Part 5

33 13 0
                                    

{لیدو}

اتاق رو که مرتب کردم و وسایل هوان‌وونگ رو چیدم، برگشتم تو آشپزخونه تا خرید‌هارو جا‌به‌جا کنم.
علاوه‌بر عروسک، پلیوور و یسری خرت و پرت دیگه هم برای اون بچه خریده بودم؛ نمیدونستم تا کی قراره پیشم بمونه.
بعد از اتمام کار‌های اتاق، دیگه وقتی برای ناهار پختن نداشتم.
دو بسته پاستای آماده درآوردم و مشغول شدم.
وقتی حاضر شد، کنارش به عنوان مخلفات، گوجه و زیتون گذاشتم؛ ایستاده بودم و به شاهکارم نگاه میکردم که زنگ به صدا دراومد.
با دیدن قیافه گونهی تو آیفون، لبخند زدم و گوشی رو برداشتم و در رو زدم:  《 بیاید بالا! 》
گونهی:《 نه دیگه. میریم خونه. 》
شیون هُلش داد:《 نه! بریم بالا! بریم بالا! 》
_بیاید بالا خب!
گونهی رفت کنار، دست هوان‌وونگ_که پشتش ایستاده بود_ رو کشید و هلش داد جلو:《 شیون هوان‌وونگ رو میاره بالا. من دیگه نمیام. 》
شیون هورایی گفت، دست هوان‌‌وونگ رو کشید و بردش تو.
_گونهی چرا نمیای بالا؟
سرش‌رو تکون داد:《 باید باهات حرف بزنم. 》
_خب بزن.
از پشت دوربین آیفون چَپ چَپ نگاهم کرد:《 الآن؟ اینجا؟ برو بچه‌ها رسیدن بالا. 》
گوشی رو گذاشتم و در خونه رو باز کردم. یک دقیقه بعد هوان‌وونگ و شیون رسیدن بالا. شیون با خوشحالی سلام کرد: 《 سلام هیونگ! 》
هوان‌وونگ ساکت بود و خسته به نظر میرسید. چرا؟
_سلام دونگ دونگی.
خندید:《 هیونگ امانتی رو تحویل بگیر. گونهی پایین منتظره. 》
مچ هوان‌وونگ رو گرفت و آورد سمتم؛ دست یَخِش رو گرفتم.
لعنتی! حتماً یادش رفته بود دستکش بپوشه: 《 سلام رودولف! 》
خوابالود گفت: 《سلام گرینچ هیونگ! 》
شیون ریز ریز خندید.
_به چی میخندی بچه؟
دوباره خندید: 《 هیچی. من رفتم. خداحافظ! 》
زیر لب گفتم: 《 این باز چه نقشه‌ای داره...؟ 》
و همونجور اونجا ایستادم و رفتن شیون رو تماشا کردم.
هوان‌‌وونگ:《 بریم؟ سرده! 》
_آره بریم.
بردمش تو و در رو بستم: 《 برو لباس هات رو عوض کن. 》
گیج به کاناپه‌ای که وسایلش رو میذاشت کنارش نگاه کرد: 《کجا؟ 》
به اتاق خواب ته راهرو اشاره کردم:《 اونجا! 》
هنگ کرد: 《 کجا؟! 》
دوباره به اون اتاق اشاره کردم.
ذوق زده نگاهم کرد و بعد دوید تو اتاق.
_وای هیونگ این عالیه!
لبخند زدم... خوشش اومده بود.
از اتاق اومد بیرون و دوید سمتم؛ جا خالی دادم.
لبش رو جمع کرد:《 این چه کاری بود؟ میخواستم بغلت کنم! 》
_بغل لازم نیست. لباس‌هات رو عوض کن، بیا ناهار.
از کنارش رد شدم و رفتم تو آشپزخونه. زیر لب گفت: 《 بی احساس! 》
اهمیت ندادم؛ رفت تو اتاق و چند دقیقه بعد برگشت: 《 مرسی! 》
_خواهش میکنم. بیا بشین.
نشست پشت میز، اون پلیوور گشاد رو درآورده بود و یه تیشرت ساده تنش بود.
_سردت نیست؟ بهتر شدی؟
حرفی نزد؛ زل زده بود به بشقابش.
_هوان‌وونگ؟
آب دهنش رو قورت داد: 《 بله؟ 》
اخم کردم: 《 خوبی؟ چِت شد؟ 》
_آره خوبم.
چنگال رو بردم تو دهنم: 《 پس بخور. 》
دهنش رو باز کرد ولی چیزی نگفت.
غذارو قورت دادم: 《چرا نمیخوری؟ 》
یهو زد زیر گریه:《 ببخشید هیونگ! 》
ظرفم رو زدم کنار: 《 چیشده؟ برای چی ببخشم؟ اصلا چی رو ببخشم؟ 》
اشک هاش رو پاک کرد: 《 اینکه نمیتونم این غذارو بخورم! 》
از جام بلند شدم:《 چرا نمیتونی بخوری؟ مشکلی داره؟ 》
خیلی واضح ترسید: 《 نه نه! الآن میخورم! 》
چنگال رو برداشت، پر کرد و برد سمت دهنش.
رفتم سمتش و سعی کردم چنگال رو از دستش بگیرم: 《اینو بده به من... بگو چیشده؟ 》
جواب نداد.
_هوان‌وونگ با توام، بگو چیشده!
به ظرف غذا اشاره کرد: 《من حساسیت دارم.》
_حساسیت؟ به چی؟
دماغش رو کشید بالا: 《به گوجه! 》
نگاهم افتاد به گوجه های خرد شده غذا و مخلفات حلقه حلقه شده‌اش.
_پس چرا میخواستی بخوریش؟
زیر زیرکی نگاهم کرد: 《نمیخواستم عصبانیت کنم...! 》
دستم رو گذاشتم روی میز و خم شدم سمتش: 《از من میترسی؟ 》
سرش رو تکون داد: 《نه. نه! باور کن نه! 》
لبخند زدم: 《پس چرا... 》
_آخه بهم یاد دادن از غذایی که میذارن جلوم ایراد نگیرم.
نفس عمیقی کشیدم: 《هوان، این فرق داره. تو به گوجه حساسیت داری، ممکن بود این غذا بهت آسیب بزنه. 》
نگاهم کرد: 《یعنی الآن از دستم ناراحت نیستی؟ 》
ابروهام رو انداختم بالا: 《معلومه که نه! 》
لبخند زد و اشک‌هاش رو پاک کرد: 《مرسی!》
_خواهش میکنم. عیبی نداره.
_هیونگ یه لحظه صبر کن!
رفت تو اتاقش و با یه بسته برگشت: 《اینو خریده بودم که هدیه بدم بهت! 》
از دستش گرفتم: 《ممنونم!》
_الآنم نمیذاری بغلت کنم؟
بهش اخم کردم: 《پررو نشو! 》
خندید: 《بازش کن!》
کاغذ کادو رو باز کردم. دوتا بسته سی دی توش بود.
فیلم های ترسناک و ....
یه مجموعه کارتون.
_خوشت اومد؟ نمیدونستم برات چی بگیرم. اینارو گرفتم که سرگرم بشی!

خنده‌ام گرفته بود.
_چیشد هیونگ؟
موهاش رو بهم ریختم: 《هیچی. ممنون بچه!》
اونم خندید: 《چکار موهای من داری؟》
_هیچی. اینارو بگیر. برو بذار تو دستگاه باهم ببینیم.
خوشحال شد: 《واقعا؟ 》
_آره. بذار یچیزی هم بیارم بخوریم.
هورایی گفت و رفت سمت تلویزیون.
کلی خرت و پرت چیدم رو میز و کنارش رو کاناپه نشستم: 《چی گذاشتی؟》
_اول گرینچ!
لبخند زدم: 《باشه. گرینچ. 》
تو طول فیلم، به این نتیجه رسیدم که واقعا شبیه گرینچم. همه ازم فراری بودن؛
دقیقا مثل گرینچ هیچ دوستی نداشتم؛ خب... البته... یه اولاف، ایستر بانی و یه السای خنگ داشتم. از هیچ چیز بهتر بود.
و تفاوت من با گرینچ... اون آخرش متحول شد و عاشق کریسمس.
ولی من هنوزم گرینچی بودم که از کریسمس متنفر بود.
رودولف بعد از گرینچ، داستان اسباب بازی های یک رو پلی کرد.
کلی کار داشتم، ولی برای اینکه ناراحتش نکنم، کنارش موندم. خودمم تعجب کرده بودم که تا الآن چطور با این کارهاش، ننداختمش بیرون.
بعد از اسباب بازی‌ها، هوان‌وونگ خوابش برده بود. انقدر خوراکی خورده بود که نیازی ندیدم شام بپزم.
با خودم فکر کردم بچه داشتن هم عالیه.
البته تا وقتی که چشماش بسته است، حرکت نمیکنه و حرفی نمیزنه...
دستگاه رو خاموش کردم، روی هوان وونگ پتو انداختم، یکم پاستا_ که از ظهر مونده بود_ ریختم و نشستم پشت کامپیوتر تا کارهام رو انجام بدم.
گذشته از همه چیز، هیچ وقت فکر نمیکردم گرینچ،  رودولف رو راه بده خونه‌اش...

گذشته از همه چیز، هیچ وقت فکر نمیکردم گرینچ،  رودولف رو راه بده خونه‌اش

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.


                      *Animations' series*

                   *horror movies' series*

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

                   *horror movies' series*

Unmerry ChristmasHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin