ساکت شد...
کلافه دستی به موهام کشیدم، پالتوم رو از روی مبل برداشتم و زدم بیرون...

Unmerry ChristmasTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang